ایمان آقایاری

در حال خواندن بخشی از کتاب «گفتارها» نوشته‌ی نیکولو ماکیاولی بودم که عنوان یک فصل، نظرم را جلب کرد و به سراغ آن رفتم؛ اما شگفتا، تنها باری بود که از خواندن متنی از این اندیشمند، سرخوردگی نصیبم شد. از آن‌جا که سادگی در عین پیچیدگی و نگاه عمیق و دقیق و تحلیل جاندار از قدرت و هم سیاست در معنای معاصر کلمه، در متون او موج می‌زند، نه تنها مفتون کننده که گاه تری و تازگی‌اش شوکه کننده است. از این رو انتظار مایوس شدن از مواجهه با رشته کلماتی بی‌ربط به آن‌چه در تصورم بود نداشتم. اما باید انصاف داد که این مسأله نه ناشی از ضعف و نقص نگارنده، که محصول یگانگی نفرت‌انگیز وضعیت ماست. «ما»ی ایرانی امروزی، که با همه تفاوت‌ها و تعارض‌ها، زنجیره‌ای از شر و نکبتی تحمیلی متحدمان می‌سازد.

ماجرا از این قرار است که این بنیان‌گذار در حوزه‌ی اندیشه‌ی سیاسی، در اثر سترگ خود «گفتارها»، در کتاب دوم، فصلی دارد با عنوان «چرا مردمان به وطن خود پشت می‌کنند و به کشورهای بیگانه مهاجرت می‌کنند؟» به گمانم همین عنوان کافی است تا شاخک‌های هر ایرانی‌ای را حساس کرده و تصوراتی را در ذهنش برانگیزد که از زمره‌ی همان وجوه مشترک و وحدت‌بخشی است که ذکرش رفت.

در این بخش ماکیاولی شرح می‌دهد که چگونه افرادی بر اثر گرسنگی یا جنگ مجبور می‌شوند که در جستجوی سرزمین‌های تازه برآیند و حتی برای این هدف جنگ به راه می‌اندازند. این توصیفات نه تنها هیچ ربطی به معنایی که «هجرت» به ذهن یک ایرانی متبادر می‌کند ندارد بلکه تنها بخشی از مهاجرت در معنای تام آن در دوران جدید را پوشش می‌دهد. به همین خاطر این بخش از این متن سترگ، بر خلاف تصور، کام دل برنیاورد و موجب همدلیِ انسانی، بر فراز قرون و اعصار نشد.

به نظر می‌رسد که متنی متاخر، آن‌هم تراویده از قلمِ فردی که تجربه‌ای از بود و باشِ عینی و ذهنی در شرایطی مشابه داشته، می‌تواند بارِ این بازنمایی را بر دوش کشد. از این روی متنی از لشک کولاکوفسکی، اندیشمند لهستانیِ گریخته از سلطه‌ی تام‌گرایانه‌ی کمونیستی را که چندی پیش خوانده بودم بازخواندم. او سال‌ها پیش نوشته بود: «روشنفکر تبعیدی، این سیمای آشنای قرن بیستم، سزاست اگر به تبارنامه‌ی معنویِ گران‌بارِ خود بنازد، تبارنامه‌ای که از آناکساگوراس و امپدوکلس و اووید آغاز می‌شود و به دانته و اوکام و هابز و سپس به شوپن و میکیه‌ویچ و هرتسن و ویکتور هوگو می‌رسد. اما در عصر جدید این غربت‌نشینان، اغلب تبعیدی به معنای دقیق کلمه نبودند، یعنی عملاً از وطن رانده نشده یا به حکم قانون نفی بلد نشده بودند. اینان گریختگان از آزار سیاسی، زندان، مرگ، یا ساده‌تر از این‌ها، آزردگان از سانسور بودند.» والخ...

این بریده نیز نه تنها انحصار به حال و قالِ روشنفکران داشت، بلکه حتی در بازنماییِ وضع این قشر در ایران امروز مستأصل بود. چیست این دردِ «هجرت»، میل به گریز، فرار از خفقانی وصف‌ناپذیر که با یک حکومت به همه‌ی شوون هستی یک ایرانی تحمیل شده و حتی وقتی می‌گریزد، گزیر و گریزی برایش مقدر نیست؟

در این سالیان سیاه، نه اینکه فقر نبوده، که اتفاقا همواره فقری مهلک به جامعه تحمیل شده، نه اینکه جنگ نبوده که پس از هشت‌سال جنگ و ویرانی نیز مدام سایه‌ی جنگ چون شمشیر داموکلس بر سر ایران بوده است، سانسور و زورگویی و ناامنی و هزار و یک درد دیگر را نیز می‌توان به این سیاهه افزود، اما چیزی هم از جنس همه‌ی این‌ها و هم فراتر از این‌ها در کار بوده و هست، چیزی وصف‌ناپذیر، چیزی که برای درکِ درونیِ آن باید یک ایرانی بود. چیزی چنان وسیع و عمیق، به وسعت یک تاریخ و جغرافیا، که اگر آن روزِ گشودن از گره‌های فروبسته‌ی ما فراز آید، در حکمِ رستاخیزی حقیقی است.