ایلکای
بعضی مواقع حالتی ویژه به سراغم میآید. مادامی که در آن به سر میبرم، به هیچ چیز نمی اندیشم، به هیچ کس فکر نمیکنم، و دیگر منِ درونیام برایم حرف نمیزند و حتی نگرانیها یا خوشحالها برایم معنایی ندارند. همواره این حالت را به بی حسی تعبیر می کردم، اما امروز جرقهی "خلاء ذهنی" فضای مغزم را دگرگون کرد. خلائی که عمدتا ما می شناسیم، خلائی ناشی از نبود جوّ و اتمسفر است که خب در نوبهی خودش معنی جامع و کاملی از خلاء به ما می دهد، خلاء ذهنی چیزی شبیه به همین اتمسفر است ، با این تفاوت که خلاء ذهنی بازی عجیبی است که ممکن است ذهن را برای مدت ها در خودش غوطه ور سازد.
خلاء ذهنی خودخواه است، به این معنی که هنگامی که به وجود می آید، به هیچ چیز دیگری در داخل ذهن امکان فعالیت نمی دهد. امکان تعامل درست و مناسب را با با اطرافیان نمی دهد، حتی مسیر یابی آدم را مختل می کند و آدم ناگهان به خودش می گوید که به چه می اندیشم؟ به کدام سمت میروم؟
تفاوت بازی ذهن با دیگر بازی ها در همین است که ذهن انگار یک بازی خودآگاه است. تصور کن چیزی شبیه یک بوردگیم هوشمند. مثل جومانجی. اختیاری از خودت نداری و ناگهانی خودت را در دل مرحلهای از بازی میبینی.
هربار رویش متمرکز میشوم، خود را درون چرخهای معیوب میبینم که شروع و پایانی نامعین دارد. حتی همین واژه ها نیز بخشی از ذهن حیلهگرم است. همین تمایل به نوشتن، تمایل به خواندن. چرخه ای که هرچه بیشتر به آن مینگرم، راه فرار کمتری پیدا میکنم.
ناگهان احساس خلاء کاذبی به من دست می دهد، انگار زنجیر ها را با رنگ قرمز و نارنجی و زرد رنگ کرده باشند، انگار بر روی اقلام قاچاقیِ انباری ذهن ، پارچه ای یک رنگ کشیده باشند و تنها "به نظر" خالی باشند در حالیکه در واقعیت اینگونه نیست.
تصویر که را در آینه میبینم؟
این من هستم یا تصوری که ذهنم از من ساخته؟
چرا همیشه در حال تلاش برای یافتن معنا هستم؟ چرا نمیپذیرم که معنا وجود ندارد؟ تمام شده است؟ این هم بازی ذهن است، بدترین شکست ذهن زمانیست که خود تو کاملا بپذیری معنا وجود ندارد، اما واقعا به همین سادگی ها که دیده میشود نیست، به احتمال یک از صد هم حتی نمیشود اطمینان داد که تو زمانی بر ذهن پیروز شوی و این بی معنایی و معنا باختگی را با جان و دل بپذیری، حربه ی سنگینی برای زدودن غل و زنجیر های ذهن است، مسخره است این امید که ذهن، روزی بگذارد خود واقعیان از آن طرف آینه بیرون بیاید و رودرروی من بایستد و پس از لحظاتی خیره ماندن، درون یکدیگر حل شویم و به رهایی مطلق دست یابیم.
موضوع این روزها: تیم ملی یا تیم ملت، مسئله این است؟
دقیقاً چون «فوتبال پدیدهای سیاسیست» لازم است از پیروزی تیم ملّی شاد باشیم ــ یا دستکم صبر کنیم تا از شکستشان شاد شویم ــ چون فرصتی برای اندوهگین بودن نداریم و اندوه توان سازماندهی کردن یک جمعیت انقلابی را ندارد؛ طراحی یک شادی سیاسی. سیاست در معنای تأسیسگرش: سیاستی که مجموعهای اتونومیک از خواستهای مردم برای بیان کردن حضور خود و دخالت در روندهای تأسیس و قانونگذاری است.
نباید از یاد ببریم که شادی پرهیز از سیاست و امر سیاسی نیست. نباید به این سادگی از بوقچیهای دلّالِ خبر و رژیمهای اشاعهی اندوه گول بخوریم؛ تفاوتی ندارد که پوزسیون باشند یا اپوزسیون. «زن، زندگی، آزادی» هم جنبش تأسیس یک شادی جمعی بود، با تمام راهزنهایی که همراهمان بودند و لختههایی از اندوه تولید میکردند. باید ــ برخلاف خواست نظامهای گسترش اندوه ــ دنبال مجراها و شیوههای جاری کردن شادی باشیم، به دنبال اختراع شیوههای عمیقاً سیاسی شادی، چرا که «انقلاب» اصلاً نتیجهی یک توالی از شادیهای ایجابی و بنیانگذار است. دومینوی شادیهای جمعی است که جهان را میساید تا نهایتاً چهرهی جهان را دگرگون میکند.
هرچند، نه یک شادی دستوری/انفعالی، نه یک «شادی کن حیوان!». بلکه یک شادی فعال: شادیای که از بیرون به درون نمیآید، از درون به بیرون فوران میکند، روی چیزهای جهان سرریز میشود. شادیای که در حین تأسیس کردنِ خودش، به جهان دستور میدهد تا به این ماشین بزرگ شادی افزوده شود و تغییر کند؛ سوختِ این ماشین سهمگین شادی باشد. کار سیاسی، در معنای رادیکالش، نه «پذیرشِ آنچه دیگری میگوید» بلکه «دگرگون کردن معنای آنچه دیگری میتواند بگوید» از خلال همین اشاعه دادن شادیِ ناگزیر است. سیاست باید موضوعش را تکان بدهد، سیاست امکانِ دخالت بیوقفه در شکل چیزهای جهان و نسبت بین این چیزهاست. در چنین معادلهای، اندوهگین بودن اعتراف به ناتوانی از تغییر دادنِ دیگری است و هر اندوه تازه، یک پله فروتر رفتن در درجههای ناتوانی.
اندوهگین رها میکند. کار سیاسی کارِ رها کردن نیست. «ولت میکنم» معنایی جز «نمیتوانم دگرگونت کنم» ندارد و سیاست تقلا برای دگرگون کردن است. یک شادی رادیکال ملّی میتواند چیستی یک تیم را به درون بکشد و دگرگون کند، مثل هرچیز دیگری که روبهروی این شادی قرار میگیرد.
ما حق داریم ناراحت باشیم، یا خوشحال نباشیم. حق داریم به شادیِ سادهلوحانه انتقاد کنیم. اما حق نداریم تبلیغ کنیم که اندوه کنشی انقلابی است یا آدم سوگوار همان آدم انقلابی است.
پ.ن: عجیبترین چیز، همدستیِ پوزسیون و اپوزسیون برای دعوت از ماست به غصه خوردن. برای یکی شهروند خوب شهروند اندوهگین است، برای یکی مبارزِ خوب مبارزی دائماً دنبالِ غصه و روضهخوانی. به نظرم کار بزرگ ما برای معماری یک جنبش واقعاً مردمی، اختراع کردن یک شیوهی مقاومت شادمانهست. مهران سماک حین «شادی» کشته شد. مجیدرضا وصیت به «شادی» کرد. خدانور انگار پیامبر «شادی» بود. کرور کرور آدم جز اینها حین رقص و سرود خواندن بازداشت و زخمی شدند.
دارم سعی میکنم پیشنهاد کنم که «بیاید لااقل از باخت تیم خوشحال باشیم، تا از بردشان ناراحت.» چون اصلاً داریم علیه یک رژیم اندوه میجنگیم.
ممکنه دوستی در جواب بگه: این اندوه نیست قربان!! وقتی در مسائل کلان و اساسی در بدترین وضعیت ممکن به سر میبریم و فوتبال یک دستآویز حکومتی برای سرپوشِ این وضعیت میشه و زمانیکه همین بازیکنان تیم میلی جلوی اصحاب قدرت در زمان کشتار مردم کرنش میکردن و چفیه به گردن مینداختن، عمل انقلابی تف انداختن به تیم فوتبال و هر سرگرمی بیارزشی از این جنس هستش.
در جواب میگم که: دقیقاً مسئله برای من هم از همین نقطه شروع میشه. این «تف انداختن» که میگید. باور به اینکه اینها «یک سری فوتبالیست» ان و نه کنشگر سیاسی، نه احتمالاً چندان صاحب عقل. با چنین رویکردی، موضوع بحثمون که یک تیم فوتباله از هالههای قدسی و عجیبش عاری میشه. تبدیل به یک ماده خام میشه. یه تیکه گِل شما در نظر بگیرید اصلاً. درست چنین چیز خنثاییه که میتونه موضوع «تفسیر» و دخالت باشه. کاری که جمهوری اسلامی داره انجام میده. چه با بنر زدنهاش تو سطح شهر، چه با تصاحب این تیم خام و خنگ، چه با تصاحب عرصهی عمومی تو خیابون. من معتقدم ما با ج.ا. تو یه کشاکش تفسیری هستیم. دست از هرچیزی که برداریم، از دستش میدیم و علاوه بر این از دست دادن اضافهش میکنیم به توانها و داراییهای طرف مقابل. این روند به کجا میرسه؟ ما در نهایت هیچ ابزاری تو دستمون نخواهیم داشت. همهچیز واگذار میشه. اتفاقاً من تمام حرفم -در عین موافقت با شما- اینه که باید به فکر راههای پسگرفتن ابزارها و عرصههای عمومی باشیم. نباید بذاریم یک برد بیمعنای و قابل تف انداختن، تبدیل به موضوع سورِ کفتارها بشه و موضوع رنج جمعی و غمِ ما به هوای اینکه سودای دگرگونی و انقلاب داریم.
نظرات