سوسک پرنده:  فصل ۱۱

آخرین قسمت

اینها همه اعتراف است. حقیقت است. شرح ضعف‌ها و بیچارگی‌هاست. شرح این که قدرت داشتم، ولی عمل نمی‌کردم. شرح سقوط از اوج به ذلت هستی‌ام. الان احساس عجیبی پیدا کرده‌ام. این احساس چیزی نیست جز طعم و چشیدن حال و هوای عالمی مخصوص. عالمی که درون آن «باید» غلت بزنم. من در این عالم بایستی برای خودم دست‌آویزی تهیه کنم تا مجبور نباشم بیش از این حقارت را تحمل کنم.

احساس مرگ مرا در خودش گرفته است، چیزی که دیر یا زود همۀ ما با آن روبرو می‌شویم. باید دست پرقدرت او را بفشاریم و هر چه گفت و هر چه کرد، پذیرا باشیم. این حرف را برای تسلی دل خودم می‌گویم. شاید فقط به این خاطر که می‌ترسم دچار مرگ بی‌غیرتی بشوم، مرگی که تأسف و شرمساری آن همه جا چون سایه همراه من خواهد آمد.

هر موقع چشمم به سوسکی پرنده برخورد می‌کند، مثل این است که خودم را توی آئینه می‌بینم. حتماً دنیا با تمام باغ‌ها و کوچه‌های تو در تو و بازارچه‌هایش پس از مرگ من باقی خواهد ماند. و به این حقیقت هیچ‌گاه نباید شک کنم. مرگ من مثل مرگ دیگران چنین قدرتی ندارد که در گردش زمین خدشه‌ای وارد سازد. اما یادم هست که پدر بزرگم یک روز برایم گفته بود:

ـ «بعضی‌ها هستن که موقع مرگشون آسمون به غرش و غضب می‌آد».

ـ «برای چی؟»

ـ «به خاطر وجودشون، حتماً آدم حسابی هستن، حتماً مؤمن هستن. به خاطر اینه که خدا دوستشون داره... خلاصه نمی‌دونم برای چی!... اینایی که گفتم علت اصلی نیست، اما این حقیقت داره که موقع مرگ بعضی‌ها آسمون می‌گریه و یا غرش می‌کنه»

تأسف من برای مرگم نیست برای مرگ بی‌غیرتی است، همان طور که مادرم می‌گويد. از سوی دیگر برای مادرم نیز غصه خواهم خورد. فکر می‌کند حتماً خودش زودتر از من خواهد مرد، چون که هیچی نباشد لااقل سی سال بزرگتر از من است.

به خودم می‌گویم: بهتره این روزها تا می‌توانم، کار نیک انجام بدهم. شاید از مرگ بی‌غیرتی جلوگیری کند. شاید موفق بشوم آن عظمت رفته را به دست بیاورم. این چند روز در این افکار بسیار دست و پا مي‌زنم اما آخرش به سمت نقطۀ مرکزی تمام ضعف‌هایم کشانده می‌شوم. تصورات گوناگون ناشی از دوره‌های شکل‌گیری از دورۀ طفولیت تا لحظۀ پرواز، همه در نظرم تجسم مي‌یابد و این مرا ترساند.

الان که خوب دقیق می‌شوم، الان که خوب می‌اندیشم، می‌فهمم برخلاف تصورم که می‌پنداشتم دنیای مخصوص به من باید جای ناشناخته‌ای باشد، برعکس می‌بینم که این طور نیست. حالا که مجبورم واقع‌بین باشم، به خوبی مشاهده می‌کنم که با تمامی راه‌ها و بی‌راهه‌های آن خیلی خوب آشنا هستم! جا‌هایی که پایه‌های قوی در آن به‌کار رفته و نقاطی که به ظاهر قوی و استوار است، اما مثل سرابی است که به هنگام عبور مرا در عمق خود دفن خواهد کرد.

فکر می‌کنم دیگر فرصت آن که افکارم را خیلی دقیق مرور کنم، ندارم. من «باید» همۀ اندیشه‌ها و اعمال در طول عمرم را با تمامی ابعادش، همه را در دنیای دیگری که در پیش دارم و حاصل دست خودم می‌باشد، مرور کنم! حس می‌کنم فرار از حقیقت، یعنی مثل این است که به عمق و انتهای دنیای پر وحشت و عذاب مخصوص به خودم پرتاب شوم! به این معنا که من از آنچه نمی‌دانم چیست، خواهم گریخت و به سوی اعمال خودم پناه خواهم برد!

نه، باید تا آنجا که قادر هستم، خودم را از این ورطۀ هولناک و جانسوز رهایی و نجات بخشم. من «باید» خودم را شناسایی کنم. هنوز نفسم می‌آید و چقدر گرانبهاست. این خیلی با ارزش است. «باید» از فرصت استفاده کنم. «باید» بر روی حاشیه و اطراف ذرات این نفس، اشکال و ابعاد شکر و ستایش خداوند را رسم کنم.

هنوز نمی‌دانم چقدر فرصت دارم؟ چه بسا در این مدت اندک که در این افکار هستم، عده‌ای به آخرین نفس رسیده‌اند.

چیزی به آمدن شب نمانده است. امشب برعکس شب‌های پیش، سماور خاموش و مادرم به خواب رفته است. تا حالا شبی به این ترتیب سابقه نداشته است. یا لااقل من به یاد ندارم. عجیب است. «سوسک پرنده» بر کف اطاق، بر روی پاهایش راه می‌رود. احساس می‌کنم اکنون لحظه‌ای است که اگر بال می‌داشتم، باز مثل این «سوسک پرنده» ترجیح می‌دادم بر روی پاها حرکت کنم. چرا من که می‌خواهم سقوط کنم، بر کف زمین راه نروم!؟ احساس می‌کنم دیگر چیزی به انتهای راه و غلطیدن در سراشیبی نکبت و ذلت باقی نمانده است.

آیا این خوابی که در راه است، به من آرامش خواهد بخشید؟ آیا این رویایی که در خوابم شناور است پنجه در پنجۀ مرگ خواهد افکند؟

ناگهان لرزه هولناکی را در وجودم حس مي‌کنم. الان شب نیست. در زمینی وسیع که از حد تصورم خارج است، خود را و همۀ اطرافم را می‌بینم. موجودی پرقدرت سعی می‌کند همه ذرات وجودی مرا از اطراف و گوشه و کنار عالم، از ته دریاها، از سطح هوا، از لای سنگ‌های میان کوه‌ها، از بیابان‌ها، از درز دیوارهای حمام و جاهایی که هیچ‌گاه پایم به آنجا نرسیده است، جمع کند و شکل واقعی مرا به خودم نشان دهد.

وقتی که تمامی اجزای تشکیل‌دهندۀ جسمم در ناباوری و در یک لحظه‌ای استثنایی، جمع می‌شود و شکل واقعی مرا می‌سازد، آن موقع من خودم را، جسمم را می‌بینم، موجودی هراسناک که با تمام تلاشم قادر نخواهم بود از چنگش بگریزم. این صورت واقعی من است. در زمینی که پر از آدم است، پر از اضطراب و وحشت و در زیر پاهای ما، بال‌های بریده و خونین لگدمال می‌شود و اصلاً نمی‌توانم بال‌های خودم را از دیگران تشخیص بدهم. همه یک رنگ. همه خونین. همه یک شکل. همه لگدمال شده. فقط آن موجود نابغه، همان وجود برتر، گویا فقط خداوند می‌تواند بال‌های ما را شناسایی کند.

هیچ‌کس در این زمین وسیع نمی‌داند که چه مدت درنگ کرده است. اما از نظر خالق عالم فقط یک لحظۀ استثنایی، مثل یک چشم بر هم زدنی بوده است. یعنی پس از گذشت چند میلیون سال ناچیز!

من کم‌کم، مثل وقتی که از خواب بیدار می‌شدم، آگاهی و حقیقت خودم را باز خواهم شناخت. خيلي عجيب است. گويا مرا از خواب مرگ بيدار كرده‌اند. پایان

رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱