رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱

سوسک پرنده:  فصل ۷


چند روز دیگر هم مي‌گذرد اما از «سوسک پرنده» یا سوسک‌های پرنده‌ای که گاهی اوقات مادرم یادشان می‌کند، خبری نمي‌شود. دیگر مطمئن شده‌ام که او اشتباه کرده است. هر چه که می‌توانست در آن اطاق، در اطراف چراغ برق و گوشه و کنار سقف بپرد همان «سوسک پرنده» بود که امروز مثل یک چشم سیاه مایل به سرخی شده است. یک حلقه چشم که بسیار حساس و ظریف طراحی شده است. فقط یک نقاش حرفه‌ای می‌تواند این چشم را روی سقف در برابر چشمانم رسم کند و من اصلاً باور نمی‌کنم که تصویر این چشم از تمام هیکل سیاه، بال‌ها و خون کم رنگ «سوسک پرنده» تصادفی بوده باشد. هر چی که بود، هر جا که می‌رفت، آخرش یک چشم شد تا زل بزند به چشمهای حيران من.

اصلاً نمی‌خواهم این‌طور فکر کنم. هیچ وقت نخواستم به دنبال این افکار و تصورات بروم اما اینجا من نيستم که با خیال‌بافی‌های خودم بر روی سقف، از آن شکل درهم، یک چشم سیاه مایل به سرخی رسم کرده باشم. این «سوسک پرنده» است که به یک چشم سیاه مایل به سرخی تبدیل شده است. دیگر برای عقیدۀ مادرم که می‌گويد: «اینا مال اون دنیا هستن، می‌تونن غیب بشن» ایمان ندارم. اما از اينكه دیگر سوسکی وجود ندارد که شب‌ها در اطراف چراغ برق بپرد و صدای بال‌های ظریف و حساسش که در سکوت اطاق می‌لرزید، مرا به نشاط بیاورد، کمی ناراحت هستم. به خودم می‌گويم، بهتره هر طوری شده یک «سوسک پرنده» برای خودم دست و پا کنم. آخر هیچی نباشد وجه اشتراک زیادی بین حالات و گاه رفتارم با «سوسک پرنده» احساس مي‌كنم. اگر چه آن حشره هیچ وقت متوجه نشده بود، اما من این احساس عجیب و واقعی را خوب شناخته‌ام و پس از گذشت چند روز، عاقبت بخشی‌ از تصور اتم ضربه مي‌بيند، ضربه‌ای که ابتدا مرا شاد مي‌كند:

یک شب مثل بعضی از شب‌ها به اطاق خودم مي‌روم و بر روی تشک دراز مي‌کشم. گاهی به چراغ برق و گاهی نیز به جسد متلاشی شدۀ «سوسک پرنده» خیره می‌شوم. در همین احوال ناگهان از پنجرۀ رو به حیاط، سوسکی بالدار، سیاه و بزرگ خود را به داخل اطاق مي‌کشاند، در حالی‌که صدای بال‌های حساسش در فضای اطاق شنیده می‌شود.

سوسک سیاه پس از آن‌که مدتی در اطراف چراغ برق مي‌پرد، ناگهان در گوشه‌ای از سقف بی‌حرکت قرار مي‌گيرد. از این حشره سیاه و بالدار اصلاً خوشم نمي‌آيد. نمی‌دانم شاید به خاطر این که خیلی بزرگ است. تقریباً دو برابر سوسک قبلی است. مثل این‌که مادرم درست می‌گويد. ‌کم‌کم باورم می‌شود. به حرکات او خیره مانده‌ام و حتی هوس گرفتن او به سرم می‌زند اما مدت زیادی نمي‌گذرد تا این که ناگهان سوسک از سقف جدا مي‌شود و شروع مي‌کند به چرخیدن و پرواز درون فضای اطاق. همین طور که در هوا شناور است، ناگهان بار دیگر به سقف مي‌چسبد. با این فرق که این بار، در کنار جسد خشکیده و متلاشی سوسک قبلی قرار مي‌گيرد. احساس عجیبی به من دست مي‌دهد. مثل وقتی که حاضر نيستم و نمی‌خواهم با کسی که دوست ندارم، روبرو شوم. گويي تمامي حواسم زنده شده‌اند. یک نوع هیجان پرنشاطی در من جان مي‌گيرد. این چیزی است که دقیقاً حس می‌کنم و اطمینان دارم که علت آن چیزی به جز نشستن سوسک سیاه بالدار در کنار جسد سوسک روی سقف نیست. جسد سوسک هنوز هم پس از گذشت چند روز به شکل چشم سیاه مایل به سرخی باقی مانده است. در همین لحظه‌ها ناگهان حرکت سوسک سیاه آغاز مي‌شود. ابتدا کمی خود را جلو مي‌کشاند و درست در برابر چشم سیاه توقف مي‌کند. مدت زمانی چند به همین ترتیب باقی مي‌ماند. من متعجب مانده‌ام و به خودم مي‌گويم: چرا هیچ کاری نمی‌کند، چرا آنجا رفته؟ حتماً تا حالا فهمیده که آن چشم سیاه هم یک روزی، یک «سوسک پرنده» مثل خودش بوده است!

مدتی خیره نگاهش مي‌كنم. اما عاقبت به خاطر آن که از آن حشره حرکتی نمي‌بينم، چشم مي‌پوشم و در خود غرق مي‌شوم. همین طور فکر و خیال به سرم هجوم می‌آورد:

«چه افکاری! «سوسک پرنده» روزی همانند یک پروانه دراطراف چراغ برق می‌پرید و بال‌های ظریف و حساسش را حرکت می‌داد و در فکر و خیال من شگفتی می‌آفرید. اما اکنون چه! چگونه باور کنم آنچه که در خاطرم باقی مانده است. «سوسک پرنده» و پروازش را باور کنم یا این «چشم خیرۀ آدمی» را که گویی دست ماهر و با تجربۀ یک نقاش نامریی آن را بر روی سقف اطاق من که روزگاری به منزلۀ کف زمین خانه‌اش به حساب می‌آمده، ترسیم کرده است، چشم دقیق و کاملی که از نگاهش یک نوع ابهام و اضطرابی که تاعمق یک برزخ رفیع و گسترده راه یافته، خوانده می‌شود و مثل این است که مدام مرا از خودم منع می‌کند و از آیندۀ غم‌انگیزی که از پیش، به دست پنجه‌ها و اراده‌ام، این عاملین زمان فناناپذیر آسمانی، ساخته‌ام، آگاه می‌سازد و هشدار می‌دهد. عجیب است که این چشم آدمی هشیارتر از من عمل می‌کند. چشمی که یک نقاش می‌بایست دقایقی یا ساعت‌ها با حوصله و علاقه روی آن کار کند تا این معنای شگفت را که گویی از دریچۀ چشم ارواح برزخی نگاه می‌کند، خلق کند. چشمی که جاذبۀ نگاه نسلی از فرزندان آدم را در خود دارد.

دوباره متوجۀ «سوسک پرنده» مي‌شوم. اما ناگهان با تعجب مي‌بينم که سوسک سیاه نیم بیشتر چشم سیاه مایل به سرخی را در طول این دقایق مغروق بلعیده است. ناگهان ترس برم مي‌دارد. سوسک سیاه پرنده دارد گنج پنهان مرا می‌خورد و من برزخ و حیران از کف زمین اطاقم که به منزلۀ سقف خانۀ «سوسک پرنده» است، آن را خیره نگاه می‌کنم. با خودم اندیشه مي‌کنم: چقدر دردناک است که توشه و اندوخته آدمی در طول سال‌های سال به پشیزی نیارزد و اصلاً متوجه نباشد که بر روی یک طناب طویل و نازک قدم می‌گذارد، به طوری که اگر بیافتد، سقوط خواهد کرد.

یک دفعه انگار که به من شوک دست داده باشد، از جایم بلند مي‌شوم. اصلاً فکر نمی‌کردم که هم نوع خودش را بخورد. در اين لحظه‌ها با خودم فکر می‌کنم، آدم‌ها هر چقدر هم خونخوار باشند، با این حال باز مشکل می‌شود تصور کرد و اصلاً باور کردنی نیست که گاهی می‌شنویم عده‌ای از آدمیان گوشت دیگر هم نوعان خود را می‌خورند. گاه‌گاهی نیز به دنبال این معانی تصورات احمقانه‌ای هم به سرم هجوم می‌آورد. مثل این که به خودم می‌گويم: «آیا می‌پزند و می‌خورند یا همین طور خام‌خام!؟»

نه دیگر نمي‌توانم طاقت بیاورم. به یاد حرف مادرم مي‌افتم که به من گفته بود:

ـ «چقدر می‌خواهی نون بی‌غیرتی بخوری! تو با این کارات مثل اینه که داری گوشت آدمارو می‌خوری!»

کنترل خودم را از دست مي‌دهم. با کمی تلاش چادر گلدار و کوچک خواهرم را پیدا مي‌كنم. بعد آن را بر روی پنجۀ دستم مي‌کشم. از این حرکت و عمل سوسک بدم آمده است. حس مي‌كنم در واقع این من هستم که مشغول خوردن آن چشم سیاه مایل به سرخی شده‌ام. من بی‌آنکه متوجه باشم مشغول خوردن تن و روانم شده‌ام. یک خودخوری در خفا، دور از چشم خود و اغیار. من یک آدم‌خوار شده‌ام بی‌آنکه به آن پی برده باشم.

آیا این خودخوری کمتر از خودکشی است؟

برای این‌که خودم را به سقف برسانم، به نفس‌نفس افتاده‌ام. در طول این مدت همه‌اش به فکر علی، پسر دایی‌ام هستم. در این فکر که چطور توانسته بود خودش را به سقف برساند و سوسک را در جا بکشد، طوری که بتواند با یک فشار سریع دست که به قصد کشتن حرکت کرده بود، یک چشم سیاه رسم کند.

یک صندلی مي‌آورم و دو بالش بزرگ بر روی آن قرار مي‌دهم. مثل همان کاری که علی انجام داده بود. با این تفاوت که من خیال ندارم آن حشره را بکشم. فقط می‌خواهم بگیرمش و از پنجره بیاندازمش بیرون. چون که اصلاً نمی‌توانم عملش را، یعنی خوردن آن چشم سیاه را که به من زل زده بود، تحمل کنم.

خودم را به سقف مي‌رسانم و محکم پنجۀ دست راستم را به سمت مکانی که سوسک در آن جا بی‌حرکت قرار گرفته، می‌کشانم. خيلي سریع این کار را انجام مي‌دهم. اما هنوز روی صندلی هستم که مشاهده مي‌کنم سوسکی بزرگ دور چراغ برق می‌پرد. به خودم مي‌گويم: این بزرگ‌تر از سوسکی است که میان پنجه‌ام قرار گرفته است. آهسته و با احتیاط پنجه‌ام را می‌گشایم، خیلی با دقت که مبادا سوسک بگریزد. خیلی عجیب است. از سوسک خبری نيست. باورم نمی‌شود، یعنی سوسک بزرگی که دور چراغ برق می‌پرد، همان سوسکی است که چشم سیاه را می‌خورد؟ یعنی همان سوسکی است که خیال می‌کردم در یک حرکت سریع اسیرش کرده‌ام؟

سوسک آزادانه در اطراف اشیاء اطاق و دور چراغ برق می‌پرد. و لحظه‌ای که به من نزدیک مي‌شود، فقط یک جهش، مثل یک حرکت تندی که لحظۀ قبل مرتکب شدم، از من بروز مي‌کند، حرکتی که اصلاً میل انجام آن را نداشتم. فقط از روی عصبانیت است که ناگهان باعث مي‌شود به سمتش هجوم ببرم. چادر گلدار خواهرم تکان شدیدی مي‌خورد و دست من با کشش نیروی بالقوه‌ای به سمت محل پرواز سوسک، که اين لحظه‌ها نزدیک‌ترین فاصله را با من دارد، کشانده مي‌شود. اما ناگهان صندلی به زیر برمي‌گردد و من محکم بر روی کف زمین، همان جایی که «سوسک پرنده» فرود می‌آمد، مي‌افتم. ضربه را به قدری ناگهانی، سریع و در نهایت دردناک حس مي‌کنم که فریادی ناخواسته از گلويم بيرون مي‌زند. مادرم جیغی مي‌کشد و خود را به اطاق روبرو که من در آن نقش زمین شده‌ام، مي‌رساند. پس از آنکه مدتی مرا نگاه مي‌كند و مي‌گويد:

ـ «چی شد ننه... دل منو آب کردی، چرا افتادی؟ باز این دیگه چه حقه‌ایه که در آوردی! می‌بینی که حال ندارم. از پا درد دارم می‌میرم. تو هم سر به سر من میذاری. صندلی آوردی این جا چی کار؟ نگاه کن تو رو به خدا داره چه کار می‌کنه. منو باش که دلم خوش بود که میری کار می‌کنی و کمک خرج من می‌شی، کمکی هم به دیگرون می‌کنی... می‌دونستم مثل بابات خیری نداری».

آخرش در حالی که از پا درد شکایت می‌کند، به اطاق خودش مي‌رود. آهسته از زمین بلند مي‌شوم. سرم می‌سوزد و از این که به زمین خورده‌ام، سخت عصبانی هستم. بیشتر به این خاطر که باعثش آن سوسک سیاه بود. صندلی را توی راهرو مي‌گذارم و پیش مادرم مي‌روم. او برایم چای داغ ریخته است و همین طور یک دم حرف می‌زند. این طرف سماور در فاصله‌ای نزدیک با مادرم بر روی زمین دراز مي‌کشم. مثل این‌که سرم باد کرده است. احساس سنگینی و لرزش می‌کنم. حال خوشی ندارم و بی‌توجه به حرف‌های مادرم در خود غرق می‌شوم.

هرچه که به سرم می‌آيد همه‌اش به خاطر بلاتکلیفی است. این احساسی است که گاهی اوقات به سراغم می‌آيد و از این که بی‌کار در خانه نشسته‌ام، مرا زجر می‌دهد. فکر می‌کنم که اگر کاری داشتم، یک کار مفیدی که می‌توانست کمکی به مادرم یا دیگری بکند، دیگر مجبور نبودم به سقف آویزان بشوم، آن هم برای گرفتن سوسکی سیاه و زشت. فقط یک چنین مواقعی است که حس می‌کنم افکارم به درون یک ردیف کانال‌های عمیق و ژرف که قادرند هستی را بشکافند و نهایت اندیشه و خیال را در ذهن حیات بخشند، راه یافته است. درست در همین مواقع احساس می‌کنم که من در واقع با خودم می‌جنگم نه این که به اصطلاح تلاش می‌کنم که «سوسک پرنده» را بگیرم. به خودم می‌گويم این ضربه، ضربه‌ای نيست که سوسک باعثش بوده باشد، گرچه ظاهرش این طور نشان می‌دهد. در حقیقت این من هستم که با حرکاتم و شاید هم با تصورات و خيالاتم آن را از پیش برای خودم آماده ساخته‌ام. افکار و تصوراتی که پس از دخول در میان کانال‌های عمیق و ژرف، همۀ صداهای درون و برون آن بی‌تأثیر می‌شود و به داخل آن راهی نمی‌یابد. در طول این مدت مادرم هر چقدر حرف زده بود، اصلاً هیچی نفهمیدم. مثل این که داشت با خودش حرف می‌زد. یعنی برای حرف‌های دشوار و تکراری او که شنونده‌ای ندارد، مگر معنای دیگری هم دارد؟ حس می‌کنم در واقع این من بودم که جسد آن «سوسک پرنده» را می‌خوردم و این من بودم که به سمت خودم هجوم بردم. چون که از رفتارم، از کردارم، از این که مثل پیر‌زن‌ها، مثل یک آدم ذلیل و بی‌مصرف کنار مادرم و مثل او کنار سماور دراز کشیده‌ام و همین طور برای هیچ، فکر و خیال می‌کنم، بدم آمده است. فکر این که اگر کار می‌کردم، چقدر می‌توانستم برای دیگران مفید باشم. حداقل کاشکی می‌دانستم که «سوسک پرنده» روزها به کجا می‌رفت؟ یعنی واقعاً به کجا می‌رفت؟ و خیلی افکار دردناک دیگری که فقط خیال و تصوری بیش نیستند. مثل اعمالی که دیگران انجام می‌دهند و من فقط قادرم که به آنها فکر کنم و هرگز برای آنها پاسخی پیدا نکنم. آیا بیشتر احتیاجات دیگران، همان چیزهایی هستند که من هم كم و بيش در آنها شریک هستم؟ اما هیچ‌گاه اراده نکرده‌ام که از خودم حرکتی نشان بدهم و یک بار هم موقع عمل کردن به هر تصمیمی، کمی فکر کنم. این احساسی است که اغلب با من است. اما این افکار مثل یک حالت زودگذر است. برای این که حس می‌کنم قدرت انجام کار از دست من خارج است و من اغلب جز فکر کردن که نتیجه و استفاده‌ای برای دیگران ندارد، کاری از دستم ساخته نيست. در همین لحظه‌ها شوری عجیب در وجودم ظهور می‌کند و بعد از آن باعث می‌شود که پشت هم فکر کنم به این که، راستی‌راستی من کیستم؟ آیا واقعاً کمتر از «سوسک پرنده» هستم که می‌تواند آزادانه در فضای اطاق پرواز کند و هر جا که دلش خواست، همچون کنار چشم سیاه مایل به سرخی، بنشیند. به راستی من کمتر از یک سوسک ناقابل نيستم؟ این سرزنشی است که من به خودم می‌کنم. یعنی نباید بتوانم برای ساعتی و یا حتی دقایقی واقعاً و از ته دل مثل «سوسک پرنده» رفتار کنم؟

گاه‌گاهی این نوع سرزنش‌ها اثر نمی‌کند چون که فکر می‌کنم ممکن است «سوسک پرنده» هم پیش خود حساب می‌کرد: چگونه من با این همه وسیله و اشیاء در اطرافم بر روی سقف توانسته‌ام قرار بگیرم و اصلاً روی کف سقوط نکنم؟» چون که کف اطاق در چشمان سیاه «سوسک پرنده» سقف لانه‌اش محسوب می‌شد که می‌توانست آزادانه پرواز کند و هر موقع که از سقف به طور ناگهانی کنده می‌شد، مطمئن بود که خواهد پرید. به خودم مي‌گويم: من این قدر به سقف نزدیک هستم که خودم نمی‌دانستم و باید این معنا را «سوسک پرنده» به من می‌فهماند؟ شاید برای همین است که وقتی از سقف کنده شدم، بر روی کف سقوط کردم، زیرا فراموش کرده بودم که بال ندارم. اصلاً زندگی من و امثال من مثل سوسک‌های بی‌بال توی حمام‌ها، در مکان‌های خلوت و پر رطوبت و صداگیر می‌گذرد. جایی که فقط خودمان، خودمان را می‌شناسیم و در راهی که در برابر خود داریم، فقط این ما هستیم که می‌توانیم به درونش راه یابیم و خود را تا نزدیکی انتهای کانال‌های عمیق و ژرف درون خود، برسانیم.

حس می‌کنم به خاطر این که موفق شوم این گونه بیاندیشم، حتماً باید از سقف کنده می‌شدم و در کف زمین سقوط می‌کردم. فقط از این راه می‌شود به این خیال عمیق پی‌ ببرم. فقط از این راه است که گوشهايم صداهای زائد زندگی را نخواهد شنید. و در همین دقایق است که به خودم مي‌گويم: «من حس می‌کنم، من خودم هستم. من نفس می‌کشم».

گاه‌گاهی نیز پيش می‌آيد که سراسیمه و وحشت‌زده به دنبال خودم در دنیای بی‌کار و سوسکی خود گشت مي‌زنم تا ردش را بیابم. همان راهی که «سوسک پرنده» پیموده بود و موفق شده بود تبدیل به یک چشم سیاه مایل به سرخی بشود. فکر می‌کنم چقدر تلاش کرد. راستی چقدر پرید؟ دور چراغ برق چرخید، آنقدر پرید تا این که موفق شد یک چشم سیاه مایل به سرخی بشود. شاید از دیدن بهتر از پریدن لذت می‌برد. شاید دوست داشته بود که مثل سوسک‌های بی‌‌بال روی دیوارهای حمام در یک گوشۀ مرطوب و خلوت، به دور از روشنایی آفتاب، بی‌حرکت تفکر کند و خدا را ستایش کند، ستایش خدا از نوع تفکر سوسکی، تفکری که در نوع خودش کمال بود.

آدم‌ها هم مثل سوسک‌ها هستند. بعضی‌ها بال دارند و گاه‌ و بی‌گاه می‌پرند و بعضی‌ها هم مثل من فراموش می‌کنند که بال ندارند و به ناچار سقوط می‌کنند >>> فصل ۸

رمان فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱