مرتضی سلطانی
می توانم بگویم اگرچه رویهمرفته آدم عجول و کم حوصله ای نیستم - در اینکار، یعنی پرستاری، نمی توانم هم باشم - اما هیچوقت دل و دماغ و حضور قلبِ بچه جماعت را نداشته ام: بچه ها، واقعا چیستند بجز ماشین هایِ دیزلیِ تولید کثیفی، شلختگی، سر و صدا و در یک کلام یک سری آنارشیست لوس که برای دیوانه کردن آدم ساخته شده اند. بنابراین گفتن ندارد که خیلی خوشحال نشدم وقتی دخترِ پیرمرد - البته از روی ناچاری - محترمانه از من درخواست کرد امروز در کنار پدرش دورادور مراقب این دو تا هم باشم: و این دو تا یعنی یک فروند - بر مبنای واحدِ شمارش موشک - پسر بچه ی ۴ ساله بنام باربد و یک فروند دختربچه ۶ ساله بنام نگین.
مادرشان که رفت، سعی کردم گربه را دم حجله بکشم، پس سفت و سخت از همان اول باهاشان حجت را تمام کردم که برای رعایت حال بابا بزرگ مریضشان هم که شده نباید شلوغ بازی دربیاورند و آلودگی صوتی تولید کنند یا جایی را بهم بریزند.
هر دویشان خیلی مودب بنظر میرسند و با همین ادب و نزاکت «چشم آقا مرتضا» یی گفتند و بعد درخواست کردند که بروند اتاق کنار آشپزخانه. البته من خام این ظاهرسازی ها نخواهم شد و از همین اولین لحظه در مورد آن رویِ دیگرِ ابلیسی شان، حدس هایی هم زدم: مثلا پسرک به راحتی می تواند یک زلزله شش ریشتری باشد، یک ماشین بی توقف سوال کردن: از آن بچه هایی که در حال کشف جهان، دائم آدم را با سوالات ریز و درشت به گلوله می بندند. دخترک اما پیداست که ادب و درکی که نشان میدهد چندان تقلبی نیست و خصوصا میکوشد مودب تر و پخته تر باشد و حتی برادرش را کنترل و اوضاع را مدیریت کند؛ اما او هم در نهایت یک بچه است: و یک بچه هم یعنی در ۹۹ و ۹ دهم درصد موجودی تحمل ناپذیر!
خلاصه، آنها رفتند توی اتاق و در را هم پشت سرشان بستند: و حتی صدایی هم ازشان در نمی آمد. و این سکوت باز هم ادامه یافت و باز هم ... خدایا خوشبختی محالی بود اما گویا واقعیت هم داشت: یک خوشبختیِ ۳۵ دقیقه ای، که من غرق در لذتِ آرامش آن چشمانم را بسته بودم و در این حال مراقبه گون حتی داشتم این فکرها غرق میشدم که «شاید اصلا من زیادی در مورد بچه ها بدبین هستم و این موجودات آنقدرها هم بد نیستند، وانگهی مگر نه اینکه خودمان هم بچه بودیم، باید آنها را درک کرد...»
چشمانم داشت گرم میشد که ناگهان تمامی بنیان های آن جهان پر از صفا و آرامش در یک دم زیر و رو شد: از توی اتاق این دو جانور، سر و صدایی در حد جنگ جهانی سوم بلند شد که ترکیبی بود از جیغ هایی که می توانست دیوار صوتی را بشکند و اصواتی با صدایی شدیدا بلند توی این مایه ها«تالاپ تولوپ... دَرَق پَرَق تالاپ بووومب...»
سراسیمه در را که باز کردم دیدم این دو جانور در حالیکه با متکا داشتند توی سر هم میزدند و لباس های پدرشان را پوشیده اند، سرشان را برگردانده اند و مبهوت من را نگاه میکنند؛ خیلی جدی نهیب شان زدم: «ساااااکت» و اتاق را نگاه کردم: تنها یک بمب خوشه ای می توانست چنین بلایی را سر اتاق به آن مرتبی بیاورد لباس های توی کمدها همه جا پروپخش شده بودند، کل رختخواب های توی کمد دیواری را بیرون کشیده بودند و با آنها یکجور سنگربندی به سبک «کمون پاریس» درست کرده بودند، گلدان روی میز را انداخته و کل فرش را خاک آلود کرده بودند و حتی متکاهای محبوب مادر بزرگشان را هم آش و لاش کرده بودند؛ و حتی قاب عکسها را هم کج و کوله کرده بودند تا مثلا یکجور صحنه ی جنگ درست کنند. حقش بود این مثلا جنگ آنها را جدی بگیرم و آنها را دادگاه صحرایی میکردم... ای لعنت بر دل سیاه شیطان!
خوبی اش اینجا بود که مادرشان اختیاراتی کامل به من داده بود و آنها را هم ملزم به رعایتِ حرفهای من کرده بود؛ حالا هم مقرر شد اتاق را دوباره مثل دسته گل کنند و حتی از اولش هم تمیزتر: لباس ها تا شده، رختخواب هم مرتب توی کمد دیواری و ...
در اتاق را هم یکجور باز گذاشتم که بتوانم نسبت به حُسن اجرای دستوراتم نظارت داشته باشم. حتی بعد از آنکه کمر پیرمرد را روغن مالیدم تا مبادا زخم بستر بگیرد، میوه و مخلفات آوردم و روی مبل روبروی اتاق نشستم: عمدا و چه بسا برای ارضای عقده های درونی ام، با ژستی شاه وار در مبل فرو رفتم و در حین میوه خوردن به انجام کارشان نظارت داشتم و گاهی هم دستوری این وسط می پراندم تا من شاه جلوه کنم و این دو رعایای بی اختیارم.
اما خیلی زود دلم برایشان سوخت، پس برایشان شربت درست کردم و میوه آوردم تا بخورند و بعد دوباره مشغول جمع و جور کردن گندی که زده بودند بشوند. یکساعت بعد آنها تلویزیون شان را که تماشا کردند مثل هر بچه ای که غالبا یک جا بند نمیشود، وقتی داشتم لباس بابا بزرگشان را در بسترش عوض میکردم، این دو تا هم آمدند کنار دستم ایستادند و ... باربد اول پرسید: «آقاجون جیش هم میکنه؟» خواهرش آرام بهش تذکر داد: «باربد زشته. آره که می جیشه.» گفتم: «آره آقاجونت جیش هم میکنه. نمیشه که آدم جیش نکنه» اما چون برای یک بچه کنجکاو هر سوال انگار زایمان میکند، سوال بعدی از دل اولی زاده شد و پسرک ادامه داد:«خب اگه میره دستشویی جیش کنه، ولی چطوری؟ آقاجون مریضه که!»
گفتم:«خب آقاجونت یه جور دیگه میره دستشویی، یعنی جیشش از توی یه لوله میاد توی این پاکت و وقتی پر شد من میرم خالیش میکنم.»
پسرک به حالت تهوع دهانش را باز کرد و گفت: «اَاَااَی... چطوری، حالت عُق نمیشه؟»
خواهرش هم پرسید: «آره عُق ات نمیشه؟»
گفتم: «نه. اولش آدم عقش میشه ولی بعد عادت میکنه. بهرحال آقاجون نیاز به کمک داره و یکی باید اینکارا رو براش بکنه دیگه. همه کارم که آدم فقط بخاطرش پولش نمیکنه» دخترک پرسید:«یعنی شما پول نمیگیری آقا مرتضا؟»
پسرک که همین سوال را داشت: «آره، نمیگیری؟»
گفتم: «چرا میگیرم. ولی منظورم این بود که مثلا تو هر کاری هی نباید بخودم بگم: اینکارو میکنم چون پولشو میگیرم. یعنی آدم نباید دلیل کار کردنش فقط پول باشه: تو اینکار خصوصا. که خیلی سخته و خب تو داری به یه آدمی کمک میکنی که نیاز به کمک و مهربونی داره.»
نگاهی نسبتا تحسین آمیز به من انداختند که یعنی اگرچه منظورم را کامل نفهمیده اند ولی میدانند که من دارم کار خوبی میکنم. بعد دو دقیقه نشده دوباره صدای این دو تا درآمد و این بار در حالیکه کنار دست پیرمرد ایستاده بودند با اشاره به دست چپش با هم بگومگو میکردند تا اینکه نگین آمد و پرسید: «آقا مرتضی من به باربد میگم این میگه نه، میگه آقاجون برا این اون دستشو محکم مشت کرده چون یه چیزی که براش مهمه تو دستشه نمی خاد کسی ازش بگیره! ولی من گفتم برای این نیست. مگه نه؟»
گفتم: «خب نگین خانم تو درست میگی. ولی یه جورایی باربد هم غلط نمیگه. میدونی چرا؟»
در حالیکه نگین خوشحال بود که حق با او بوده شانه ای بالا انداخت که یعنی نمی داند. من هم ادامه دادم: «چیزی که توی مشت آقاجونه، برای این محکم نگرفتتش چون براش ارزش داره و گرونه، ولی کلا آقاجون واسه مریضی شه که این دستشو محکم مشت کرده. چون این دستش نزدیک به قلبش هم هست. ولی خب این چیزه که گرفتم ارزشمند هست. خوب شد گفتید راستی، باید به کف دستش روغن بزنم.»
بعد طوری که انگشتان خشک پیرمرد کمتر درد بگیرد آنها را باز کردم - گرچه درد اجتناب ناپذیر است- بعد آن تکه پلاستیک فشرده ی اسفنج مانند یا همان «چیزِ با ارزش» را از توی مشتش در آوردم و گفتم: «ببینید تو مریضی آقاجون این چیز واقعا هم با ارزشه چون نمیذاره که پوست کف دستش قارچ پوستی بگیره. پس یه جورایی هم حق با نگین بود و هم حق با تو باربد.... حالا هم برید بشینید پا تلویزیون، روتونم اینور نکنید تا من آقاجون رو عوض کنم»
هر دوتاشان رفتند و مودب پای تلویزیون نشستند.
و در حینی که پوشک بابا بزرگ شان را عوض میکردم دائم دزدکی نگاه میکردند: در برابر کشش مقاومت ناپذیرِ چیزی که من دیدنش را قدغن کرده بودم،نمی توانستند مقاومت بکنند، پس برای آنکه نهی شان کنم بلند گفتم: «این بار هر کی نگاه کنه باید خودش بیاد پوشک بابا رو عوض کنه ها!»
و هر دو دستان شان را محکم جلوی چشمان شان گذاشتند و باربد در همین حال پرسید: «آقا یه سوال... مگه فقط نی نی کوچیکا پوشک شون نمیکنن؟»
گفتم: «چشاتو وا نکنیا... خب همیشه هم اینطور نیست که واسه نی نی ها باشه بعضی وقتا که آدم پیر میشه، مریضی سخت میگیره یا حتی پیر میشه و نمی تونه مثلا بیرون خونه دستشویی اش رو نیگه دوره، بازم نیاز به پوشکای آدم بزرگی داره... »
بعد برای جا انداختن حرفم ادامه دادم: «میشه گفت آدم مثل یه دایره ست، دایره که می دونید چیه؟»
هر دو داد زدند: «ببببعله»
ادامه دادم: «خب، آدمم یه جورایی مثل دایره ست: فقط دایره ست که نقطه شروعش با نقطه پایانش یکی میشه، آدم هم دایره ش اگه از بچگی شروع میشه و مثلا شروع میکنه دایره شو کشیدن، و تا پیری و جایی که مرخصیش امضا میشه، میره - یعنی میرسه به جایی که دایره ش دیگه داره تموم میشه - میرسه به همون جایی که نقطه شروع و بچگیش بوده. یعنی همونطور که توی دایره نقطه شروع و پایان یکیه، آدما هم پیری و بچگی شون با هم یکی میشه.»
نگاهشان کردم: هاج و واج بودند و متقلبانه دستشان را هم از جلوی چشمشان برداشته بودند و البته انتظارش را هم داشتم این تمثیل من درآوردی را نگرفته باشند. کارم با پیرمرد که تمام شد و دست و پرم را که شستم، نیم ساعت بعد نهار پیرمرد را دادم، نهار این دو بچه را هم دادم و خودم هم یک بشقاب کوچک سوپ خوردم. بعد از نهار، قصد کردم چند دقیقه ای دراز بکشم تا خستگی از تنم در برود و حتی اگر حال داشتم با موبایلم کتاب بخوانم یا لااقل توی نت سگ چرخ بزنم اما زهی خیال باطل! این دو تا مغزم را رنده کردند بس که از قضیه ی آن تمثیل احمقانه ی کذاییِ دایره - که با زندگی انسان یکیست - پرسیدند؛ این شد که سپردم قلم و دفتر آوردند و برایشان شکل این قضیه را با قلم کشیدم: که وقتی رسم کردن دایره را از نقطه ای شروع کنیم پایان یافتن رسم دایره هم در همان نقطه شروع خواهد بود و این همان بچگی ست و....
البته یک چیز را یادم رفته بود که خوشبختانه کنجکاوی های این بچه ها آنرا به یادم آورد: یعنی برای اینکه مبادا فکر کنند آدم وقتی پیر شد بچه میشود، برایشان گفتم «ببینید بچه ها منظورم این نیست آدم وقتی پیر شد بچه میشه ها، اتفاقا آدم تازه با تجربه میشه، ولی درست مثل وقتی که آدم وقتی مثل شما بچه ست و مراقبت و اینا نیاز داره وقتی پیر هم شد و خب خدانکرده مریض شد نیاز داره که عزیزانش و یا یکی مثل من بیشتر مراقب شون باشه. تازه من یه بار شنیدم آدم اگه صد سالگی رو رد کنه دوباره دندون هم درمیاره مثل بچگی.»
دیگر چیزی نگویم از سوالات و تفسیرهای هچل هفت آنها از این حرفهایم.
خلاصه دراز که نشد بکشم و گذشت و دو سه ساعتی مانده تا غروب برای آنکه دائم سروصدا میکردند و با هم دعوا و مرافعه راه می انداختند - البته مقصر هم بیشتر این پسرک تخس بود تا خواهرش - و از طرفی حتی داد و فریاد من هم افاقه نکرد، مجبور شدم بین شان بنشینم و من هم اجبارا باهاشان کارتون «بتمن» و بعد «دختر کفش دوزکی» را ببینم.
تنها بعد از تمام این اعصاب خردی ها که باید نامش را بگذارم «معارضات آنارشیستیک»، بالاخره به چیزی علاقه نشان دادند که من هم سرم برایش درد میکرد: یعنی مسائل مربوط به فضا و کیهان.
سوالات شان بیشتر این بود: «خورشید چرا نمی ترکه؟ چطوری میشه که شب میشه؟ ماه چرا صبحا قایم میشه؟ زمین فقط روز و شب داره؟ و ...»
برای اینکه مطالب خوب توی ذهن شان جا بیفتد با چند میوه سعی کردم با یکجور منظومه شمسی میوه ای برایشان مسئله را توضیح بدم: در این منظومه شمسی مان پرتقال خورشید بود، یک سیب سفیدِ فسقلی زمین و یک آلوی کوچک هم ماه و چند تا نارنگی و پرتقال خونی و خرمالو هم سیارات دیگر بود که البته چون باهاشان کاری نداشتیم «مشتری» را باربد خورد و «زحل» را هم نگین و «زهره و عطارد» را هم من و «اورانوس و نپتون» را هم شریکی خوردیم.
بعد هم برایشان همراه با توضیح حرکت وضعی و مداری زمین و نحوه ی استقرار آن با خورشید، دلیلِ وجودیِ روز یا شب بودن هر نیمه زمین را توضیح دادم و البته روشن کردم که ماه چطور با تقسیم جرم زمین و اثرات گرانشی اش، تحولات زمین را متعادل تر کرد: ساعت روز و شب را افزایش داده و تغییرات فصلی را تدریجی تر کرد و البته باعث جزر و مد دریاها شد و چون یک جرم زیبا همواره تخیلات شاعران را تغذیه کرد و ....
گویا زیادی در تشریح جزییات و روشن و شفاف کردن توضیحاتم، وسواس بخرج دادم و یادم رفته بود بچه ها حتی در مورد موضوعات مورد علاقه شان هم آنقدرها حوصله و ماتحتِ نشیمن ندارند، پس وقتی سرم را بالا آوردم و از اعماق منظومه شمسی میوه ای مان بیرون آمدم دیدم این پسرک تخس غیبش زده و دخترک هم دارد بی اعتنا به فسفر سوزاندن من، با تبلت جادویی اش نقاشی میکشد. و البته آخرین پرده ی هنرِ این جانوران مخرب را وقتی رفتم بالا توی حیاط به چشم دیدم: یعنی فهمیدم این پسرک تخس و نابودگر کجا رفته و چه فاجعه ای رقم زده: با یک قاشق بزرگ افتاده بوده به جانِ باغچه و جای تا جایش را پر از چاله چوله کرده و از آن بدتر کاری کرده بود که تا دیدم فریادم را به آسمان برد: «لامصب دیگه چرا این بوته فلفلا رو شکستی؟!! چرا اینقدر تخسی آخه بچه؟ اینا رو همین هفته پیش واسه مامان جونت کاشتم.»
تمام آن بوته های سبز و زیبای فلفل قلمی را که با کلی زحمت کاشته بودم، آن بوته های سبز و زیبا را که آنقدر دوستشان داشتم و خواسته بودم برای مادر بزرگِ این دو جانور، یکجور دلخوشی باشد: مخصوصا که میگفت همسرش تا وقتی که هنوز از پا نیفتاده بود همیشه به باغچه میرسید و سرسبز نگهش میداشت، خلاصه تمام اینها را یک بچه ی هجده کیلوییِ ۹۰ سانتی متری در یک چشم بهم زدن نیست و نابود کرده بود، اما چرا؟
جواب این چرا را خواهرش داد که به محل فاجعه آمده و بعد از پچ پچ با برادرش گفت: «میگه میخواسته میوه هاشونو بِکَنه برای منظومه شمسی مون.»
فکرش را بکنید برای میوه چیدن بوده، تازه برای منظومه شمسی مان که ایده اش را خودِ احمقم داده بودم! خیلی جلوی خودم را گرفتم که چیزی ناپسند نگویم و خب، چه چیز هم می توانستم بگویم بجز اینکه: «ریدم تو اون فونداسیون منظومه شمسی!».
نظرات