مسابقه انشای ایرون
انتحار
جهانگیر صداقت فر
رهنوردِ خسته لختی بر ستیغِ صخره ئی در انحنایِ پرتگاه اِستاد،
دستِ خود را سایبان کرد و به چشم اندازِ پیشاروی
خیره شد با بغضدردی در گلوگاهاش:
زندگی تا دور دیدِ جلگهها و تپهها میرفت
آسمان در نیلیِ خود غرقِ لذت بود،
در هوایِ نیمروز عطرِ طراوت بود.
آفتاب از گرمیِ مرداد
تن به بادِ مشرقی میداد.
در سراشیبی غزالی با کَلی سرگرمِ بازی بود،
رودِ آرامی ز پیچِ صخره خود را تا فرودِ پیشِ پا میریخت.
***
در خیالاش راز هائی بود:
این غرور آوار-
این آبشار-
از بلندا تا حضیضِ خاکِ سرخورده چرا میریخت،
آبشارِ شط شده
از پایِ صخره تا کجا میرفت،
تا کدامین قریه آیا،
تا کدامین شهر،
تا کدامین کوچههایِ آشنا میرفت.
***
راز هائی هست،
میپنداشت:
در پسِ این ماجراها ماجرائی هست
شاید آن جا،
در پساپشتِ زمینِ ما
خدائی هست.
***
باد
بویِ غم میداد.
مرغکی پر میتکاند آن دور،
بر سرِ سنگی کنارِ آب.
نبضِ خیسِ لالهی کوهی ز پشتِ مخملِ گلبرگ پیدا بود.
قلبِ عریانِ زمان میزد
زندگی زیرِ علفها بود...
غم در اعماق وجود اش-
مثلِ سکرِ جرعهی دُردِ شرابی تلخ-
شیرین بود.
پیشِ رویاش تا افق
دشتِ زمین از لاله خونین بود.
***
در سکونِ لحظه ئی ،
تنها و بی امید و افسرده،
رهنوردِ خسته جان
دل زین جهان برکَند؛
در غروبِ غربت آن جا
بر چکادِ باد،
هم سفر با آبشار،
از اوج
تن به خاک افکند.
***
بره آهویِ نحیفی بر لبِ آب از هراسِ مبهمی رَم کرد.
کرکسی در شیبِ صخره بال میگسترد.
**********
ساسالیتو
۴ جولای ۲۰۰۱
نظرات