حسن خادم

ماجرایی که قصد دارم آن را برایتان بازگو کنم، مربوط به پانزده سال قبل است. زمان دقیق آن اهمیت چندانی ندارد و اصلاً مهم نیست چه ماهی بود و یا چه روزی، قبل از ظهر یا بعدازظهر؟ پس اینک به اتّفاق به پانزده سال پیش بازمی‌گردیم و وارد پیاده‌روی شلوغی می‌شویم، همانجا که چشمم به یکی از همسایه‌هایم برخورد کرد. از روبرویم می‌آمد. تقریباً چهارشانه بود با موهایی صاف و مشکی و چشمانی روشن و صورتی نسبتاً کشیده و چانه‌ای پهن که گودالی گرد و کوچک وسط آن دیده می‌شد. یک ته ریشی داشت که مثل نگاهش برق می‌زد. اسمش اقبال بود و فقط سه خانه با دیوار منزل ما فاصله داشت. متوجه‌ی من نبود. یکدفعه صدایش زدم.

ـ آقا اقبال سلام!

نگاهی به من انداخت و درحالی که منتظر بودم طبق معمول تبسمی کند و پاسخ سلامم را بدهد بی معطلی از کنارم عبور کرد. رفتارش عجیب بود. مرا دید اما مثل غریبه‌ها رفتار کرد. همین که از کنارم گذشت با تعجب ایستادم و به عقب سرم نگاهی انداختم. او نیز درحالی که دور می‌شد یک بار برگشت و همین که دید نگاهش می‌کنم، ایستاد. به خودم گفتم:

ـ آقا اقبال چرا اینجوری برخورد کرد؟

و به طرفم آمد. وقتی برابرم ایستاد، دوباره سلامش کردم و او انگار که حرف عجیبی شنیده باشد با تردید و مکثی فکر برانگیز پاسخ سلامم را داد. با هم دست دادیم .

ـ ببخشید من شما رو به جا نمیارم!

اما برای من باورنکردنی بود والبته همان وقت معلوم شد او اقبال نبود، مردی که حتی صدایش نیز به مرد همسایه ی ما شبیه بود!

ـ جداً ببخشید!

ـ نه خواهش می‌کنم، متوجه شدم اشتباه گرفتید.

گفتم: اگه خودتونم به جای من بودید، حتماً به اشتباه می‌افتادید.

گفت: چطور؟

کنار کشیدم و پای دیوار زیر سایه ایستادم تا رفت و آمد دیگران مختل نشود. بعد با تعجب گفتم:

ـ راستش یه همسایه داریم که با شما مو نمی‌زنه، اسمش آقا اقباله،  باورتون نمیشه مثل سیبی هستید که از وسط دو نیم شده باشید. به خاطر همین سلامتون کردم. ببخشید حتی زیر لب اونم یه چاله هست، این خیلی عجیبه، اینطور نیست؟

ـ خُب بله، اگه واقعاً اینطوره که میگید، خیلی جالبه!

ـ خیلی، آخه مگه میشه اینقدر شباهت، ای کاش محل کارش نزدیک بود می بردمتون پیشش با هم آشنا می‌شدید، اون وقت خودتونم تعجب می‌کردید، قدرت خدارو می‌بینید!؟

بعد او نیز با تعجب پرسید: یعنی اصلاً هیچ فرقی بین ما نیست؟

ـ ظاهراً که هیچی. باورتون نمیشه. چهره، حالت موهاتون، رنگ چشماتون، باور کنید حتی صداتونم شبیه، قدتون. نمی‌دونم چه جوری احساسمو بیان کنم. اصلاً باورم نمی‌شه، یعنی اگه اون آقا اهل شوخی بود می‌گفتم داره با من شوخی می‌کنه.

ـ نه شوخی نمی‌کنه، من اقبال نیستم. اسم من هژبره. قبلاً یه نفرو دیده بودم که تا حدی شبیه به من بود، اما نه اینقدر که شما می‌گید.

ـ خدا شاهده اصلاً فرقی ندارید. هیجانم به خاطر همینه. خلاصه ببخشید مزاحمتون شدم.

ـ نه خواهش می‌کنم. حالا این آقا همسایتون چه کاره هست؟

ـ تو بازار مشغوله. خیلی مرد بی‌آزار و خوبیه.

ـ خُب پس وضع اون بهتر از منه!

ـ خدا می دونه، اما بالاخره باید یه فرقی باشه حالا چه تو ظاهر چه تو باطن.

ـ ممکنه، بله...

ـ این بنده خدا دو سه سال پیش هرسه تا بچه‌هاشو تو یه تصادف از دست داد. خیلی ضربه خورد... می ببخشید مزاحمتون شدم، وقتتونو گرفتم.

ـ نه خواهش می‌کنم. پیش میاد، جالبه، وقتی تا این حد شبیه هستیم حق داشتید به اشتباه بیافتید... بفرمایید در خدمت باشیم.

ـ سلامت باشید. خلاصه ببخشید...

ـ خواهش می‌کنم. خداحافظ.

و سپس از یکدیگر جدا شدیم. وقتی دور می‌شد، هنوز ناباورانه به او خیره مانده بودم آن وقت برگشتم و به راهم ادامه دادم. به خودم می‌گفتم، مگه این همه شباهت ممکنه؟

شب موقع خوابیدن بود که برخورد امروز به یادم آمد و آن را برای مهری همسرم تعریف کردم. او هم تعجب کرد و به یاد دختری افتاد که بسیار شبیه به مهین خواهر بزرگش بود اما پیش از آن‌که آن دو را به یکدیگر معرفی‌ کند، آن دختر به شهر دیگری نقل مکان می‌کند. شب فرصت خوبی بود تا باز به شباهت‌های باورنکردنی آن دو فکر کنم. شاید تفاوتی هر چند اندک داشته باشند اما در ظاهرمن چیزی نیافتم. وهرچقدر سکوت شبانه عمیق‌تر می‌گشت، بر شگفتی من نیز افزوده می‌شد. به گمانم تنها تفاوت آشکار آن دو نامشان بود که کاملاً نامحسوس بود. در این فکر بودم همین که آقا اقبال را در محل یا هر جای دیگری دیدم این موضوع را با او درمیان بگذارم.

تقریباً یک ماه بعد بود حرف مردی که شبیه به آقا اقبال بود، بار دیگر در خانه‌ی ما شنیده شد، همان مردی که خودش را هژبر معرفی کرد و رفت اما این بار ذهن من او را به خیال و تصور نکشانده بود. هوا تازه تاریک شده بود و من همین که وارد خانه شدم نفهمیدم مهری پاسخ سلامم را داد یا نه که هیجان زده و کمی هم رنگ پریده مرا به جای خلوتی دور از چشم دختر و پسرمان کشاند و گفت:

ـ جلیل فهمیدی چی شده؟

ـ چی شده؟

و او با چشمان متعجبش حرفی زد که سرم چرخی خورد و چیزی از اعماق وجودم در گودالی بی‌انتها و رعشه‌برانگیز سقوط کرد. بدنم سست شد و روی مبلی که با آن فقط یک قدم فاصله داشتم، افتادم. همان وقت صدای پسرم را شنیدم که گفت:

ـ باز فشار بابا افتاده !

و درحالی که داغ شده بودم دست زنم را گرفتم و او را کنار خودم نشاندم و‌هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:

ـ دروغ میگی!

ـ به مرگ جلال، دروغم چیه؟

ـ ای نامرد! اینجا رو از کجا پیدا کرده؟

ـ تو چقدر ساده‌ای، خب تعقیبت کرده !

کمی بعد جمیله دخترم یک لیوان شربت آب پرتغال برایم  آورد و گفت: حتماً قند خونت افتاده، بابا همشو بخوری‌ها.

ـ دستت درد نکنه.

و رفت.

ـ اون حرفی رو که بهت زدم به کسی نگفتی که؟

ـ نه، آخه چیزی نبوده که، یه نفرو دیده بودی شبیه آقا اقبال بوده. اصلاً یادم رفته بود. حالا حتماً خودش بوده؟

ـ حتما شک نکن. اگه خودش نبوده؛ پس کی بوده؟

ـ مهری به کسی که حرفی نزدی؟

ـ گفتم نه.

ـ بعد از این اتّفاق چطور؟

ـ نه خیالت راحت باشه.

ـ به بچه‌ها چی؟

بعد مهری لیوان شربت را هم زد و آن را به دستم داد. کمی از آن خوردم. جلال و جمیله بلافاصله آماده رفتن شدند. جمیله گفت:

ـ برای شام منتظر ما نمونید.

و مهری گفت: دیر نیایید.

ـ خداحافظ.

ـ ما رفتیم.

در صدایی داد و بعد سکوتی پراضطراب در اطرافم موجی خورد. دوباره تکرار کردم: به بچه‌ها که حرفی نزدی؟

ـ نه.

ـ بگو به جان جلیل؟

ـ به خدا نگفتم!

ـ دارم خواب می‌بینم؟ خدایا، کی این اتّفاق افتاده؟

ـ دیروز... جلیل اصلاً فکرشو می‌کردی؟

ـ به عقل جنم نمی‌رسید. مهری اگه جایی حرفی بزنی بیچاره می‌شیم. توره خدا من خیالم راحت باشه، حرفی نزدی؟

ـ چقدر تکرار می‌کنی. گفتم که نه، مگه عقلمو از دست دادم. همین که افسر خانوم به من گفت دلم هوری ریخت. به خودم گفتم لب تر کنم، روسرمون خراب میشه.

ـ آفرین، چه عقلی زدی چیزی نگفتی. گفتی کی اتّفاق افتاد؟

ـ دیروز چند بار می‌پرسی، دیروز قبل از ظهر. رنگ و روت شده مثل گچ!

ـ بچه‌ها هم می‌دونند؟

ـ فقط می‌دونند خونه‌ی آقا اقبالو دزد زده... تازه صداش دراومده .

ـ بالاخره همه می‌فهمند.

ـ خیلی بد شد.

ـ برای چی، به ما چی ربطی داره؟ مگه با اون نانجیب همدستی کردیم؟

ـ می‌بینی توره خدا، به هیشکی نمیشه اعتماد کرد.

ـ ناراحت نباش هیچیش به ما مربوط نیست. فقط موندم چطوری دنبالم اومده که خودم نفهمیدم. اون روز من همین که از این آقا جدا شدم، چند جا رفتم. یکی دو بار تاکسی سوار شدم. یعنی چند ساعت دنبال من بوده!؟

ـ حتماً دیگه. تو که آدرستو نداده بودی؟

ـ ابداً برای چی آدرس بدم؟

ـ پس همون، تعقیبت کرده. خاک عالم چه بی‌شرفی بوده اون، بعد تو میگی به ما مربوط نیست.

ـ خُب معلومه، به ما چه ربطی داره؟

ـ بی‌ربطم نیست، بالاخره اگه تو به اون مرتیکه بی همه چیز نمی‌گفتی یه نفر تو کوچه‌ی ماست که شبیه شماست، اونم تورو تعقیب نمی‌کرد.

ـ حرف مفت می‌زنی‌ها، مگه من می‌دونستم اون مرد آقا اقبال نیست، فکر کردم خودشه برای همین سلامش کردم، بعداً فهمیدم اشتباه کردم. تو هم بودی اشتباه می‌کردی.

ـ اتّفاقاً یکی دو نفر که تو کوچه دیده بودنش خیال کرده بودند آقا اقباله.

ـ خُب پس چی می‌گی!؟

ـ فقط دعا کنیم دستگیر نشه.

ـ برای چی؟

ـ بالاخره الناز خانومو و آقا اقبال از ما دلخور میشن.

ـ بشن چی کار کنم؟ اتّفاقیه که پیش اومده، مگه من می‌خواستم اینطور بشه... برای همین میگم اصلاً کسی نفهمه!

ـ بیچاره آقا اقبال. من النازخانومو اصلاً نشناختم. چه قیافه‌ای پیدا کرده بود. رفتند کلانتری شکایت. آقا اقبالو اگه چاقو بهش می‌زدی خونش نمی‌ریخت.

ـ حقم داره.

ـ هر چی پول و طلا بوده با خودش برداشته برده.

نفس گرمم را بیرون دادم و باز کمی از شربت خوردم. حالت عجیبی داشتم. اتّفاقی که در خانه‌ی آقا اقبال افتاده بود، انگار به نوعی مرا هم گرفتار کرده بود. اگر دستگیر شود و اعتراف کند من هم باید حاضر شوم و حرفهایش را تصدیق کنم... همین فکر و خیالات آزارم می‌داد.

ـ بچه‌ها کجا رفتند؟

ـ سینما.

ـ الان وقت سینماست؟

ـ چه می‌دونم گفتند یا میریم سینما یا کافه... ولشون کن، اینو چی کارش کنیم؟

ـ تو فقط جایی حرفی نزنی، بعدشم بر فرض که دستگیر بشه، خودشون می‌فهمند من حق داشتم به اشتباه بیافتم. از عصبانیت دارم دیوونه میشم. اگه بدونی چه حالی دارم...حالا تو دیگه چرا اینقدر ترسیدی، رنگتم کاملاً پریده، فکرشو نکن، هر چی می‌خواد بشه.

ـ دست خودم نیست. خیلی نگرانم.

ـ برای چی، به ما ربطی نداره... مهری...

ـ هان؟

ـ راستشو بگو مثل این‌که داری چیزی رو از من پنهون می‌کنی، اصلاً حوصله ندارم، هر چی هست بگو بیشتر از این عصبانیم نکن. اتّفاقی افتاده نمی‌خواهی بگی؟

بعد مهری نگاهی به من انداخت و این بار حرفی زد که کم مانده بود قلبم از حرکت باز ایستد. از او خواستم حرفش را تکرار کند و او اصل ماجرای روز گذشته را با همه‌ی رنگ‌های واقعی‌اش که پر از اضطراب و وحشت و ناباوری بود، برایم تعریف کرد. همان وقت بود که فهمیدم چرا او بیشتر از من نگران است!؟

و درآخرین جلسه ی دادگستری بود که الناز خانوم با چشمانی سرخ و گریان و با دستانی لرزان و در حالی که سایه‌ی آقا اقبال شوهرش، روی سرش افتاده بود، ماجرای تکان‌دهنده‌ی آن روز را اینطور شرح داد:

ـ وقتی صدای درشد هنوز خوابیده بودم. یعنی خواب و بیدار بودم. گمونم ساعت حدود ده بود. آقامون حدود یکی دو ساعتی می‌شد که رفته بود سرکار. لای در اتاق باز بود دیدم برگشته گفتم لابد کلید مغازه رو جا گذاشته‌، دو سه بار اتّفاق افتاده که کلید جا گذاشته و برگشته بود خونه. وقتی دیدم خودشه دوباره خوابیدم... تقریباً یه پنج دقیقه‌ای گذشت که ببخشید اومدش تو اتاق خواب کنارم خوابید. چه می‌دونستم نامحرمه، یه دزد بی‌همه‌چیزه، گفتم ولم کن باز کلید جا گذاشتی مگه نمی‌خواهی بری سرکار!؟ برو خسته‌ام می‌خوام بخوابم... به خدا با آقامون هیچ فرقی نداشت، من چی کار می‌تونستم بکنم، شماجای من بودید چی کار می‌کردید؟ فکر می‌کردم شوهرمه. همش به خودم میگم کلید از کجا آورده بود؟

... یه شربتم داد خوردم. بعدش خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم!

و دوباره به گریه ‌افتاد.

آقا اقبالم از شدت عصبانیت سرخ ‌شد. گوشه‌ی چشمش مدام می‌پرید و پنجه‌اش را مشت می‌کرد و خطاب به زنش به زبان ترکی گفت:

ـ یعنی اوقد منه شبیه‌دی که بیلمدون؟

ـ‌ هاردون بیلیدیم. انگار اوزونیدون.

ـ مگه اولار؟ نیه حاواسو جمع ‌المدون؟

ـ نینیدیم؟ لباسینین رنگی عیناً سنون لباسوا اوخشیردی صعید سنون صصوا اوخشیردی.

ـ بخورسن، مگه اولار؟

ـ آلله آندوسین، سنه اوخشیردی.

ـ آلله لعنت السین، ‌هاردن تاپیلدی؟

بعد مأموری مداخله می‌کند و می گوید:

ـ آقا شما کاری نداشته باشید، بگذارید حرفشو بزنه. مگه نمی‌خواهید اون مرد دستگیر بشه، پس لطفاً ساکت باشید این خانوم کارشو انجام بده.

ـ بفرمایید.

بعد الناز خانوم همسرش اشک‌هایش را پاک کرد و بار دیگر با چشمی گریان بقیه حرفهایش را زد:

ـ من گیج شده بودم. بدنم بی‌حس شده بود. چشمام تار می‌دید. هی به آقامون می‌گفتم حالم خوب نیست اما اون مرد اعتنایی نمی‌کرد. من که نمی‌دونستم این مرد شوهرم نیست. اون داشت تو خونه‌ می‌گشت. رفت سراغ کشوهای اتاق خواب بعدش رفت سراغ بوفه و کمد. هنوز گیج خواب بودم. صداشو یه بار شنیدم که گفت بگیر بخواب. راحت باش... بعدش دیگه نفهمیدم چی شد هر چی پول و طلا تو خونه بود همه رو جمع کرد و با خودش برد، خدا نگذره ازش!

یک سال از این ماجرا گذشت. آقا اقبال خیلی زود از محله ما نقل مکان کرد و رفت. اما من روزی به طور کاملاً اتّفاقی در پیاده‌رویی، حوالی میدانی دور از بازار ناگهان چشمم به مردی افتاد که کاملاً شبیه همان مردی بود که خود را هژبر نامیده بود. اما این بار دیگر اشتباه نمی‌کردم. هر چند که صورت واقعی‌اش را پنهان ساخته بود اما خودش بود: آقا اقبال بود که حدود دویست متری دورتر از محلی که من آن مرد نابکار را اتّفاقی دیده بودم، روی سکویی نشسته بود درحالی که عینک دودی به چشم داشت و با لباسی مبدل که هیچ شباهتی به پوشش معمولی خودش نداشت به آمد و رفت عابرین چشم دوخته بود. خبر داشتم در کمین آن مرد بود. چند ماهی می‌شد که برای یافتن او در آن حوالی انتظار می‌کشید. ردش را آنجا یافته بودند اما او هیچ اثر و نشانی از خود نگذاشته بود. با این همه شباهت عجیب این بود که تحقیقات و جست‌وجوی پلیس و اداره آگاهی به هیچ نتیجه‌ای نرسیده بود اما با این حال آقا اقبال هنوز امیدوار بود که روزی بطور اتّفاقی او را ببیند، همان مردی را که بسیار شبیه خودش است. او چه منظوری داشت؟ آیا قصدش یافتن او و دستگیری‌اش بود یا فقط می‌خواست از او انتقام بگیرد و یا شاید به همان شیوه‌ای که او اقدام کرده عمل کند!؟

واکنون سال‌هاست که از آن اتّفاق شوم می گذرد، بی‌آن‌که راز من فاش شده باشد. هنوز هم اقبال را گاهی در آن حوالی می‌بینم بدون آن‌که از نزدیک با او دیدار کنم. او دیگر هیچ شباهتی به خودش ندارد و روزهای یکنواخت و تکراری را سپری می‌کند تا این‌که روزی شکارش را صید کند، مهم نیست چه ماهی از سال باشد و یا چه وقتی از روز، قبل از ظهر یا بعدازظهر یا چیزی از باقیمانده ی نیمه شب!

30/4/1398