... و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ، همخوابه میشدند
«فروغ»
ایمان آقایاری
آنها قادرند. آنها میتوانند. آنها میتوانند تجاوز کنند. آنها میتوانند پس از تجاوز بکشند. آنها میتوانند پس از تجاوز و قتل با یک نمایش ایهامدار منکر شوند. آنها قادرند که تجاوز کنند، بکشند، منکر شوند و سپس هر کسی را که معترض به این تعرض شد اسیر همین چرخهی مشمئزکننده سازند.
طبق الگوی بدوی سلطه، اوجِ اقتدار سلطهگر و حضیضِ هزیمت و تحقیر، تجاوز است؛ آنجا که مردانِ قومِ فاتح در نقش جنس فاعل و غالب، نه تنها ملک و مال قوم مغلوب، بلکه زنان آنان را – یعنی دارایی منحصربهفردی که چیزی فراتر از مردان را در مردانگیشان نمایندگی میکند – به زور، تصاحب میکنند. این اقدام میتواند به شکل تجاوز به مردان هم اتفاق بیفتد که همانقدر و یا شاید بیشتر، تحقیرآمیز تلقی میشود.
تجاوز در این جایگاه، علاوه بر ارضای میل جنسی در پنهانترین لایههای روانی، نماد سلطه است؛ اما سلطه با پذیرش آن از سوی سلطهپذیر – البته پس از کشاکشی طولانی و نفسگیر – تحقق مییابد. از اینجا موضوع پیچیده میشود. اگر مفعول تا دم مرگ، تن به ارادهی سلطهجو نداد، اگر قتل به سبب ناکامی از برآوردن میل، به عنوان آخرین حربه، ضرورت یافت، آیا فتح کامل شده؟ اگر کوچکترین نقصی، کمال توحش و چیرگی تام سلطهجو را انکار میکند، او با همهی خشونتی که به بار آورده و حجم خونی که در آن غوطهور شده، باز هم کامیاب نیست.
همین امیال بدوی میتواند در یک قالب الهیاتی نیز ترجمه شود. کِیف از تجاوز و میل به سلطه میتواند کالبد غریزی و وحشی خود را ترک کند و در لباس زهد، به خدمت ارادهای معنوی درآید. البته این بتِ عیار در هر شمایلی همان است که بود و آثار و عواقب خونین خود را برجای خواهد نهاد؛ اما با هر صورتی که میپذیرد نتایج کمی و کیفی خاصی نیز بر آن مترتب میشود.
مامور مومنی، در اتاقی خفه، خود را در «ذیل الطاف الهی» میبیند و به عنوان «واسطهی ارادهی خدا»، با دختر اسیری درمیآمیزد تا از او «ازالهی بکارت» کرده و او را آمادهی اعدام کند. این تجاوز بر پایهی قرائتی است، که چنان پیرایههایی به این فعلِ وحشی و حیوانی عطا میکند، تو گویی عملی است مستقل و مجزا از اشکال دیگرِ آن. در ذیل همین شکل از تجاوزگری و نظام توجیهاتش، سامانهای از اعتقادات و تفاسیرشان نیز برجسته میشود. البته که نقصان یافتنِ توانِ سلطهگری و تن ندادنهای مکرر قربانیان به متجاوزان، تمامیت آن سامانه را متاثر میسازد و میرود به سویی که «نه از تاک، نشان مانَد و نه از تاکنشان».
مامور مزدوری که امروز در کابین تاریک و نفرینزده، بر بستری پوسیده از آن سامانه، در فقدان آن خدای «قهار و جبار» و در مواجهه با قهرِ عمومی، تجاوزگری میکند، اگرچه عاملِ فعلِ شنیعِ استبداد دینی است؛ اما تنها مرتکب شناعتی پوچ و معناباخته شده است. مقاومت قربانی تا پای جان، اضمحلال نظام الهیاتیِ تجاوز حتی میان باورمندان سابق، تجاوز برای ترساندن نیرویی که برخاسته تا آینده را از آنِ خود کند که در واقع تجاوزی از سر ترس است و نه برای تحکیم و تثبیت فتوحات، گواهانی هستند بر این حقیقت که دیگر این متجاوزان حتی شأن متجاوز بودن را نیز باختهاند.
شخصیتهای این متن فاقد نام هستند، حتی آن متجاوزانی که نامشان در رسانهها افشا شده است. چرا که آنها با نقشی که پذیرفتهاند، پیشتر از خود نامزدایی کردهاند، آنها خود را به آلت فعل تجاوز فروکاستهاند و به این خاطر در این نوشته تنها حضور سایهای از نقششان کافی است. اما قربانیان تجاوز بیشمارند؛ شناختهشده و گمنام. از سویی روایت حاضر، اشارهای مشخص به وقایعی نداشت که ذکر نام قربانیان را ضروری کند. لذا نامی از هیچ کس به میان نمیآید؛ جز یک نام، نامی که باید فریاد کرد: نیکا.
جنایتی بزرگ، وحشتناک... این جانی ها بالاخره یه روز جواب پس میدن.