یه هف هشت ماهی از انقلاب گذشته بود و من هنوز درگیر درس و کالج در انگلیس بودم که خرج و بَرج ش را شرکت نفت میداد همراه حقوق و مزایای کارمندی خارج از کشور آنهم با پوندِ چارده تومن که به حسابم در NatWest bank واریز میشد. از پله های ساختمان شیک شرکت ملی نفت ایران در Finsbury square لندن که بالا میرفتی تا رابط امور دانشجویی را ملاقات کنی، یک مرد انیفورم پوش چشم آبی خوش قد و بالا میامد دکمه آسانسور را برایت میزد و ندیده و نشناخته ترا Sir خطاب میکرد و میگفت مستر فلان منتظراست. هووو… سی خودم خانی بودم در دوقدمی کاخ ملکه الیزابت دوم.

زمان گذشت و من داشتم بار و بندیل برگشتن به ایران را می بستم که سفر لندن به کالیفرنیا پیش آمد برای دیدار یاری دبستانی که همان روزهای اول دیدار فِنگ را انداخت و گفت حالا که آمده ای بمان همین امریکا جات امن تره.

- مگه گـُرز پدرت گرو است که باید برگردی ایران آنهم توی این واویلای انقلاب!

تا من بیایم چند روزی سبک سنگین کنم که بمانم یا نه، جنگی برایم Social security number تقاضا کرد و پشت بندش رفتیم شرکت نفت و گاز نمیدونم چی چی پترولیوم که خودش کار میکرد برای مصاحبه و دست آخر با فولکس قورباغه ای آبی رنگش تمرین کردیم تا گواهینامه امریکایی که فقط بیست دلار خرج داشت را بعد از دو باره رفوزه شدن در تئوری، بالاخره گرفتم و گذاشتم جیب بغل. دیگه راستی راستی ماندن در امریکا داشت جدی می شد و داشتیم آگهی House for rentروزنامه را دایره قرمز می کشیدیم که این رادیوی ترانزیستوری بی مصب زد توی کل و کاسه مان بدجور! روشنش میکردی مرد میخواست که دوام بیاورد و چارستون بدنش نلرزد.

«ایران ایران ایران- خون و مرگ و عصیان ... الله الله الله - لا الاهه ... »

حالا دیگه نه در امریکا که انگار که روی بوته خار نشسته باشم آرام و قرار نداشتم و شبها خواب تظاهرات می دیدم. نشان به آن نشان که عاقبت روی دوست را زمین گذاشتم و همه رشته ها را پنبه کردم و چمدان بستم بسوی « فردا که بهار آید ... نه ظلم و نه زنجیری ...»

توی فرودگاه لس آنجلس حرفی برای گفتن نداشتیم. تنها نگاه عاقل اندر سفیه یار دبستانی و خانم امریکایی اش بود که بدرقه ام میکرد و خداحافظی سرد و تلخی که پیش آمد.

هفت سال بعد در میان خون و مرگ و عصیان و تعبیر خوابی که جیمی کارتر برایمان دیده بود با اهل و عیال جلای وطن کردیم اما اینبار نه با آن باد و بُروت و ژست شرکت نفتی بلکه شدیم refugee و خدا کیلومتر بالاتر از انگلیس از سرزمینی یخزده در قطب شمال سر درآوردیم که ماشین ولوو میساختند و چرخ خیاطی هسکووارنا و زبانشان را جن هم نمی فهمید و در آنجا خبری از بانگ مسلمانی نبود اما آب و آبادانی تا دلت بخواهد.

توی گیر و دار این سالهای دراز خیلی یادها گم و گور شدند و خاطره ها در تاریکخانه ذهن محو و بفراموشی سپرده شد اما این گواهینامه هرگز استفاده نشده امریکایی ام همچون آئینه دق باقی مانده که تا عمر دارم نگاه عاقل اندر سفیه دوستم در فرودگاه لوس انجلس را از یاد نبرم.