رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱
سوسک پرنده: فصل ۱۰
از وقتی دانستم که وجود دارم، قدرت عجیبی خودش را به من می شناساند. این نیروی مرموز در واقع یک موجودی فراتر از آگاهی پست و بیمحتوای من بود. دیگر داشتم کمکم با وضع و حالات اطرافم آشنا میشدم و هر چقدر بیشتر رشد ميكردم، با اين قدرت پُر توان و مرموز بيشتر آشنا ميشدم. همه جا آن را حس میکردم؛ وجود آگاه و فراتر از درکم را. این نیروی شگفت که از قلبم به تمامی وجودم، به خصوص در افکارم گسترش پیدا کرده بود، چیزی نبود جز خداوند! از اینکه موجودی تا این حد از من مراقبت میکرد، به خود می بالیدم و لذت میبردم. درست نمیتوانم شرح بدهم که چه احساسی داشتم، اما فقط میتوانم بگویم که در سرور کامل بودم زیرا کسی هم چون خالق هستی مرا از فریبها و نیرنگها و انحرافات نجات و رهایی میبخشید. به خودم میگفتم: من دیگر چه میخواهم؟ من همه چی دارم یعنی خداوند را... چه بسا آدمهایی از نوع من و بسیار قدرتمندتر از من بودند و هستند که آرزو میکنند ای کاش موقعیت مرا داشتند. به راستی نمیدانم چرا مورد مرحمت خداوند قرار گرفته بودم؟ چه دلیلی داشت که مرا انتخاب کند؟ اما شاید یک نفر باید انتخاب میشد و حالا آن یک نفر من بودم، یا از میان آنهایی که انتخاب میشدند، یکی هم من بودم. آری این یکی کمتر سئوال برانگیز است. چقدر سعادتمند بودم و این احساس را به معنای واقعی آن میچشیدم. من روی زمین راه نمیرفتم، روی محبت و معجزه قدم میگذاشتم. من به همین سادگی که دیگران فکر میکنند، وجود نداشتم، من به طور استثنایی و غیرقابل باوری نفس میکشیدم، حرکت میکردم و باور نداشتم که وجود پیدا کردهام.
حس میکردم چقدر نعمت وجود داشتن با ارزش است، خصوصاً برای من که گویی بیجهت مورد لطف خداوند قرار گرفته بودم. نمیدانم و هنوز هم نمیدانم چرا؟ اما میدانستم که نباید دیگران از این همه لطف و محبت با خبر میشدند زیرا حرفهایی که جزء اسرار است، هرگز نبایستی با کسی در میان میگذاشتم. نه مادرم و نه هیچ کس دیگر.
با گذشت زمان، به فرق بین خود و دیگران پی بردم. حالا که فکر میکنم، میبینم چه اختلاف و فاصلهی عظیمی بود! من روی زمین، در میان کوچهها، بین دیوارها، در میادین و هزار خیابان شهر راه نمیرفتم، من در عالمی مخصوص سیر میکردم که تا این جا ـ هر کجای زمین که هست ـ به اندازۀ یک بینهایت غیرقابل باور فاصله داشت. هیچوقت فکر نمیکردم که مجبور شوم از این احساس و واقعیت با کسی صحبت کنم. اما حالا فکر میکنم، وقتش رسیده است. این گفتن و اعتراف کردن، ضرورتی است اجتنابناپذیر. نمیدانم چرا لازم است؟ اما حس میکنم باید اعتراف کنم که چرا یک روزی آرزو داشتم «سوسک پرنده» بشوم. شاخکهای تیز و نازکی داشته باشم و یا با دو پای فضاپیما همه ستارگان آسمان را گشت بزنم...
درست از زمانی که پی بردم خداوند توجهي خاص به من و اعمالم دارد، بیاندازه شاد شدم. کمتر پیش میآمد که از یادش غافل شوم. حالا خوب میفهمم علت آن که سقوط نمیکردم؛ فقط «یاد خدا» بود که همۀ بلاها را دفع میکرد؛ بلاهایی که خودم با دست خودم به اندازۀ قالب وجودیام ساخته بودم.
اما همیشه اینطور نبود. با آن که یاد خالق هستی مانند یک سپری بود برای من، اما به طرز احمقانهای تصمیم گرفتم از این سنگر نامریی استفاده کنم، یعنی تسلیم هواهای نفسانی شدن!
مدتی گذشت تا آن که کاری برایم دست و پا شد و مرا به راه انداخت. من اصلاً عاشق پول و ثروت و مالاندوزی نبودم و به همین خاطر هر چه به دست میآوردم یا به مادرم میدادم یا به دیگران کمک میکردم. علت آن که دست از مال دنیا کشیده بودم، نه به خاطر این که با تقوی بودم؛ به خاطر این بود که درون چالههای نفسانی دیگری افتاده بودم، من دردها و ناکامیها و ضعفها و ارادۀ خودم را خوب شناخته بودم. دقیقاً آگاه بودم که ارادهام تا چه حدی توان و قدرت دارد؛ اما اینجا، در این مرحله از هستی و زندگی، احساس غریبی خود را به من شناساند. من از همان اول پی بردم که این احساس همان نفس سرکش من است. با این حال، مطمئن بودم با ارادهای که داشتم، خودم را از دستش خلاص خواهم کرد، اما این تصور خامی بیش نبود! نفس شیطانی من بیش از ارداهام قدرت داشت، قوۀ مرموزی که حتی میتوانست با «یاد خدا» نیز مقابله کند و مرا در همه احوالات به ورطه نابودی بکشاند. درست از لحظهای که حس کردم این نیرو در برابرم قد علم کرده، ترسیدم. چون که این نیرو توانسته بود هم زمان با یاد خدا، مرا به خود مشغول سازد!
و با گذشت زمان، به صورتی گسترده، به فنای نفسانی و شیطانی کشیده شدم و از چالهها به چاههایی بس هولناک که فقط آثار خفیفی از یاد خداوند در آن احساس میشد، پرتاب شدم. عاقبت فهمیدم که من در برابرخداوند و خالقم ایستادهام! آن هم برای جدال و ستیز بیآن که چنین خواسته باشم! این آگاهی چقدر دردناک بود و دردناکتر از آن، اینکه: من بودم که در این ورطۀ هولناک و نابودکننده افتاده بودم.
لطف خداوند به قدری بود که با این که من میرفتم تا در سقوط کامل قرار بگیرم، اما همواره در پناه او بودم و همچنان مرا از اشارات و نعمتهای غیبی خود بهرهمند میساخت! اما من ضعیفتر از آن بودم که به این احساسات جواب مناسب بدهم. چون که در من چیزی به نام «اراده» دیگر مرده بود و هر چه از قبل به این نام وجود داشت، همه را آن موجود غریب که من درون چالههای وجودش اسیر بودم، بلعیده بود.
در این بین دو راه بیشتر نداشتم و این آگاهی و انتخاب راه، درست همین اواخر بود. باید هر طوری بود یکی از این دو راه را انتخاب میکردم. یا بدون هیچگونه بهانهای به سمت خداوند میرفتم یا به طور کلی از آن چشم میپوشیدم و به سیر و گردش خود در چالهها و چاههای هولناک درونم ادامه میدادم و برای همیشه پیرو نفس شیطانیام میشدم.
اما من هنوز هم هیچکدام از این دو راه را انتخاب نکردهام! و همین سرگردانی حالتی دردناک در من به وجود آورده است، یعنی یاد خداوند و ایمان به او از یک سوی و فشردن وجودم از سوی نفس شیطانیام که به هزار شکل تجلی میکند.
وضع من به این شکل باقی نماند. به طوری که خیلی زود هر چه آثار غیبی بود، از چشم و حس و افکارم گرفته شد و این اولین عذابی بود که بر من نازل گشت و این امر باعث شد تا اراده در من بیش از قبل ضعیف شود، زیرا از دست دادن این نعمتهای الهی، ضایعۀ دردناکی برایم به حساب میآمد و باور نداشتم که هر چه داشتهام، همه به دست باد فنا سپرده شده است. نفس من بیشرمتر از این حرفها بود و خیلی زود در هزار شکل ناباورانه خود را به من شناساند و من آن هیولای ذلتآور درونی را برای هزارمین بار شناختم، به طوری که با اشتیاقی پر درد دستش را فشردم. نفسی که میتوانست صورت مقدس خود را بر رویم بگشاید، اما عاقبت آن چهره شیطانی خود را با جان و جسمم مأنوس ساخت.
از این واقعه مدت زیادی نگذشته بود که احساس تازهای در من قوت گرفت؛ حس دردناکی که شبیه به فراموشی «یاد خدا» بود! و پس از گذشت چندی، این واقعیت تلخ و غمانگیز را پذیرفتم. گاه و بیگاه که یادش میکردم، جز حسرت و اندوه، چیزی دستگیرم نمیشد. مثل همین حالا!
وقتی فکرش را میکنم، میبینم که من هستی و سرمایۀ خودم را فروختم. دیگر چه میخواستم بشوم، جز «سوسک پرنده»، موجودی که گاهگاهی فکر میکنم وجه اشتراک زیادی بین من و این حشره وجود دارد. دقیقاً نمیدانم این سوسکها ـ «سوسک پرنده» ـ از کجا میآیند، اما چه فرقی میکند. مهم این است که خیلی به موقع میآیند! الان دارم چوب غفلتهایم را میخورم. پیش خودم میگویم: چقدر با عظمت بود آن همه اشارات غیبی که اگر همین امروز یکی از آنها را داشتم، خودم را خوشبختترین موجود هستی میپنداشتم، چیزی که دیگران حتی خوابش را هم نمیدیدند! اما لیاقتش را نداشتم و این را در عمل نشان دادم نه در حرف!
امروز دیگر همه چیز عوض شده زیرا واقعیتها کشندهتر احساس میشوند. سقوط من از اوج بود، نه از سقف، پذیرفتن این حقیقت چقدر دردناک است. اما باید باور کنم.
من اشتباه کرده بودم. اینک تصمیم گرفتهام که روی «باید» کار بکنم. من «باید» کارهایم را، ارادهام را، هدفم را روی «باید» پیاده کنم. حالا میفهمم که «باید» فریب نمیخوردم. حالا میفهمم که «باید» در راه خداوند حرکت میکردم. چقدر من به این «بایدها» احتیاج داشتهام. دیگر نباید از این «باید» غافل شوم. چون که «باید» به مسیر خودم برگردم. مثل وقتی که «سوسک پرنده» دور چراغ برق میپرید، من «باید» منتظر فرودش بر روی سقف لانهاش میماندم.
این من بودم که در یک برخورد زیرکانه، موقعیتم را برای «سوسک پرنده» تشریح کردم. من به این خاطر سوسک را به خودم و خانهام راه دادم، که میدیدم بال دارد؛ یعنی همان چیزی که در دنیای من به شکل اشارات و الهامات غیبی تجلی کرده بود. من بالهای بزرگ به اندازه هیکلش را میشناختم.
آیا این مثل همان «یاد خدا» نيست که در من به فنا کشیده شده است؟
من «باید» همه امکانات و راههای ورودی به عالم درونم را خوب وارسی کنم. «باید» هر چه در چنته دارم، همه را مو به مو شناسایی كنم. «باید» از ارادهام مایه بگذارم، کاری که هیچگاه به درستی انجامش ندادم!
خدای بزرگ! چقدر ضعف داشتم اما آگاه نبودم! ضعفهایی که در یک مصاف ناجوانمردانه شکل گرفته بود. ضعفهایی که به دردهایی کشنده تبدیل شدهاند. خیلی دلم میخواهد به خواب روم، خوابی شبیه به مرگ که دیگر چیزی حس نکنم. اما نه برای همیشه!؛ فقط برای مدتی! به خاطر آن که خسته شدهام. تمام بدنم از تکرار این همه افکار و اعمال شبیه به هم دچار ضعف و بیماری شدهاند.
من به این خواب عمیق و طولانی که چند فصل زمانی را به فراموشی بسپارم، سخت نیازمندم. «باید» تجدید قوا کنم >>> فصل ۱۱
رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱
نظرات