جهانگیر که خودش تو کار خلاف و سرقت بود ، همین که وارد خانه ‌اش ‌شد پی ‌برد که قبل از او دزدی وارد شده است. بشدت عصبی شد اما با این حال احتیاط را از دست نداد و خود را در گوشه ای مخفی نمود و صبر کرد تا کارش را انجام دهد. دقایقی بعد دزد با مشتی اسکناس و طلا خانه را ترک کرد و کمی با فاصله از آن محل سوار موتورش شد و رفت. چند خیابان دورتر وارد خانه دیگری شد. به آنجا هم دستبرد ‌زد و با خونسردی محل را ترک کرد. تا نیمه‌های شب در کمال آرامش سه عملیات موفق داشت. آنگاه زیر نور مهتاب در گوشه ای خلوت سیگاری روشن کرد و سپس سوار موتورش شد و با ساک سیاهش براه افتاد. اما درست در میانه‌ی راه و در خیابان خلوتی ناگهان جهانگیر ماشینش را محکم به موتور سارق زد. موتور و سوارش بر زمین افتادند و جهانگیر با خشمی تمام از روی موتورش رد شد. آنگاه  نقابی سیاه بر صورتش زد و خود را بالای سر سارق ‌رساند و پس از آن که چند فحش و ناسزا نثارش کرد با مشت و لگد به جانش ‌افتاد و همین که خون سرو صورتش را فرا گرفت، از زدن او دست کشید و بعد همان جا کنارش نشست. دزد که از شدت ضربات ناله می کرد، پرسید توکی هستی، چی از جون من می خوای؟ و در حالی که همچنان ناله می کرد، جهانگیر سیگاری از جیبش در آورد و با نیمه سیگار سارق که نزدیک موتورش افتاده بود، آن را روشن کرد و سپس  پکی به آن زد و دودش را روانه ی آسمان نمود و آنگاه با خونسردی کامل در ساک سیاه و چرمیش را گشود.

ـ به به! چقدرم پرباره، از قرار معلوم کاسبی امشب خوب بوده!

سپس نگاهی به دو طرف خیابان انداخت. دسته ساک سیاه را در پنجه اش قفل نمود و نگاهی به سارق که لت و پار شده بود انداخت و خیلی آرام و خونسرد گفت: خُب من دیگه می خوام زحمتو کم کنم، اگه حرفی داری بزن!

و سارق خونین و گیج به چهره پنهان ضارب ناشناس نگاهی انداخت و بعد خیلی لرزان و بریده به او گفت:

ـ نمی دونم کی هستی، اما هر کی هستی خیلی نامردی.

بعد جهانگیر پُک دیگری به سیگارش زد و دودش را به سمتِ صورت خون آلود او موج داد و گفت :

ـ این موتور بد جوری ناقص شده، بعیده امشب بتونی جایی باهاش بری اما اگه یه کم زور بزنی فکر کنم بتونی خودت راه بری، فقط اولش سخته، گمون می‌کنم صد قدم بالاتر یه درمونگاهه. بهتره خودتو به اورژانس برسونی. اما وقتی رو تخت خوابیدی تا به سر و وضعت برسند، دقت زیادی کن که تاریخ امشب از یادت نره، اون جا فرصت زیادی داری فکر کنی ببینی کجا اشتباه کردی تا دفعه‌ی بعد حواستو بیشتر جمع کنی!

بعد جهانگیر باقی سیگارش را زیر پا له کرد و سپس به همراه ساک چرمی پر از طلا و پول نقد سوار ماشینش شد و آنجا را ترک کرد.

تقریباْ نیمه شب شده بود و سارق زخمی موتور داغانش را همانجا رها کرد و به هر زحمتی بود خودش را به درمانگاه  سر راهش رساند. آنجا روی تختی دراز کشید و بی توجه به دکتر و پرستاری که مشغول پانسمان زخمهایش بودند ، داشت به این فکر می‌کرد که کجا اشتباه کرده و چطور شد که طعمه‌ی آن مرد گشت، فکر و خیالی که ممکن است هرگز راه به جایی نبرد و زخم عجیب امشب برای همیشه با او بماند.

***

در آن دور دست‌ها



یادم میاد پنج سال بیشتر نداشتم. خوابیده بودم. اما چشم که باز کردم دیدم زن‌دایی ام آمده خانه ما و مدام با مادرم حرف می‌زد. چون پدرم مریض بود مادرم گریه می‌کرد. از جایم بلند شدم زن‌دایی ام گفت:

ـ چیزی نیست بگیر بخواب.

دوباره دراز کشیدم. چند دقیقه‌ای یا ساعتی گذشت. دوباره بیدار شدم و به اطرافم نگاه کردم. چیزی داخل اتاق بود و من نمی‌فهمیدم. اتاق گلی و نیمه سرد ما پر از سکوت و حرف بود. پدرم را روی تخته‌ای چوبی خوابانده بودند شب قبلش همش ناله می‌کرد. اما وقتی نگاش کردم ساکت بود. بعدش زن دایی‌ام خطابم کرد و گفت:

ـ حالا که بیدار شدی برو به دایی عباست بگو بیاد.

در خانه را باز کردم و آفتاب به صورتم خورد. چند خانه آن طرف‌تر، خانه دایی عباسم بود اما نمی‌دانم چرا بین راه بغضم گرفت. گریه‌ام گرفت. دایی عباسم تا منو دید اومد جلو و گفت:

ـ چی شده دایی جان؟

ـ بابام مریضه گذاشتنش رو تخته.

ـ چیزی نیست. بیا بریم.

مرا بوسید و بغلم کرد و با خود به خانه‌ی‌مان آورد. بعدها من فهمیدم اونی که پدر مریضم رو رویش گذاشته بودند تخته نبود، تابوت بود که از مُرده‌شور‌خانه روستا آورده بودند خانه‌ی ما. مادرم پیش از این برام تعریف کرده بود، قبل از این‌که بابات فوت کنه، یه بره‌ای رو از دهان یه گرگ گرسنه کشیده بود بیرون و باهاش جنگیده و فراریش داده بود. از اون روز به بعد انگار بابات چشم خورد. افتاد و دیگه بلند نشد. مدتی مدام زمین‌گیر بود و مریض تا این‌که آخرش فوت کرد. تو اون موقع خیلی کوچیک بودی، چیزی یادت نمیاد. اما من به مادرم نگفتم از پدرم فقط یه تابوت به یادم میاد که روش خوابیده بود. این همه‌ی سهم من از اون بود، از پدری که اصلاً چهره‌اش رو به خاطر نمیارم. جوان که بودم مادرم هم مریض شد و مُرد. فکرشو بکن، پنجاه سال آرزو داشتم پدرمو تو خواب و رؤیا ببینم اما قسمتم نشد تا این‌که یه شبی مادرم به خوابم اومد و گفت:

ـ تو خیلی شبیه پدرت هستی، درست مثل سیبی که از وسط دو نیم کرده باشند!

از این رؤیا به شگفت آمدم و انگار که می‌خواستم برای اولین بار خودمو توی آینه ببینم، احساس عجیبی داشتم. به هیجان آمده بودم. مقابل آیینه که قرار گرفتم دیدم مردی در برابر چشمانم ظاهر شده که خیلی شبیه من است. پدرم بود! و من هر وقت دلتنگ او می‌شوم در آیینه به خودم خیره می‌شوم و عجیب آن که یک عمر با چهره‌ی او می‌زیستم اما آرزوی دیدنش را داشتم!