مسابقه انشای ایرون


خاطرات روزهای کرونایی: جیمز دین، "بیگ سور"، جک کرواک... و روح عریان بشر

 

فیروزه خطیبی

علیرغم خطرهایی که مسافرت، هتل خوابی و غذا خوردن در رستوران ها در این روزهای کرونایی  دارد، تصمیم گرفتم از وحشت  بیماری  وعادت های جنبی آن مثل ماسک پوشی و دست شستن های دائمی و بخصوص شنیدن خبرهای ناگوار روزانه،  به دامن طبیعت  فرار کنم. به  یکی از نواحی ساحلی مه گرفته کالیفرنیا،  در بلندی سخره های  سانتا لوسیا، بر فراز اقیانوس آرام بنام "بیگ سور" که در طول زندگی در کالیفرنیا برایم مکانی پذیرنده و مهربان بوده است.  مکانی از لحاظ جغرافیایی غیرقابل توصیف.  شاید قطعه ای از بهشت ؟  یک کابین چوبی، در کنار رودخانه ای  کم عمق، که روی آن صندلی های چوبی چیده اند و شما می توانید همانطور که پاهایتان را در آب خنک رودخانه فرو می برید، قلوه سنگ های رنگارنگی که زیر آب زلال خودنمایی می کنند را تماشا کنید، چند صباحی را درلحظه ها زندگی کنید، ژرف اندیشی کنید و یا به سادگی فقط به صدای پرنده ها گوش کنید...

....

بعد از دو سه ساعت رانندگی و گذر از کنار شهرک "سن لویی اوبیسبو" از بزرگراه اصلی وارد جاده ساحلی پاسیفیک می شوم. یکی از زیباترین مناظرساحلی جهان  که به آن لقب "جاده کامل" یا سفر زمینی بی عیب و نقص را داده اند. چشم انداز شگفت انگیزی است از آبی کمرنگ آسمان، با سبز و آبی لاجوردی اقیانوس آرام در یک سو، و در سوی دیگر، دشت های طلایی و کشتزار های سر سبز و بارور در زمینه ای از کوه تپه های سایه  روشن و افق های دوردست و تا بی نهایت گسترده.

در پیچ و خم جاده ها، تاکستان ها و شرابکشی ها، پارک های طبیعی، گلزاری از بوته های تازه جوانه زده زرد و سبز و نارنجی، و جاده اسفالت خاکستری رنگی که همه این لحظات بی نظیر طبیعی را به هم وصل کرده  خودنمایی می کند. 

غروب آفتاب است و جاده کوهستانی به سمت سانتا ماریا، ما را به سرپیچی که جاده پاسیفیک را به شهرک "پاسا روبلز" و شرابکشی های پرشمارش وصل می کند می برد. پاسا روبلز به معنی "گذرگاه درختان بلوط" درکنار رودخانه "سالیناس" قرار گرفته. برای رسیدن به آن از جاده کوچک "راه ۴۶" که سال هاست نام "یادبود جیمزدین" بر آن گذاشته شده رد می شویم. جیمزدین یکی ازنوستارگان اوائل دهه ۵۰ سینمای هالیوود، با سه فیلم «شرق بهشت»، «شورش بی دلیل» و «غول» که نیمه کاره ماند در مدت زمان کوتاهی به معروفیت و محبوبیت جهانی رسید اما عمرش کوتاه بود و در ۲۴ سالگی، هنگامی که برای شرکت در یک مسابقه اتومبیلرانی از لس آنجلس به شمال کالیفرنیا می رفت، سر همین جاده پاسا روبلز تصادف کرد و کشته شد.

غروب آفتاب است و جاده بلند و باریک. مدتی از میان تاکستان ها می گذریم و به زودی وارد شهرک کوچکی می شوم که در دو طرف خیابان اصلی آن درختان سر به فلک کشیده بلوط ردیف شده است. مزرعه - هتل کوچکی که امشب در آن منزل می کنم، کمی خارج از شهر قرار گرفته. رانندگی چند ساعته و خستگی راه، فکر یک روز دیگر تا رسیدن به "بیگ سور"، از درختان سربه هم آورده و تنومند بلوط، تونلی ساخته است که مرا به سرعت برق و باد به درون سبز و سیاه و هم آورش می کشاند. از میان رج درختان، مثل خواب زده ای می گذرم. بنظرمی رسد برگ های این درختان با هماهنگی عجیبی در وزش باد تکان می خورند. چند ساعت دیگر تا "بیگ سور" مانده است. نورماه دامن شب را شکافته و با چراغ های سردر هتل کوچک رقابت می کند.  زیردوش چشم هایم را می بندم تا داغی آب را بیشتر حس کنم. درهای بالکن کوچک اطاق، روبه تاکستان بازمی شود. پشت تاکستان  کوهپایه های بنفش و ارغوانی گسترده است. عکس ماه روی گیلاس شرابم می افتد. 

حوله بزرگی که توی گنجه اطاق آویزان شده است را می پوشم و از پشت ساختمان و کنار پرچین ها، وارد راه خاکی باریکی می شوم که در انتهای آن حوضچه آب معدنی زیر نور ماه می درخشد. حوله را به گوشه ای می اندازم و مدتی خودم را  عریان در خلسه داغ و بخار آلود حوضچه چوبی فراموش می کنم. خاطرات روزهای کرونایی و قرنطینه خانگی در آب های داغ نقره ای و صدای جیرجیرک ها گم می شود.

در بازگشت به اطاقم، در کتابخانه کوچک مهمانخانه، کتاب "بیگ سور" جک کرواک را پیدا می کنم و آن را روی میز کوچک کنار تختخوابم می گذارم.

"بیگ سور" رمانی  است که جک کرواک آن را در عرض ۱۰ روز در پائیز ۱۹۶۲ نوشته. مثل همیشه آن را با ماشین تحریر و روی لوله ای از حوله های کاغذی دستشویی های عمومی نوشته است. جک کرواک، شاعر و رمان نویس آمریکایی است که تحت تاثیر هنری میلر و آرتور رمبو می نوشت و بخاطر فی البداهه نویسی اش به معروفیت رسید.  داستان کتاب "بیگ سور" هم بازگویی بخشی از وقایع زندگی خود اوست که زیر نام خیالی "جک دولوز" نوشته شده. وقایعی که در یک کابین چوبی در دره "بیکسبی" در بیگ سور اتفاق می افتد. در این رمان، جک کرواک که از سرکرده های جنبش هنری – فرهنگی "بیت" بود برخلاف همیشه خودش را در غالب یک نویسنده محبوب و موفق می بییند و نه شخصیت بوهمی  کتاب معروفش "درجاده".  شواهد نشان می دهد که جک کرواک برای رویارویی با توحش یا (ددمنشی) های دنیای مدرن، به ادبیات بداهه روی آورد. او در اواسط دهه ۴۰ میلادی با نیل کسیدی که الهام بخش "دین موریاتی" شخصیت اصلی رمان "درجاده"  بود آشنا شد. کتابی که با الهام از بداهه سرایی که در موسیقی "جز" وجود دارد نوشته شده و کرواک بعدها آن را "عروض رقص فی البداهه" نامید. او این سبک نوشتن را "نه گزینش و انتخاب دقیق کلمات و بیان، بلکه تداعی آزاد ذهن در دریای بی کران تفکر، شنا کردن در دریای زبان، بی هیچ نظمی به جای پرداختن به عبارت های بیانگرانه، مثل مشتی که کوبیده می شود بر روی میز، با بیانی کامل، به شکل یک بنگ!" به اعتقاد او نویسنده هرگز نباید تصمیم به بهتر ساختن یا تاثیرگذارتر کردن شعر یا نوشته اش بگیرد.  "بهترین نوشتار همیشه با بیرون کشیدن شخص از گهوارهٔ گرم و نرم ذهن محافظه کار به دست می آید."

...

با خواندن این خطوط افکارم به سال ها پیش و زمان زندگی در نیویورک برمی گردد. سال های اول بعد از انقلاب بود. من تازه در طبقه ششم یک ساختمان قدیمی، در "بلیکر استریت" محله " ویلج" زندگی می کردم. همخانه ام یکی از رقصندگان ایرانی گروه باله "موریس بژار" بلژیکی بود که چند ماه پیش تر بعنوان پناهنده سیاسی به آمریکا آمده بود و بخاطر آشنایی قبلی همخانه شده بودیم. 

آپارتمان کوچک دو اطاقه ما در آن روزها بیشتر به خوابگاه  کمپانی باله نیویورک شباهت داشت که هرشب یکی دو تا از رقصندگان کم سن و سال آن که تازه شروع کرده بودند، بخاطر نداشتن درآمد کافی و  جای دائمی، در گوشه و کنار آن بیتوته میکردند. شبی نبود که موقع ورود به خانه با چند نفر آدم تازه آشنا نشوم. از اخلاق این رقصنده های حرفه ای خوشم می آمد و از هم صحبتی شان لذت میبردم. همخانه ام که اغلب مواقع از درد عضلات رنج میکشید، شبهایی که خانه بود، در وان آب داغ دراز میکشید و من روی سرپوش توالت فرنگی روبروی او می نشستم و سیگار میکشیدیم و حرف می زدیم.

گاهی با او به محل تمرین باله  که یک استودیوی قدیمی وسط  منهتن بود می رفتم. در آن  زمان "میکائیل باریژنیکف" ستاره باله  روس که بتازگی به آمریکا پناهنده شده بود هم  برای انجام حرکات نرمش به  آنجا می آمد. من البته به خاطر شانس  دیدن او می رفتم که می گفتند همانجا جلوی همه لباس هایش را عوض میکند!  

گاه با همخانه ام که اهل عرفان و عضو خانقاهی در همان نزدیکی ها بود، برای گردش به خیابان هفتم میرفتیم و از پشت شیشه، داخل رستوران های محله همجنس گراها را دید می زدیم.  یکبار هم که پول اجاره خانه را نداشتیم، او که روحیه خلاقی داشت، از پارچه های رنگارنگ ارزان قیمت و سنجاق قفلی چند لباس "پانکی" درست کرد و من آنها را به بوتیک های زیرزمینی خیابان چهارم به مبلغ قابل توجهی فروختم.

در همین دوران با نویسنده جوانی  بنام "تری همیلتون" آشنا شدم که در ساختمانی در خیابان چهاردهم زندگی می کرد که چند سال پیش از آن، زنی عاصی و نیمه روانی اما شاعر مسلک، در  آسانسور آن به جان "اندی وارهال" -- نقاش آوانگارد  قوطی های سوپ "کمبل " -- سوء قصد کرده بود.  "وارهال" در آن زمان در یکی از طبقات این ساختمان استودیویی برپا کرده بود  و  اغلب آثارش، از جمله فیلم مستندی که خوابیدن مردی را در طول هشت ساعت و بدون تدوین نشان میدهد، همانجا ساخته شده بود.

من و تری  گاه به تماشای فیلم و اغلب برای شنیدن موسیقی به کلوپ های "جز" آن زمان مثل "بلو نوت" و "ویلج ونگارد" می رفتیم. در این گردش های محله "ویلج"، بین گیلاس های "کنیاک"، او رابطی بود بین من و فرهنگ بوهمی "ویلج" و جنبش های هنری و ادبی زیرزمینی  آمریکا، که من  کوچکترین اطلاعی از آن نداشتم. 

من تشنه یاد گرفتن بودم و او که در دانشگاه نیویورک درس فلسفه می داد، ساعتها درباره موضوع های مختلف  از جمله زبان و  ادبیات آمریکا با من حرف می زد. از "مدار راس السرطان" هنری میلر می گفت، از"ناتور دشت" سالینجر و  شاعر مورد علاقه اش "چارلز بیوکاسکی". از ترومپت نوازی به نام "چت بیکر" و بلوز نوازی به نام  "رابرت جانسون" که می گفتند روحش را به شیطان فروخته بود.

در این رد و بدل های فرهنگی شبانه با تری همیلتون آمریکایی، من هم درباره غربت، غریبی و چیزهای غیرقابل ترجمه ای  مثل  آسمان شیری رنگ  تهران در آخرین نگاه از پنجره یک هواپیما، گذر آفتاب از لابلای شاخه های درختان گلاب دره ودرخت خرمالوی حیاط خانه مان در خیابان دربند، که سال های آخر خشک شده بود و دیگر میوه نمیداد حرف می زدم. ما ساعت ها  میکوشیدیم تا از میان تفاوت های فرهنگی به وجوه مشترکی برسیم که غالبا  شب ها  به آپارتمان نیمه تاریک او در  خیابان چهاردهم و شنیدن   صدای "بیلی هالیدی" ختم میشد.

چندی بعد  تری همیلتون ضمن یک خانه تکانی، مقداری از کتاب هایش را به من بخشید.  من در میان آنها به  کتاب "در جاده" جک کرواک برخوردم که در حوالی سال های ۵۰ میلادی در باره سفر تکنفره او  به دور آمریکا نوشته شده بود.  کتاب  روایت نکته به نکته ملاقات جک با  افرادی است که داستان های گوناگونی را برای او نقل می کنند و همین کتاب، انقلابی در رمان نویسی مدرن بوجود آورد. درنهایت جک کرواک و دوستش نیل کاسیدی،  بعدها نسل تازه ای از نویسندگان آمریکایی و پدیده ای بنام  جنبش "بیت" را پایه گذاری کردند. راهی که رهروان دیگرش "آلن گینزبرگ" شاعر قصیده "هاول" و "ویلیام باروز" نویسنده کتاب "نیکد لانچ" یا (ناهار عریان) بودند. در نهایت این سه اثر ادبی مدرن، برای نخستین بار، تمام ارزش های نسل سنتی گذشته و شیوه رایج زندگی "آمریکایی"  آن دوران را به چالش کشید.

در اولین سالهای دهه پنجاه میلادی، درحالی که اروپایی ها از ویرانی جنگ و و فقر و گرسنگی رنج می بردند، امریکا با یک شکوفایی اقتصادی روبرو شد که به جریان های فرهنگی و بخصوص جریان های زیرزمینی و پاد فرهنگ ها مجال شکل گیری می داد. در زمانی  که جامعه محافظه کار و سربه زیر آمریکایی در اوج تکاپو برای مال اندوزی و آخرت اندیشی  بود و زنهایش با پیشبندهای گلدار در حال کیک پختن و گل کاشتن در باغچه ها بودند و پسرانش با سرو صورت اصلاح شده و ژاکت های قهرمانی تیم بسکتبال مدرسه و دخترانش با موهای دم اسبی تصویر نمونه ای از یک خانواده آمریکایی را به دست میدادند، در جایی دیگر در همین مملکت یک جامعه "زیرزمینی" در حال شکل گرفتن بود. چندی بعد این قبیله زیرزمینی با شهامتی دور از تصور و انتظار، تمام اعتقادات آن جامعه میانه رو و سر به زیر دیگر را زیر  سئوال برد.

در حقیقت محله "ویلج" یا محله بخشی از زندگی نوجوانی من، با  کوچه های باریک  و طویل، کافه های خیابانی، گالری ها و کتاب فروشی های تاریک و تو در تویش، از صدسال پیش به این طرف، محل حشر و نشر اهل هنر، به خصوص هنرمندان پست مدرن  و آوانگارد بوده است.

آنهایی که نسل "بیت" را پایه گذاشتند،  در شیوه های زندگی هم چون در هنر، از این جنبش و از یکدیگرحمایت کردند. آنها  تصویر سر و وضع مرتب و کراوات زده را فدای استفاده از قدرت تبلیغات کردند.  قدرت تبلیغاتی که در آن زمان در  مو و ریش بلند و انتخاب لباس هایی که فردیت آنها را بخوبی نشان می داد نهفته بود. آنها از این نیروی محرکه، برای نمایش آثار و استعداد های خود شان استفاده کردند.  سنت ها دور انداخته شد و فردیت جایگزین آن شد. نوعی چپ گرایی یا خلاف جهت شنا کردن و در نهایت مخالفت با جامعه مصرفی آمریکا، از مثبت ترین آثار این نسل انقلابی آمریکاست که تا  دوران زندگی من در "ویلج" نیویورک هنوز تاثیراتش بر روی زندگی مردم  این محله "بوهمی" دیده می شد.

روزهای زندگی من ایرانی در نیویورک تا پیش از  آشنایی با ضربه های "بیت"، روزهای تنهایی و سردرگمی بود و  همانجا بود که من برای اولین بار با روح عریان بشریت آشنا شدم. اما آنچه از آن دوران  در من رسوب کرده اثرات بی باکی ویلیام باروز در تجلی هنر، بی پروایی آلن گینزبرگ در شعر و گریز جک کرواک از سنت های قدیمی نویسندگی است. امروز با خودم فکر می کنم،  شاید این همان  روح عریان بشر است که یک بار دیگر و این بار از طریق   تظاهرات مردمی که سراسر آمریکا و جهان را برای دستیابی به عدالت و آزادی درخود فرو کشیده  به نمایش گذاشته شده است.