صحنه ای از ماجرای گروگانگیری اعضای خاندان سلطنتی / گروه دانشیان و گلسرخی سال  1352

250px-parviz_sabeti_4.jpgچهل سال زمان و حوادث بسیار بر نسل ما گذشت و تاریخ سرزمین ما ورقی تازه خورد. اما فکر میکنم حتی اگر امروز پرویز ثابتی این خطوط را بخواند خود را بخاطر شهوت قدرت در زمانی که در راس ساواک قرار داشت و اشتباه فاحشی که چهل سال پیش مرتکب شد و شاید یکی از بزرگترین اشتباهات عمر حرفه ای او بود، نخواهد بخشید… و شاید هم خواهد بخشید و از آنچه اتفاق افتاد یا نیفتاد خوشحال خواهد شد و …شاید هم نخواهد شد. اشتباهی که یکی از بهترین طرح های او را به بزرگترین رسوائی سازمان او بدل کرد و این در کافه قناری اتفاق افتاد، چهل سال پیش. تاریخ دقیق این روز را بیاد ندارم، شاید یک بعد از ظهر چهارشنبه در روزهای آخر شهریور ماه سال 1352. دو سه روز بعد از این تاریخ تمام اعضای گروه معروف به دانشیان و گلسرخی به اتهام توطئه برای ربودن ولیعهد و اعضای خاندان سلطنتی دستگیر شدند و جنجالی ترین پرونده سیاسی سالهای آخر زمان شاه رقم خورد.

*****

1amirfetanat.jpgکافه قناری در ضلع غربی خیابان روزولت، کمی پائین تر از چهارراه تخت جمشید قرار داشت و شاید هنوز هم دارد. من که چند سال پیش از آن تاریخ دو سال آخر متوسطه را در دبیرستان فرگام، در کوچه ای که نبش ان کلیسائی بود و مقابل ضلع شرقی سفارت آمریکا قرار داشت گذرانده بودم شاید ده ها بار از مقابل این کافه گذشته بودم و بیشتر اوقات از سر کنجکاوی سعی کرده بودم از لابلای پرده کرکره ها به درون آن نگاهی بیاندازم. البته هرگز فکرش را نمیکردم که روزی وارد این کافه شوم. از بیرونش معلوم بود که جائی لوکس و برای از ما بهتران ساخته شده بود با دربانی در لباس فرم که همیشه ایستاده بود تا در را برای مشتریان باز و بسته کند.

قرار اصلی ساعت دو بعد از ظهر بود که قاعدتا باید یکی از اعضای گروهی که قصد گروگان گیری ولیعهد را داشت برای دریافت اسلحه سر قرار می امد. به من گفته شده بود که باید ساعت یک و نیم در کافه قناری از کسی پیکانی سفید را تحویل میگرفتم و زیر سومین تیر چراغ برق خیابان ایرانشهر که در فاصله کوتاهی از آن محل قرار داشت قرار میدادم. گفته بودند در کافه قناری کسی منتظرم است که من او را میشناسم و همو مامور تحویل دادن ماشین به من است. این که با چه کسی مواجه خواهم شد که او را میشناسم ذهنم را به هزار جا برده بود. اینکه چه کسی میتوانست باشد؟ یکی از اقوام، از هم بندی ها و زندانیان سابق، از دوستان و همکلاسی ها، از همشهری ها، یک زن یا یک مرد؟  و یا اصلا …اما همه حدس ها اشتباه بود.

وقتی دربان در را برای من هم باز کرد و وارد سالنی شدم که برای اولین بار از این سوی کرکره ها ان را میدیدم شناختن آدمی که آن همه ذهنم را برای از پیش شناختنش خسته کرده بودم اصلا کار سختی نبود. پرویز ثابتی، همان مقام امنیتی بود که در میزی تقریبا در وسط سالن بدون کت و کراوات با پیرهن آستین کوتاه نشسته بود و در کنارش مردی خوش سیما با قدی کوتاهتر. نگاه توام با لبخند ثابتی به من و دعوت برای نشستن در صندلی مقابل او فرصت نداد تا از حالت شوک بیرون بیایم. اصلا انتظار همچون کسی را نداشتم. نیم نگاه من به سالن متوجه ام کرد که هرکس هرکسی ممکن بود باشد. بی اختیار ضربان قلبم شدید شد. وزن همه چیز این سوی کرکره برای من بسیار سنگین و غیر قابل تحمل بود.

همیشه ثابتی را با ابروهای کمانی سیاه و مشکی دیده بودم و بنظرم رسید که موها و ابروی خود را کمرنگ کرده بود اما صدا و سیمایش جای شک باقی نمی گذاشت. مرد کوتاه قدتر کنار دستش را به عنوان آقای دادرس معرفی کرد که مسول جلوگیری از طرح گروگانگیری بود و از همه جزئیات اطلاع داشت. در تمام مدت بدون یک کلمه تنها به من و ثابتی نگاه میکرد.

مکالمه بین ما بسیار کوتاه بود. تا قرار اصلی وقت زیادی نبود. کمی از سابقه سیاسی و علت دستگیری و زندانی شدنم از من پرسید و آشنائی من با کرامت دانشیان. سویچ ماشینی را که قرار بود پیکان سفید رنگی باشد و در همان نزدیکی پارک شده بود را به من داد. قرار شد که من پس از پارک ماشین در فاصله ای تا همان نزدیکی ها تا ساعت دو و پانزده دقیقه بایستم و بعد بروم.

در ابتدا به من گفته شده بود هدف این است که یکی از افرادی که در تهران است و عضو گروه گروگانگیری است شناسائی و دستگیر شود. شناخت من از شیفتگی کرامت دانشیان و دیدار چند دقیقه ای با یکی دیگر از اعضای گروه و احساس شخصی و تجربه سیاسی من این بود که امکان نداشت هیچ چیز و یا آدم جدا خطرناکی پشت طرح گروگان گیری ولیعهد باشد و برای همین هم وقتی ثابتی را در ان محیط با ان فضای وهم انگیز دیدم شوکه شدم. به نظر من اینکار اصلا در حدی نبود که پای ثابتی به میان کشیده شود. برای من تمام این حرفها تنها ناشی از خیالپردازی های محفلی تعدادی به قول خود ثابتی “سوسیالیست دو سالن” بود اما اشتباه کرده بودم. تنها حرف خاندان سلطنتی و گروگان گیری ولیعهد به اندازه کافی برای دستگاه و در این مورد برای شخص پرویز ثابتی با اهمیت بود به خصوص اینکه حرف در حد حرف باقی نمانده بود. حضرات ظاهرا و خیلی هم جدی در جستجوی اسلحه بودند. اخرین تلاشها به مکالمه من و دانشیان، دو آدم سابقه دار سیاسی منتهی شده بود.

ثابتی در حال دادن سویچ ماشین به من گفت:

وقتی بیرون میروی به مردی که کنار پنجره نشسته است نگاه کن و ببین او را میشناسی یا نه؟ و ادامه داد، کمی مشکوک به نظر میرسد. بدون اینکه سرم را برگردانم گفتم: اگر پولی به دربان دادم یعنی او را میشناسم و بلند شدم.

داشتم میرفتم که ثابتی آن اشتباه بزرگ حرفه ای خود را با راندن این جمله بر زبان مرتکب شد که گفت: اگر صدای تیراندازی بلند شد تو فرار کن نایست.

قبول کردم و به مردی که کنار پنجره نشسته بود زیر چشمی نگاه کردم و متوجه شدم مطمئنا او را نمی شناختم. سن و سال و تیپ و قیافه او اصلا هیچ ربطی به من نداشت. ورزیده و سیاه چرده با قیافه ای تلخ و عبوس بود که بیرون را نگاه میکرد. وقتی از بیرون غافلگیرانه نگاهش کردم متوجه شدم که او هم از پشت پرده کرکره ها مرا نگاه میکرد. میان ساله بود و من فقط 23 سال  داشتم.

 

در ادبیات تنها کتاب هائی باقی میمانندdastan001.jpg

که خواننده را به اندیشیدن دعوت کنند

  با پست سریع : اروپا 25 یورو    آمریکا و کانادا 35 دلار

 تعداد کتاب بسیار محدود است لطفا برای خرید با ذکر آدرس دقیق پستی خود با این آدرس تماس بگیرید info@amirfetanat.com

 ویا

چیزی به ساعت دو نمانده بود و من باید سر ساعت دو ماشین را پارک کرده بودم. ثابتی میدانست که در قرارهای سیاسی حتی دقایق رعایت میشد. وقتی ماشین را روشن کردم و تنها شدم کم کم از شوک این دیدار بیرون آمدم. پرویز ثابتی؟ چرا پرویز ثابتی؟ چرا این قضیه اینقدر بزرگ شده بود؟ مگر چه کاری قرار بود انجام شود که حضور شخص ثابتی را طلب میکرد؟ چرا به من گفت اگر صدای تیر اندازی بلند شد فرار کنم؟ دلیلی وجود نداشت که صدای تیر اندازی بلند شود. این بچه ها که اسلحه نداشتند. اصلا تمام این داستان به این دلیل بود که این بچه ها اسلحه نداشتند پس صدای تیراندازی برای چه؟ اصلا چرا از من خواسته بودند که من خودم ماشین را پارک کنم؟ اینکار را هر کسی میتوانست انجام دهد؟ چرا مرا تنها برای پارک ماشین از شیراز به تهران کشیده بودند؟ این کسی که کنار پنجره نشسته بود چه کسی بود؟ چرا مرا نگاه میکرد؟ چرا ثابتی گفت که مرد کنار پنجره  مشکوک است؟ مگر برای ساواک کسی میتوانست در چنین ملاقاتی مشکوک باشد؟ داستان از چه قرار بود؟ چه اتفاقی قرار بود بیفتد؟ و متوجه آن بازی پیچیده شدم. همه این صحنه سازی ها برای قتل من حین فرار بود در لحظه دستگیری کسی که قرار بود سر قرار بیاید. ثابتی هم بر این باور بود که این پرونده احتیاج به خون داشت تا از کاه کوهی ساخته میشد.

تنم داغ شده بود و ذهنم میدوید. بی شک در صندوق عقب ماشینی که سوار بودم پر از سلاح های مختلف و مدرن و قابل جاسازی بود. کسی که قرار است سر قرار بیاید دستگیر خواهد شد با تمام این سلاح ها. صدای تیراندازی بلند میشد، من فرار میکردم و در حین فرار کشته میشدم. تنها کسی که حقیقت را میدانست من بودم. اگر من به عنوان رابط چریک ها و تهیه کننده سلاح ها کشته میشدم تنها شاهد این ماجرا از بین میرفت. تمام سوابق و جزییات زندگی سیاسی گذشته من، رابطه و سابقه دوستی من با چریک های کشته و مخفی شده  در خانه های تیمی، و رابطه من با کرامت دانشیان و همه چیز واقعی بودن این ماجرا را تائید و باورکردنی میکردند. پرسوناژ اصلی این سناریو قرار بود من باشم، من باید کشته میشدم تا طرح استادانه ثابتی جنبه واقعیت به خود میگرفت. حق با ثابتی و بعد ها با دانشیان بود این پرونده احتیاج به خون داشت تا از کاه کوهی ساخته میشد. مرد کنار پنجره کسی بود که باید مرا به قتل میرساند. او مامور قتل من بود. ثابتی از قبل دست به خون من آلوده را با مشکوک خواندن او پیش من شسته بود……چه دام مهلکی، مرگ در چند دقیقه اتی بود و فرصتی نبود. راهی به فرار نبود. منگ شده بودم.

ماشین را زیر تیر سوم چراغ برق پارک کردم و از ان دور شدم. مطمئن بودم که تمام محوطه پر است از ماموران ساواک و مطمئن بودم که هیچکدام قبل از اتمام طرح به من نزدیک نخواهد شد. به خیابان تخت جمشید برگشتم. اهسته اهسته شروع به قدم زدن کردم. به ویترین مغازه ها نگاه میکردم و به ساعت خود. لزومی نداشت به اطراف نگاه کنم مطمئن بودم که بیش از یکنفر مراقب من است. تا وقتی که ان پانزده دقیقه لعنتی تمام شد و صدای تیراندازی بلند نشد. خود را به سینمای چهارراه پهلوی رساندم و در صندلی سینمای خلوت به حالت جنینی چمباتمه زدم و باز هنوز منتظر بودم که کسی وارد سالن شود و کارم را تمام کند، بدنم میلرزید. نمیدانستم چه اتفاقی بعدها خواهد افتاد، نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است اما هنوز زنده بودم. تصمیم درستی بود که پیکان سفید را به جای تیر سوم خیابان ایرانشهر زیر تیر سوم خیابان بعدی پارک کرده بودم. شاید حالا زنده من بیشتر از مرده من می ارزید. از مرگ فرار کرده بودم بی انکه بدانم هنوز چه روزهائی در انتظار است.

همیشه با خود فکر کرده ام که ثابتی آنچنان عاشق طرح خود شده بود که دلش نیامد سناریو بسیار دقیق و ماهرانه و بسیار پر بها را نیمه کاره رها کند و یا با تغییرات واقعی پیش آمده تطبیق دهد. دستگیری سریع همه اعضای ان پرونده در دو سه روز بعد نشان داد که اعضای گروه تا ان وقت همه شناسائی شده بودند و ثابتی هم بهتر از من میدانست که در پشت این حرفها تنها خیالپردازی های معمول و محفلی مجالس عرق خوری همان “سوسیالیست دو سالن” ها بود به خصوص که  همه هم مرفه و با نام و بعضا نزدیک به دربار بودند. اما دادگاه باید علنی میشد تا اهمیت ثابتی در معرض چشم شاه قرار میگرفت. ثابتی در نهایت عشق یک کارگردان به سناریو از پیش نوشته شده اش، باز دادگاهی علنی و پر سر و صدا و با اتهاماتی بزرگ برای تعدادی شاعر پیشه و اهل قلم و بی هیچ ربط و پیوندی به هم و تنها برای بزرگ کردن پرونده در خلأ خون من تشکیل داد که اگر علنی برگزار نشده بود هیچکدام مستحق بیش از سه سال زندان نبودند، بخصوص در مورد کرامت دانشیان که تعهد ساواک و شرط من برای همکاری و شناسائی گروه گروگانگیر بود….چه ساده اندیشی کودکانه ای در بازی بزرگان!!! . دادگاهی که در ان هیچ آلت جرمی روی میز دادگاه نبود بجز تکرار همان حرفهای بی بنیاد و شاعرانه و گروهی که هنوز هم پس از گذشت چهل سال نفهمیده اند که داستان از چه قرار بود و این صحنه پردازی ها برای چه انجام گرفت و چطور شد که اینطور شد و چرا و چگونه از کاه کوهی ساخته شد تنها بخاطر مشتی حرف؟ چه نمایشنامه به ظاهر بزرگی و چه بازیگران مبهوتی، چه صحنه پردازی نامربوطی اما کارگردان این نمایشنامه را تنها برای شاه و دربار نوشته بود و اجرا میکرد بی آنکه اهمیتی دهد که مردم هم تماشا میکنند.   

صحنه کافه قناری تنها برای از کاه کوهی ساختن بود. در این سناریو فرض بر این بود که نام من به عنوان نفر سیزدهم گروه و رابط چریک ها و تهیه کننده اسلحه که در درگیری کشته شده بود به این پرونده اضافه میشد. تنها دانای ماجرا و شاهد واقعی از بین میرفت تا حتی چهل سال بعد هم این خطوط نوشته نشود. روی این پرونده سلاح های مدرن و ابزار جنگی و پیچیده قرار میگرفت و باز ساواک همه چیز را همین گونه پیش میبرد که برد. ثابتی عاشق سناریو خود بود. فرصتی استثنائی بود تا اهمیت خود را به شاه  و دربار نشان دهد و علیرغم تمام تو خالی بودن این پرونده باز هم توانست نشان دهد. این بار شاید توجیه داشت که دادگاه علنی باشد. طرح عملیات ربودن ولیعهد به سازمانی مسلح منتسب میشد و اعضای گروه مهره های تدارکاتی وعملیاتی معرفی میشدند که تا نزدیکی های شاه و فرح و ولیعهد رسیده بودند. باز هم دوربین های تلویزیون و روزنامه نگاران میامدند. شاید آری و شاید نه باز کسانی با اعتماد به تهی بودن و بی اساس بودن پرونده و این که “هرگز فکر نمیکردند که رژیم بتواند انها را به خاطر حرف خشک و خالی اعدام کند” و یا در انتخاب بودن یا  نبودن با دفاع جانانه خود از مارکسیسم و خلق و چریکهای فدائی به واقعی بودن این سناریو از پیش نوشته شده جان می بخشیدند و دیگران نیز اعتراف میکردند که در عالم خیالات و در زمانی هرچند دور، طنابی هر چند پوسیده را برای به دار زدن اعضای خاندان سلطنتی در ذهن خویش بافته است اما روی میز دادگاه این بار سلاح بود و ردی از خون و درگیری و کشته شدن حین فرار یکی از زندانیان سابقه دار و از اعضای موثرگروه مرتبط با چریکها و همه چیز توامان به این پرونده برای شاه و ملت رنگ و بوی دیگری میداد. همه چیز واقعی تر به نظر میرسید، حتی برای خود آقایان، و تاریخ قدیسین جنبش چپ به گونه ای دیگر نوشته میشد. 

تاریخ و حوادث رویداده در چهل سال سپری شده، احادیث و روایات نوشته شده بر این پرونده و  حواشی ان، قدیس و قهرمان پروری ها و خود قهرمان پنداری ها، نام ها و ننگ ها، تاویلات و تفسیرات و و داستانسرائی ها، شخصیت های مرتبط با این پرونده، نظریه پردازان و فرضه سازان، پهلوان پنبه ها و قهرمانان اسب های چوبین همه گویا و نمونه هائی از  قربانیان یک جامعه بیمار بدست میدهند. جامعه ای که بارزترین خصوصیت آن داشتن نخبگانی است متعصب و عاشق افکار و عقاید و فرضیات خود که حقایق را نه آنطور که هست بل آنطور که مایلند می بینند و این محدود به روشنفکران و نخبگان چپ نیست. پرویز ثابتی نیز “در دامگه حادثه” صحنه مکالمات کافه قناری را به یاد نمی اورد. همچون خاطره ای تلخ دلش نمی خواهد که به یاد آورد. بدترین اجرا در مهم ترین صحنه از سناریوی بسیار ماهرانه او. آینه ای تا به گذشته ها و سازمان خود نظری دوباره کند و در بیان علل سقوط سلطنت به یاد آورد.

بر خیالی صلحشان و جنگشان            وز خیالی فخرشان و ننگشان

نقل تمام یا قسمتی از این مقاله فقط با ذکر مأخذ آزاد است

امیر حسین فطانت

گواتاویتا - کلمبیا

 

پیوندهای مربوط

امیر حسین فطانت: انسان مقدس است

نقد اخلاق چپ های چیپ

به بهانه انتشار دستی درهنر چشمی بر سیاست

من و عبدالله شهبازی / فتنه شیرازی، ماجرای امیر فطانت و گروه گلسرخی