محمدحسین قدوه از خانواده های اشرافی تهران قدیم که اغلب ادعا میکنند نسبتشون به عباس میرزا ولیعهد میرسد سالها بعد از حوادث 28 مرداد سال 32 همراه خانواده به آمریکا مهاجرت و ساکن کالیفرنیا شد. از انواع و گونه های در حال انقراض ایرانی است. قبل از مهاجرت اسم و فامیلشو به پرویز عسلی تغییر داد. هیچکس علتشو نمیدونست. مردی با چشمان درشت مشگی و ابروانی در هم تنیده و متراکم درست مثل لئونید برژنف. دماغی گنده و چشمانی پنهان زیر جنگل ابروها . دقیقا مثل مجسمه های جزایر ایستر.
در دهه 1320 که اداهای چپگرایانه بین همه روشنفکران به ویژه آنها که قبله آمالشون پاریس و تظاهر به فرانکوفونی میکردند شیوع یافته بود قدوه دوره کامل آثار مارکس و لنین به زبان فرانسه را خریده و در ویترین اطاق پذیرایی باغ و خانه مجلل اجدادیش در دزاشیب کنار کریستال های ساخت چک چیده بود. خودش اونجا را به لفظ فرانسه بیبلیوتک می نامید.
ترسو تر از آن بود که عضو سازمان و یا حزبی چپگرایانه شود و فعالیتی جدی کند اما همواره در زمستان های پر برف شمیران کنار شومینه هیزمی گرم می نشست و شراب بردو مزمزه و ادعا میکرد که حامی کارگران و زحمتکشان و به قول خودش پرولتاریاست. برخی اوقات تحلیل های سیاسی رادیو مسکو را گوش کرده و فردا در کافه فردوسی به عنوان عقیده شخصی تحویل دوستان میداد. هر هفته در بخش وابسته فرهنگی سفارت فرانسه حضور یافته و روزنامه لیبرال لوموند و اومانیته ارگان حزب کمونیست فرانسه را میخواند. موریس تورز دبیرکل حزب کمونیست فرانسه و آلورو کونیال دیر کل حزب کمونیست پرتغال را تنها مردان عاقل در اروپای غربی میدانست.
ادعا میکرد که از سوی دستگاه اطلاعاتی نظمیه و شهربانی به عنوان فعال سیاسی چپ تحت نظر است. تعدادی بادمجون دور قاب چین داشت که براش مقاله هائی در تحلیل جنگ کره و امپریالیسم نوظهور آمریکا نوشته و در نشریات به سوی آینده و رزم ما تحت عنوان پیشاهنگ( که اسم مستعار و قلمی قدوه بود) چاپ میشد.
پدر بزرگ قدوه اصرار داشت که همه شجره اش رهبران فکری جامعه بودند به همین خاطر اسم فامیل قدوه به نام رهبر و پیشوا را انتخاب کرد. بدخواهان پشت سر مسخره اش کرده و میگفتند بالاترین مقام علمی پدر بزرگش ملای روستای پس قلعه دربند بوده که مسئول کفن و دفن مردگان و ثبت مشخصاتشون در دفاتر مسجد قبل از فرمان صدور شناسنامه رضا شاه بود. زنان بیوه را صیغه و اموالشون را با جعل امضا از چنگشون در می آورد. در مدت کمتر از بیست سال با حقه بازی و کلک از پولداران تهران شد.
در آمریکا هر قدر دوستان ایرانی و آمریکائیش گفتند عسلی نام فامیلی مناسبی نیست و اینجا معنی مسخره ائی دارد ؛ تو کتش نرفت که نرفت. ایرانی ها پشت سرش میخندیدند و میگفتند : همون Ass hole مناسب احوالاتش است. قدوه هیچگاه توضیح نداد که چرا آمریکا یعنی مهد امپریالیسم را به عنوان یک چپگرا برای زندگی انتخاب کرده. خودش ادعا میکرد هدفش مطالعه نزدیک بهره کشی کارفرمایان آمریکا از کارگرانشون به ویژه در منطقه صنعتی دیترویت است. هیچکس این ادعا را باور نمیکند و مهمترین علت مهاجرت را علاقه وافر وی به زندگی سبک آمریکائی استیک و جاز و راک میدانستند. در گزارش FBI در خصوص تایید صلاحیت وی برای مهاجرت ؛ قدوه روزنامه نگاری کم مایه و بدون مخاطب با ثروت خانوادگی زیاد ذکر کرده بودند که به زبان و ادبیات فرانسه مسلط اما مکالمه انگلیسی اش مصیبت بار است.
قدوه در ایران ادبیات فارسی را در محیط خانه خوب یاد گرفته و از اولین فارغ التحصیلان دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بود. انصافا همه مطالب گلستان را حفظ بود. هیچکدوم از نسخ تصحیح شده دیوان حافظ را قبول نداشت و قصد داشت نسخه ویژه خودش را بری چاپ آماده کند که تا حالا موفق نشده...... بگذریم.
محمدحسین قدوه چند سال بعد از انقلاب سال 57 ؛ تحت تاثیر نویسنده قرون وسطای ایتالیائی جووانی بوکاچیو(1375-1313) به قول خودش اقتراحی را بین ایرانیان مهاجر در ویلایش شروع کرد.داستان از این قرار بود که 7 زن و 3 مرد در جریان طاعون سال 1340 میلادی فلورانس از شهر فرار کرده به منطقه ائی کوهستانی و خوش آب و هوا پناه میبرند. آنها ده روز در ییلاق میمانند.برای تنوع هر کسی به نوبت شروع میکنه به نقل داستان. کتاب دکامرون Decameron به معنی ده روز واژه ائی یونانی δεκάμερονو حاوی صد داستان است. خیلی ها آن را معادل کتاب قصه هزار و یکشب در شرق میدانند. محمدحسین قدوه دقیقا معادل سازی کرده انقلاب و حوادث بعد از آن را طاعون دانسته و کالیفرنیا و لوس آنجلس را هم نقطه ائی امن و ییلاقی فرض کرده که ایرانیان مهاجر میتوانند قصه هاشونو در اینجا ضبط و به نظر آیندگان برسانند و بعد از پایان طاعون به شهرشون ایران بازگردند. البته نسخه ائی از فیلم دکامرون پازولینی کارگردان ایتالیائی هم در دسترس شرکت کنندگان قرار داشت که شاید ایده بگیرند.
اغلب ایرانیان به دلیل پذیرایی های سخاوتمندانه قدوه و یا همون عسلی روزها در ویلایش کنگر خورده لنگر می انداختند تا بخش بعدی داستان یادشون بیاد.99 درصد داستان ها حوصله سر بر و به قولی total boringبودند اما تک و توک هم درست مثل الماسی در کاهدان قصه های خوبی توشون پیدا میشد. داستانی که جعفر پناهی ( فقط تشابه اسمی با کارگردان معروف) از ایرانیان ثروتمند ساکن لوس آنجلس بینشون جالب بود و توجه همه را جلب کرد. به دلیل کهولت سن و پیشرفت آلزایمر ضبط داستان هفته ها طول کشید. جعفر هر وقت عشقش می کشید برای قصه گوئی می آمد.قدوه در نظر داره کتاب را تحت همان عنوان قدمی دکامرون منتشر کنه ؛ البته اگر خریدار و خواننده ائی داشته باشه ایرانیان مقیم آمریکا اصلا با کتاب میانه خوبی ندارندحتی اگر رایگان در اختیارشون بزارند.
داستان جعفر از سربازیش شروع میشود. از کودکی و محل تولد و اعضای خانواده و شهر و روستایش هیچ خبر ندارد . شاید هم یادش نمیاد. به دلیل هیکل ورزیده و سیمای مطبوعش در لشگر گارد پذیرفته میشود. در پایان دو سال خدمت فرماندهشون به دفتر فرا میخواند و پیشنهاد میکند به جای بازگشت به روستا در ویلای پزشک معروف زنان و زایمان تهران اون زمان به عنوان مامور حراست ؛ مشغول شود. مسکن و غذا و حقوق خوب و بیمه و.... آنقدر وسوسه انگیز بودند که جعفر می پذیرد و در تهران میماند.
چند ماه بعد از استقرار در خانه کاخ مانند پزشک معروف که قدی بلند و سری طاس داشت و مدتی هم دبیرکل یک حزب سیاسی فرمایشی مخالف دولت رسمی بود ؛ دکتر وی را به دفترش خواست.
نکته مهمی که توجه جعفر را در اطاق معاینه جلب کرد تصویری از گاو نر چاق و چله و خوشرنگی بود که عین مرفهان بی درد به دوربین زل زده بود. جعفر اصلا رابطه گاو و خانم های مریض دکتر را که در آرزوی فرزند آوری بودند نمی توانست درک کند. سرانجام وقتی کنجکاوی جعفر خوب تحریک شد دکتر چند سرفه کوتاه کرده توضیح داد که این گاو هلندی از نژاد Groningen است گونه ایی مختص تلقیح مصنوعی. جعفر کاملا گیج شده و اصلا متوجه رابطه گاو و فرزندآوری و بیماری های زنان و زایمان نبود.
دکتر به توضیحاتش ادامه داد و گفت این گاو را خود هلندی ها معدن طلا و یا goudmijn میگند. تاکنون ششصد هزار گوساله در سراسر جهان داشته از طریق تلقیح مصنوعی. صاحبش نشسته آب منی گاو را جمع آوری و صادر میکند. اصطلاحا به اش میگند : Artificial Insemination. دکتر احساس کرد توضیحات تا اینجا کافیه. بهتره بزاره جعفر بره و در باره شنیده هاش خوب فکر کنه. آخرین جمله دکتر خیلی معنادار بود : جعفر تو اگر ازدواج کنی فرزندانی با پوستی سفید و موهای بور خواهی داشت.... و بعد از اندکی سکوت گفت : مطمئنم
چند هفته بعد دکتر دوباره جعفر را به دفترش خواست و گفت : حتما حدس زدی چه انتظاری ازت دارم. در تهران مردانی هستند مسن و اغلب بازنشسته که بزرگترین سرگرمیشون ازدواج با دختران جوان و فرزند آوری است. یک داستان قدیمی هم نقل محافلشون هست که مردها تا وقتی یک وزنه پنج کیلوئی را از زمین بلند کنند حتما آب در پشت دارند و میتونند زنی را حامله کنند.
داستان جعفر داشت برای قدوه خیلی جلب میشد. اصلا انتظار نداشت این ایرانی خرپول و بستنی فروش و صاحب رستوران های متعدد و سهامدار هتل بلاژیو لاس وگاس و ساکن تهرانجلس داستانش این قدر جالب باشد. جعفر که اشتیاق قدوه را دید بازارگرمی کرده اندکی ساکت شد. قدوه نوشیدنی و بیسکویت خامه دار براش آورد.گذاشت تا خستگیش در برود و حافظه یاریش کند.
جعفر دوباره برگشت به تهران دهه های 1330 و 1340 و ادامه داد : از صحبتهای دکتر اصلا سر در نمی آوردم. سرانجام گفت در 99 درصد مواردی که این پیرمردان صاحب فرزند نمیشوند مشکل از خودشون است. همسر جوانشان هیچ تقصیری ندارند. حالا وظیفه توست که درست مثل اون گاو هلندی حامله اشون کنی. تو میشی معدن طلای من و خودت.... مدتها طول کشید تا بتونم داستانو هضم کنم. دکتر که نگرانی منو دید توضیحات بیشتری داد: اصلا نگران نباش. من قبلا مشتری و یا به قولی بیمار را در موقعیت مناسب کاماسوترائی قرار میدهم. تو هم با توجه به قد و مشخصات فیزیکی بدنت میتونی در کمتر از 5 دقیقه کارتو بکنی و بدون اینکه نه تو صورت مشتری را ببینی و نه او تو را؛ از اطاق خارج بشی. نقش تو تموم میشه. باید چند هفته صبر کنیم ببینیم نتیجه چی میشه.
جعفر دوباره در سکوتی عمیق فرو رفت. انگار داشت در پس ذهنش دنبال خاطرات قدیمی میگشت.
چند هفته وماه های اولیه بعد از به اصطلاح تلقیح خیلی سخت گذشت. آزمایشا نشان دادند که حدود 80 درصد مریض ها با همون تلقیح اول حامله میشوند. نتایج خیره کننده بودند.نوزادن بیشتر پوستی سفید و چشمانی رنگی داشتند. جعفر شده بود معدن طلا. نکته جالب شوهران پا به سن گذاشته این خانم ها بودند که واقعا باورشون شده بود خودشون پدر بیولوژیک این نوزدان هستند.
جعفر بارها وارد جزئیات میشد. نقل میکرد که وقتی بچه هاش به دنیا می اومدند و همراه مادرشون برای چک آپ های پزشکی به دکتر مراجعه میکردند از دور اونا را میدید. خیلی دلش میخواسته بره و عین یک پدر واقعی بغلشون کنه اما خوب میدانست این اتفاق عواقب وحشتناکی براش داره.
جعفر از ثروت زیادی که از این راه کسب کرده خیلی صحبت کرد.چندین بار از دکتر به نیکی یاد کرد که هر قدر روش اش غیر اخلاقی بود اما واقعا مزد و پاداش خوبی نصیبش میشد. از اوایل دهه 1350 دکتر برآوردکرده بود که دیگر پیرمردان طبقات مرفه تهران لازم نمی بینند مردانگیشونو با فرزندآوری ثابت کنند. آنها سرگرمی های بهتری یافته بودند. بخش فرزند آوری و یا به قول خودش باروی مطبش عملا تعطیل شد. اغلب اعضای خانواده دکتر در مناصب کلیدی کشور بودند و همگی به این نتیجه رسیده بودند که انقلابی در پیش است. دکتر در سال 57 ؛ هفتاد ساله شده بود و دوران بازنشستگی را میگذروند . آن قدر ناتوان بود که انقلابیون با وجود رابطه خیلی نزدکی که با دربار داشت اصلا مزاحمش نشدند.
جعفر هم همه ثروتشو به آمریکا منتقل و به سبک ایرانی ها به قول خودش خاکبازی را شروع و وارد ریل استیت شد. حالا هم از ثروتمندان مشهور ایالت است. مردی که دستو دل باز است و به سازمان های خیریه کمک زیادی میکند. گاهی اوقات در خیابان های لوس آنجلس که راه می رود به اغلب عابران جوان موبور نگاهی کرده و میگوید تو مثل فرزند منی. میدونی چقدر دوست ات دارم...... مخاطبش با احترام دست جعفر را می فشارد و از محبتش تشکر میکند.
در پایان ضبط داستان دکامرونی جعفر ؛ادعا میکند که پدر واقعی اغلب ایرانیانی است که در حال حاضر در آمریکا و اروپای غربی سری تو سرها در آورده و به اصطلاح سلیبرتی شده اند. جعفر گاهی وقتها مغرور شده و زیر لب میگوید : من هنوز هم معدن طلام. اسم چند خواننده زن و مرد لوس آنجلسی را میاورد و اونا را بچه های من خطاب میکند.
کتاب دکامرون قدوه در حال انتشاره. صاحب انتشاراتی گفته هیچ ایرانی بابت خرید کتاب پول نخواهدداد. میتونی روی جلد و داخل صفحات تبلیغات پیتزا و رستوران و آرایشگاه های ایرانی را چاپ و کتاب هاتو به دوستان و فرزندانت هدیه بدی.
نظرات