مرتضا سلطانی

آرزو دخترم میگه تو آقای معمولی هستی. شاید واقعا حق با اونه: چون هر چی نیگا می کنم اگر از زندگی من قرار بود فیلمی ساخته بشه یا کتابی براساسش نوشته بشه اعتراف می کنم که خودم حوصله نمیکردم همچین فیلمی رو ببینم یا کتابی رو بخونم. دیگه خودم صادقانه گفتم. این آقای معمولی هم من تحقیق کردم لقبی ست که به آقای «یورگن کلوپ» سرمربی سابق تیم فوتبال لیورپول داده بودن، به پیشنهاد خودش، که خب بهش میگفتن «آقای معمولی» قرینه ی اون لقبی که «جوزه مورینیو» بعد از اومدنش به لیگ انگلستان بخودش داده بود یعنی «آقای خاص». البته این یک شوخی پدر و دختری ست اما می دونم که خالی از واقعیتم نیست. واقعیتی که ۲۲ سالش به کار من توی اداره آموزش و پرورش گذشته؛ نه به عنوان معلم بلکه به عنوان کارمند معاونت آموزش.

به زبان اعداد - خصوصا که من همیشه یکجور وسواس هم دارم که گاهی بعضی چیزها رو به زبان اعداد و ریاضیات هم ترجمه کنم - از ۴۳۸ هزار ساعتی که من در قید حیات بودم یعنی ۵۰ سال عمرم، حدود ۵ هزار و ۴۰۰ روز یا به عبارتی ۴۷ هزار و ۵۴۰ ساعت از روزها و ساعتهای عمرم به همین کارم به عنوان کارمند اختصاص داده شده.  میشه گفت زندگی ام هم همیشه یک روال منظم داشته که می تونم حتی براتون با ساعت مشخص شرح شون بدم: اول بگم که همسرم هم جزو کادر آموزش و پرورش هست و ایشون معلم دبستان هستند، پس ساعت ۶ صبح که من بیدار میشم و چای رو آماده میکنم ایشون هم بیدار میشه، بعد با هم صبحانه ای مختصر آماده می کنیم و میخوریم و تا آماده بشیم ساعت شده شیش و نیم یا نهایتا یک ربع به هفت. بعد من آرزو دختر ۱۴ ساله مونمون رو بیدار می کنم و ده دیقه به هفت هر دو از خونه میزنیم بیرون، با ماشین من خانمم رو می برم مدرسه ی محل کارش و سر راه اداره آرزو رو هم میذارم پیش مادر و خواهرم و بعد میرم اداره‌. تا برسم دیگه خیلی که دیر برسم شده ۸. 

۸ صبح تا ۳ و گاهی که کار سنگین تر باشه حتی تا ۳ و نیم می مونم اداره. و خلاصه تا برسم خانه میشه ۴ و نیم. معمولا اگر خیلی گرسنه م باشه نهار رو تو اداره میخورم اما معمولا غذای اداره بهم مزه نمیده، پس میام خونه. خانمم یکی دو ساعت قبلترش با ماشین همکارش اومده خونه. منم سر راهم آرزو رو هم از خونه مادرم میارم، معمولا مادرم نهار برای ما هم زحمت میکشه می ذاره. خلاصه اگر خانمم نهار نخورده باشه با هم تو خونه میخورم. آرزو هم قدغن کردیم که نهار نخوره که بخاد دیر وقت با ما نهار بخوره.

بعد از نهار هم همگی یه خواب دو ساعته میریم و بعد معمولا اینطوریه که خانمم یعنی ناهیدجان اگر نخوایم حاضری بخوریم یا بریم مهمونی که شام هم بمونیم، مقدمات شام رو فراهم می کنه و منم طبق عادت خب توی کارای منزل کمکش میدم: بهرحال اونم مث خودم شاغله و خب بار کارهایمنزل قدرمسلم نباید فقط رو دوش ایشون باشه: این کارها هم خب بجز جارو زدن و گرد گیری یا رسیدگی به گلدونهای پاسیو - که کار مورد علاقه ی منم هست - حتی شامل ظرف شستن هم میشه. گاهی هم حتی بعضی مواقع که ضرورت حکم کنه بعضی امتحانایی که میاره برای نمره دادن رو منم توی تصحیحش کمکش میکنم. و البته کارهای مربوط به آرزو دختر عزیزمونم میشه که بنا به مقتضای اون کار یا من یا مامانش کمکش میدیم.

بعدم معمولا خیلی زود یعنی گاهی حتی ساعت هفت شام مون‌رو می خوریم و من و ناهید در ساعاتی که آرزو خانم مجاز کردن سریالی فیلمی چیزی نگاه می کنیم و البته برخی مواقع هم با آرزو که پرسپولیسی هم هست می شینیم فوتبال می بینیم؛ منم واسه اینکه بازی بهش مزه بده خودمو استقلالی جا میزنم و باهاش کل کل می کنم: اینجور وقتها خصوصا وقتی می بینم با جدیت و حرارت می خواد از تیمش دفاع کنه واقعا با اینکه من و خانمم خنده م مون می گیره از قیافه و کارهاش ولی به روم نمیارم. و البته چون به قول خودش «بارسایی» هم هست من وانمود می کنم طرفدار رئال مادریدم. گاهی حتی تا نصفه شب بیدار می مونه پای فوتبال و منم وادار می کنه پابه پاش بیدار بمونم و حتی به بحثای کارشناسیش گوش بدم. برام خیلی جالبه که یه دختر نوجوون اینقدر فوتبالیه.

بجز اینها، خب معمولا مثل خیلی ها اواخر هفته هم میریم یا خانه پدر و مادر من یا خانمم یا خونه دوست و فامیل نزدیکی کسی، گاهی هم مشغله و شرایط بذاره دو ماهی یه بار یه سینما میریم. من خودم البته توی خونه و فوتبال دیدن با دخترم یا سریال دیدن و صحبت کردن و محبت ورزی به همسر و دخترمو به همه شون ترجیح میدم. و البته وقتی نوبت به دخترم میرسه می تونم بگم هر کاری بتونم براش انجام میدم: حتی لازم باشه چشمامم بهش میدم. راستش این بچه از روزی که وارد زندگی من و ناهید جان شد... چطوری بگم ... قلب ما هزار بار روشن تر از قبل شد. بویژه که - حالا نه اینکه چون دخترمه بگم - بسیار دختر شیرین و باهوش و سر و زبون داری هم هست: مخصوصا عمیقا مهربون و بامحبت هم هست. من کمتر بچه ای دیدم که مثلا مثل این دختر، اینقدر دلسوز و خوش قلب باشه: گاهی که مثلا به هر مناسبتی مجبوریم یه مسیری رو پیاده بریم، اگر گوشه ای کناری یه گدایی ببینه یا مخصوصا کودکان کارو که مثلا دارن زباله گردی می کنند یا شیشه ی ماشین پاک می کنند و این کارا، گاهی من و یا مادرشو تشویق می کنه بهشون یه کمکی بکنیم یا حتی اگر میوه یا خوراکی دستش باشه به بعضی این بچه ها هم میده‌. واقعا فهم و شعورش بالاتر از سن خودشه، حتی می تونم بگم یه وقتا حتی پیش خودم شرمنده میشم که گاهی از منِ ۵۰ ساله هم شعور و وجدان بیشتری نشون میده.

و حالا که صحبت دخترم شد، راستش در کنار اون شوخی که گفتم: که من رو «آقای معمولی» صدامیزنه، خصوصا توی این سه چهار سال که واقعا فهم اش و دایره لغاتش وسیع تر شده و خب طوریه که واقعا جدی شون میگیرم، می تونم بگم این بچه تبدیل شده به دلیل مهمی برای اینکه یه کم از بیرون هم بخودم و زندگیم بیشتر و دقیق تر نگاه کنم. یعنی مثلا همین که - البته به شوخی (خصوصا که ما دو تا خیلی با هم شوخی های خاص خودمونو داریم) - بهم میگه «آقای معمولی» واقعا فکریم می کنه: خب از خودم می پرسه نکنه واقعا به طرز ملال انگیزی معمولی هستم؟ نکنه همه ی زندگیم پشت همین معمولی و پیش و پا افتادگی گم شده؟ خب البته در کنار این دلیل دیگه ش شرایط هم هست: خصوصا و خصوصا توی این پنج تا ده سال اخیر.