حسن خادم
چیزی به یازده شب نمانده بود که شورلت سفیدی درست مقابل دکه سیگارفروشی در خیابان آذری کنار جوی آبی توقف کرد. یک شب مهتابی بود و هوا نیمگرم و حتی نسیمی هم نمیوزید. مردی که پشت فرمان نشسته بود، چهارشانه و پیراهن آستین کوتاهی پوشیده بود. انگار عجلهای برای پیاده شدن نداشت. از همان لحظه توقف، حواس صاحب دکه باریک و جمع وجور کنار پیادهرو متوجهی آن مرد شد. شیشه ماشین پایین بود و همین که چشم آن دو لحظهای به هم برخورد کرد، صاحب دکه تعارفی به او کرد. راننده در پاسخ به او تبسمی کرد و دست چپش را کمی بالا آورد و بعد سرگرم کار خود شد. نزدیک دکه سیگارفروشی پارکی قدیمی دیده میشد که گاهی مردی سیگار به لب و یا دو سه نفر درحالِ گپ زدن از آن جا بیرون میآمدند و به راهی میرفتند. چند دقیقه بعد راننده در حالی که دستمالی به دست داشت پیاده شد و مشغول پاک کردن شیشه جلوی ماشینش شد. کارش که تمام شد، دستمال را داخل ماشین انداخت و به طرف صاحب دکه که مردی نسبتاً کوتاه قد و لاغراندامی بود رفت و مقابلش ایستاد و به او شب به خیر گفت.
ـ هنوز تعطیل نکردی؟
ـ نخیر، در خدمتیم. بفرمایید سیگار بدم وینستون، کنت، اگه چایم میل دارید، بریزم براتون.
راننده شورلت نگاهی به سماوری که روی لبه دیوار کوتاهی قرار گرفته و بخار از آن بلند میشد انداخت و تبسمی کرد.
ـ چایش تازه دمه.
ـ دو تا دونه سیگار وینستون بده.
صاحب دکه دو نخ سیگار از پاکت باز شدهای بیرون آورد و به دست مرد راننده داد.
ـ بفرمایید. یه چاییام بریزم، تازه دمه.
و همان وقت مرد راننده اشارهای به مردی که آن سوی دهانه ورودی پارک روی سکوی سیمانی کنار ساک آبیرنگش نشسته بود کرد و گفت:
ـ اون آقارو میشناسی؟
صاحب دکه نگاهی به او انداخت و آرام به راننده شورلت گفت:
ـ کارگره، گاهی میاد اینجا... اینجا پاتوقشه، کارش دارید صداش کنم.
ـ ببین اگه چایی میخوره یکی براش بریز.
ـ دستت درد نکنه، حتماً میخوره...
بعد صاحب دکه آن مرد را صدا زد. او از روی سکو پایین آمد و خود را به دکه رساند و سلامی کرد. مرد راننده به هیکل صاف و قبراق آن مرد نگاهی انداخت و بلافاصله صاحب دکه گفت:
ـ این آقا یه چایی مهمونت کرده.
ـ دستتون درد نکنه، شرمنده کردید.
ـ نه بابا قابلی نداشت.
ـ یه چایی هم برای خودتون بریزم؟
ـ بریز، یه چایی هم برای من بریز.
بعد راننده سیگارش را با فندکی طلایی به آتش کشید و آن را به دست آن مرد داد:
ـ اهلش هستی یا نه؟
ـ شما بفرمایید.
ـ برای شما روشن کردم.
ـ دست شما درد نکنه.
و سیگار را گرفت و بلافاصله مرد راننده سیگار دوم را از جیب پیراهنش درآورد و به چهرهی جذاب و سبیل مشکی آن مرد که روی لب فوقانی او را پوشانده بود، نگاهی انداخت و این بار او پیشدستی کرد و با کبریتش آتشی روشن کرد و آن را جلوی صورت مرد راننده گرفت.
ـ دستت درد نکنه. چاییتونو بردارید بریم پیش ساکت.
ـ طوری نیست، کسی نمیبره.
ـ بیا. بریم اونجا راحتتریم.
ـ هر طور راحتید.
و بلافاصله پُکی به سیگارش زد و از صاحب دکه تشکر کرد و لیوان چایش را به دست گرفت و به همراه قندان کوچکی از دکه دور شد و کنار مرد راننده و ساک خودش قرار گرفت. راننده نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ مزاحمت نباشم.
ـ نه این چه حرفیه، شرمندم کردید.
ـ ای بابا چی کار کردم. نرفتی منزل؟
مرد جوان خندهای کرد و گفت:
ـ منزل ما همین جاست.
ـ چطور؟
ـ جای ثابتی ندارم. تابستونا همینجا تو پارک میخوابم، هوا هم که سرد بشه میرم مسافرخونه.
ـ مگه ازدواج نکردی؟
ـ ازدواج، حالا کمی زوده.
ـ اهل کجایی؟
ـ مشکینشهر، آذربایجان.
ـ که اینطور. کارت چیه، ناراحت نمیشی که سئوال میکنم.
ـ نه بابا برای چی... من کار ساختمونی میکنم. چاییتون سرد نشه.
ـ نه، هنوز داغه.
و پُکی به سیگارش زد.
ـ اون ماشین شماست؟
ـ قابل شما رو نداره...
ـ سلامت باشید. شما با این ماشین باید بالای شهر بگردید اینجا چی کار میکنید؟
ـ رد میشدم هوس کردم یه چایی بخورم و یه سیگاری توی هوای آزاد بکشم.
ـ منو هم شرمنده کردید.
ـ قابلی نداشت. میتونم اسمتونو بپرسم. من اسمم فیروزه.
ـ چاکر شما تیمور.
ـ آقاتیمور، چی کار میکنی، منظورم اینه که کاراصلیت چیه؟
ـ خدمتتون گفتم کارگری میکنم، البته کارای دیگهای هم باشه انجام میدم.
ـ خوبه. دوست داری تو یه شرکت مشغول شی.
ـ شرکت، چه کاری هست؟
ـ رانندگی بلدی؟
ـ نه، گواهینامه ندارم.
ـ خُب اگه بخوای میتونم دستتو توی شرکت بند کنم. از کارگری بهتره...
ـ بهتره بله. من که رانندگی بلد نیستم.
ـ مهم نیست کارای دیگهای هم هست.
تیمور قندی بر دهان گذاشت و به فیروز راننده شورلت تعارفی کرد و بعد لیوان چایش را برداشت.
ـ بفرمایید، چاییتون سرد میشه.
فیروز سیگارش را نصفه نیمه به داخل جوی آب انداخت و لیوان چای را از روی سکوی سیمانی برداشت و آرام گفت:
ـ شما قبول کن مطمئن باش راضی میشی.
تیمور نگاهی به او انداخت. بعد فیروز مرد راننده گفت:
ـ چه جور کاری دوست داری باشه؟
ـ هر کاری باشه انجام میدم. شما بگید چه کاری هست.
ـ دوست دارم امشب یه کمی سرحال بشی، دوست داری یا نه؟
ـ چاکرتم دست شما درد نکنه، در خدمتم.
بعد فیروز کمی از چایش را خورد و گفت:
ـ یه کاری هست که انعام خوبی براش پرداخت میشه.
ـ چی هست، ببخشید اینو میگم فقط جابجایی مواد نباشه هر چی باشه قبول می کنم.
ـ نه بابا، این چه حرفیه، مگه عقلم کمه. اینجا نمیتونم صحبت کنم. چایی تو بخور بریم یه دوری بزنیم بعدش خواستی میارمت همین جا پیادت میکنم. چطوره؟
ـ آخه نگفتید کارتون چیه؟
ـ میگم عجله نکن... بریم.
ـ چه عرض کنم. بریم ببینیم چی میشه.
بعد فیروز کمی از چایش را خورد و آن وقت تیمور قندان را تحویل صاحب دکه داد. همان وقت فیروز یک اسکتان ده تومانی به دست صاحب دکه داد و گفت:
ـ بقیهاش برای خودت.
ـ دستتون درد نکنه. خوش آمدید.
و فیروز نگاهی به تیمور انداخت و گفت: ساکتو بردار بریم سوار شیم.
و سپس از مرد صاحب دکه خداحافظی کرد و به طرف ماشینش رفت
ـ بازم تشریف بیارید.
ـ حتماً خدمت می رسم.
تیمور ساکش را برداشت و به دنبال فیروز سوار شد وکمی بعد ماشین از خیابان آذری به سمت بالای شهر براه افتاد و آن وقت آرام به تیمور که کنارش نشسته بود گفت:
ـ کسی که امشب منتظرت نیست؟
ـ نه، تنها هستم چطور؟
ـ همین جوری پرسیدم. میخوام ببرمت بگردونمت.
ـ نگفتید چه کاری باید انجام بدم.
ـ عجله نکن. یه چیزی میپرسم دوست دارم صاف و پوست کنده بهم جواب بدی.
ـ بفرمایید.
ـ ببینم اهل مشروب و ویسکی هستی یا نه؟
ـ هی بدم نمیاد. اون چیزا که قسمت ما نمیشه اما خُب گاهی یه عرقی میندازیم بالا... شما وضعتون خوبه مشروب گرونقیمت میخورید اما ما کارگرا اگه اهلشم باشیم فقط عرق حالمونو جا میاره.
ـ خلاصه یه کلام میخوای بگی اهل حالی!
ـ تیمور خنده کوتاهی کرد و به صورت پرگوشت و سرخ او نگاهی انداخت.
ـ ای بابا. دیگه حالی نمونده.
ماشین میدانی را دور زد و وارد خیابان خلوت دیگری شد و فیروز که رویش باز شده بود، گفت:
ـ خجالتو بگذار کنار ببینم میخواهی امشب حسابی حال کنی یا نه؟
تیمور تبسمی کرد و به چشمان فیروز نگاه کرد و گفت:
ـ تا چی باشه.
ـ یه چیزی که تو رو راضی کنه.
ـ چرا که نه، بدم نمیاد.
وهمان وقت بود که فیروز شورلت را کنار یک ردیف درخت متوقف کرد. تیمور نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
ـ چرا نگه داشتید؟
ـ میخوام ببرمت یه جایی که حال کنی، عشق و حال کنی، حواست به من هست یا نه؟
ـ آره، کجا هست؟
ـ یه جای خلوت و دنج. جایی که اگه ببینی حیرون میشی.
ـ مجلس برپا کردید؟
ـ نه، فقط خودتی با یه زن چطوره؟
تیمور نگاهی طولانی به او انداخت.
ـ جدی میگید یا شوخی میکنید؟
ـ شوخی ندارم. حتماً اولش فکر دیگهای کرده بودی.
ـ آره.
و فیروز خنده کوتاهی کرد و گفت:
ـ جلوی دکه به خاطر شما نگه داشتم.
و بعد منتظر عکسالعمل او شد.
ـ فهمیدم یه کاری دارید.
ـ همین که چشمم بهت افتاد، گفتم همونیه که دنبالشم. تیپت حرف نداره.
ـ چاکرتم. در خدمتم... زنه چه جور آدمیه؟
ـ با ایناش کاری نداشته باش. حرف نداره، تو یه شب باهاشی به جاش انعام خوبی میگیری. چی از این بهترهان... ببینم. روزی چقدر کار میکنی.
ـ سی تومن اگه کار باشه.
ـ سی تومن پوله..؟ اگه هر چی میگم گوش کنی، هم حالتو میکنی همه یه انعام پونصد تومنی میگیری، چطوره؟
ـ پونصد تومن!
ـ آره تعجب کردی؟ دستمزد دو هفته کار سخت ... از قیافت پیداست راضی هستی.
ـ پول زیادیه، حالا چرا منو انتخاب کردید؟
ـ به خاطر تیپت، سبیلهای قشنگی داری، خیلی مردونهاس!
ـ شما لطف دارید.
ـ هیکلت که حرف نداره، همون چیزیه که طرف دوست داره...
ـ شما باهاش کار میکنید؟
ـ نه اون کاری که فکرشو میکنی. من رانندهشم اما محرم رازشم هستم.
فیروز بلافاصله نگاهی به ساعتش انداخت. تیمور آرام گفت:
ـ این زنه شوهر که نداره.
ـ نه، مجرده خیالت راحت باشه. خُب چی میگی. آمادهای بریم؟
ـ بریم... فقط مشکلی پیش نیاد، خطری که نداره؟
ـ خطرچی؟ بچهایی، میبرمت یه جایی که خودتم ندونی کجاست. خیالت راحت باشه. یه شبی رو خوش میگذرونی و پونصد تومن انعام میگیری. شایدم بیشتر! فقط دعا کن ازت خوشش بیاد، اون وقت باز میام سراغت ... اگه شانس بیاری نونت تو روغنه... آمادهای؟
ـ حرفی ندارم. بریم. دوره یا نزدیک؟
ـ زیاد دور نیست، اما یه شرطی داره.
ـ چه شرطی؟
ـ میدونی اون زن آبرو داره، دوست نداره شناسایی بشه.
ـ یعنی چی. پس باید چی کار کنیم، یه وقت دردسر برام نشه؟
ـ نه، اگه هر چی من بگم عمل کنی؛ هیچ اتّفاقی نمیافته.
تیمور با کنجکاوی پرسید:
ـ چی کار کنم؟
فیروز دستش رو جلو آورد و از داخل داشبورد یک چشم بند سیاه بیرون کشاند و گفت:
ـ اگه اینو ببندی به چشمت، همه چی حله!
تیمور با تعجب نگاهی به چشمبند و فیروز کرد.
ـ منو نبرید یه جایی کار دستم بدید؟
ـ نه، گفتم که خیالت راحت باشه، این زن فقط نمیخواد کسی اونو شناسایی کنه، منظورم جاشه، گرفتی؟ رسیدیم منزل، چشمبندو برمیداری، از من بشنو شانس بهت رو آورده، امشب حسابی سرحال میشی و یه پول مفتی هم به جیب میزنی...هان؟ اگه موافقی اینو بزن به چشمتو بریم.
ـ حرفی ندارم. فقط همین باشه که گفتی، برنامه دیگهای نباشه.
ـ خیالت راحت باشه. من کنارت نشستم. مطمئن باش راضی میشی. بعدشم دعا میکنی که بازم بیام سراغت...
ـ باشه حرفی نیست.
تیمور نگاهی به اطرافش انداخت. فیروز هم اطرافش را از نظر گذراند و بعد همین که تیمور سرش را جلو آورد، او چشمبند سیاه را روی چشمانش قرار داد و صندلیاش را خواباند و گفت:
ـ حالا راحت برای خودت استراحت کن. یه ربع دیگه میرسیم.
تیمور سرش را روی صندلی خواباند و منتظر حرکت ماشین شد.
ـ فقط خواهشاً چشم بند رو برندار.
ـ کاری ندارم. بریم.
و بلافاصله فیروز براه افتاد و از چند خیابان گذشت و حدود بیست دقیقه بعد ماشین وارد خیابانی سربالایی پای کوه شد و تا نیمه که رفت وارد کوچهای گردید و مقابل ساختمانی توقف کرد. ناگهان با فشار دکمهای، در پارکینگ باز شد و فیروز داخل رفت و همین که ماشین از صدا افتاد، سکوت عمیقی برقرار شد.
ـ رسیدیم، میتونی چشمبندو برداری.
تیمور صاف نشست و چشمبند را برداشت و چشمانش را باز و بسته کرد و بعد به همراه فیروز از ماشین پیاده شد. خواست ساکش را بردارد که فیروز مانع شد.
ـ اونو بگذار باشه...
تیمور ساکش را روی صندلی عقب گذاشت و آن وقت فیروز حرفش را ادامه داد:
- وقتی رسیدی مقابل این خانوم یه لبخندی بزن و سلام کن و بگو شبتون بخیر میبخشید مزاحم شدم... دیگه نیازی نیست چیزی بگی. متوجه شدی که؟
ـ آره. شب بخیر میگم عذرخواهی میکنم که مزاحم شدم.
ـ آفرین... حالا دنبالم بیا.
از پارکینگ که بیرون رفتند، باغ بزرگی پر از درخت و بوتههای گل و چمن و استخری پر آب مقابل چشمان تیمور ظاهر شد. از روی سنگفرشی عبور کردند و بعد تیمور شگفتزده گفت:
ـ چه حیاط بزرگی!
ـ دو هزار متره!
و همان وقت تیمور نگاهش به بنای بزرگ مقابلش افتاد. ساختمانی سنگی که مثل قصر میماند. کمی بعد جلوی عمارت پیرمردی قدکوتاه و ریزنقش ظاهر شد و به فیروز سلامی داد.
ـ مهمان داریم. صفر این آقا رو ببرش یه دوش بگیره سرحال بشه.
ـ اطاعت میشه... حال شما خوبه؟
ـ خوبم. ممنون.
پیرمرد جلو افتاد و فیروز به تیمور گفت:
ـ برو یه دوش بگیر سرحال بشی. فعلاً نمیخواد لباساتو بپوشی. اون جا لباس هست صفر بهت میده، کارت که تموم شد با هم میریم طبقه بالا.
ـ باشه.
فیروز بلافاصله قوطی سیگارمالبرویش را درآورد و گفت:
ـ راحت باش!
پیرمرد ریزنقش جلو آمد و گفت:
ـ بفرمایید... حمام آمادهاس...
تیمور که سالن و فضای باشکوه داخل خانه گیج و متحیرش کرده بود نگاهی گذرا به پردههای مخمل و لوسترهای بزرگ و گرانقیمت انداخت و سپس از فیروز جدا شد و همراه پیرمرد رفت. دقایقی بعد تیمور با صورتی سرخ و سفید و چهرهای پرجذبه و با لباسی تازه داخل سالن شد و فیروز از جایش بلند شد و خطاب به صفر گفت:
ـ دستت درد نکنه شما دیگه برو استراحت کن.
ـ اطاعت شبتون بخیر.
تیمور نیز از او تشکر کرد و سپس همراه فیروز از پلههای چوبی و مارپیچ به سمت طبقه بالا براه افتاد. در سالن بالا یک دست کاناپه چرمی سیاه رنگی قرار داشت. فیروز تعارف کرد بنشیند.
ـ همین جا باش تا من برگردم.
ـ باشه.
ـ آمادهای که؟
تیمور دستهایش را از هم باز کرد و با تبسمی سرش را تکانی داد. فیروز از او جدا و کمی جلوتر داخل اتاقی گشت و در کمتر از یک دقیقه ناگهان در اتاق باز شد و فیروز به او اشاره کرد بیاید. تیمور بلند شد و داخل اتاق شد.
ـ الان میاد. میدونی که چی بگی؟
ـ آره.
و ناگهان از داخل اتاقی زنی بلند قد با جامهای مخملی و سرخ رنگ و چهرهای جذاب وارد شد و زودتر از آن دو سلامی داد.
ـ سلام از بنده اس. شبتون بخیر، میبخشید مزاحم شدم.
ـ نه این چه حرفیه خوش آمدید. فیروز دوستتو معرفی نمیکنی؟
ـ ایشون تیموره، از دوستان خوب، نمیخواست مزاحم بشه.
بعد آن زن که بوی عطرش به مشام تیمور می خورد، جلوتر آمد و با او دست داد.
تیمور نگاهی به سیمای آن زن انداخت و گفت: ببخشید مزاحم شدم.
ـ نه، چه مزاحمتی. خوشبختم.
و فیروز گفت: می بخشید یه کمی دیر شد.
ـ عیبی نداره... پرسیدید آقا تیمور شام خوردند یا نه؟
ـ پرسیدم، شامل میل کردند.
ـ بله صرف شده.
ـ یه وقت تعارف نکنی، شام هست.
ـ نه، تعارف ندارم. صرف شده، دست شما درد نکنه.
ـ خُب پس. بیایید اینجا بشینید.
همین زمان فیروز به حرف آمد و گفت:
ـ پس اگه اجازه بدین من مرخص بشم. کاری داشتید زنگ بزنید.
ـ دستت درد نکنه. دوستتون تنهایی که خجالت نمیکشه؟
ـ فکر نکنم.
ـ خوبه. پس شما بفرمایید.
فیروز با تیمور دست داد و از پیش آن دو رفت و ناگهان سکوت وهمانگیزی داخل اتاق باشکوه را فرا گرفت. سالن با تجمل چشم او را خیره کرده بود. پردههای گلدار لوسترهای درخشان، تابلوهای گران قیمت نقاشی، مبلمان استیل و فرشهای ابریشمی و خوش نقش و نگار و چند آباژور روشن که چشم را خیره میکردند و نیز زنی که با جامهای سرخ رنگ با طنازی و عشوهگری نگاهش میکرد.
ـ شراب میل دارید یا ویسکی؟
ـ هر چی شما دوست دارید.
من شراب میخورم.
ـ برای منم شراب بریزید.
ـ خواهش میکنم اینجا راحت باشید.
ـ راحتم. ممنون.
بعد زن به سمت بار رفت و از روی پیشخوان که دو چراغ حبابی سرخ رنگ بالای آن میسوخت، دو گیلاس برداشت و از بطری شرابی آنها را پر کرد و خرامان و با عشوه به سمت تیمور که روی مبل استیل خوش نقش و نگاری نشسته بود، آمد. تیمور از جایش بلند شد و به اشاره آن زن دو باره روی مبل راحتی نشست.
ـ بفرمایید.
ـ ممنون.
ـ آقا تیمور درست گفتم؟
ـ بله. چاکر شما.
زن با طنازی کنارش نشست .
ـ ای وای این چه حرفیه، شما آقائید. نمیدونستم فیروز یه همچین دوست باحالی داره. اسم منم فریباست.
ـ فریبا خانم، خوشبختم.
ـ مرسی.
میخوام بگم، چهرهتون خیلی مردونه و دوست داشتنیه. خصوصاً سبیلاتون، حسابی جذابتون کرده...
ـ شما لطف دارید.
و خودش با حالتی هوسانگیز گیلاس شراب را به لبانش نزدیک کرد. با همه وجودش تمنا میکرد تیمور نگاهش کند و او درحالی که از شراب مینوشید چشم به چهره افسونگر و هوسانگیز زنی که مقابلش نشسته بود، دوخت.
ـ میتونم خواهش کنم اون بطری شرابو بیارید.
ـ بله. حتماً.
و تیمور بلافاصله بلند شد و از روی پیشخوان بار بطری شراب را آورد و با خواهش زن گیلاس او را پر کرد و آن را روی میز مقابلش قرار داد.
ـ برای خودتونم بریزید.
و تیمور برای خودش هم ریخت و آنگاه در تمنای آن زن که در چشمانش خوانده میشد غرق شد.
ـ شرابتونو که خوردید، بریم اون اتاق راحتتره، مایلید؟
ـ باشه ، هرجور شما مایلید.
ـ مرسی. اینجا که هستید دلم میخواد راحت باشید.
ـ راحتم.
بعد زن از جایش بلند شد و با نگاهی افسونکننده تیمور را به دنبال خود به اتاق دیگری کشاند و پشت سرش در را بست و ناگهان سکوت وهمانگیزی در میان بوی شراب و عطر دلانگیزی موج خورد.
یک ساعت بعد در سالن پایین فیروز چشمش به تیمور افتاد که صورتش گل انداخته بود.
ـ حالت چطوره؟
ـ دستت درد نکنه، خوبم.
ـ چی بهت داد؟
ـ یه پاکت.
ـ همون انعامته. دیروقته، برو لباسهای خودتو بپوش بریم.
آنگاه صفر پیرمرد مستخدم او را راهنمایی کرد و همین که لباسهایش را پوشید به همراه فیروز از راهی که آمده بودند وارد پارکینگ شدند. فیروز سوار شد و در را برایش باز کرد. وقتی تیمور روی صندلی جلو نشست فیروز به او گفت:
ـ ساکتو کنار خودت بگذار یادت نره.
تیمور از صندلی عقب ساکش را برداشت و آن را روی پاهایش قرار داد.
ـ خُب حالت چطوره؟
ـ خوبم.
ـ سرحال شدی یا نه؟
ـ آره. اصلاً فکر نمیکردم امشب از یه همچین جایی سر دربیارم.
ـ یه خبر دیگه هم من برات دارم.
ـ چی هست؟
ـ طرف ازت خوشش اومده، هر کسی این شانس رو نداره دوبار ملاقاتش کنه.
ـ خودشون بهتون گفتند؟
ـ آره گفت دوست دارم هفتهی دیگه بازم ببینمش.
ـ کی؟
ـ شب دوشنبه، منظورم دوشنبه شبه.
ـ سه چهار روز دیگه؟
ـ آره، ببینم دوست داری یا نه؟
ـ بدم نمیاد.
ـ خوبه. انعام خوبی بهت میده. میتونی شبا به جای پارک بری مسافرخونه بخوابی.
ـ آره، پس کارتو شرکت چی میشه؟
ـ حقیقتش شرکتی در کار نیست، فقط خواستم راضیت کنم بیایی. خوب حال کردی دستمزد خوبی هم گرفتی، چی از این بهتر، بازم میایی حسابی تأمینت میکنه اگه بتونی نظرشو جلب کنی یه جایی دستتو بند میکنیم، حالا به این موضوع فکر نکن، اونم درست میشه. خُب دیگه آمادهای بریم؟
ـ بریم.
بعد فیروز از جیب شلوارش چشمبند را بیرون آورد و آن را دور چشمان تیمور بست.
ـ مرد خوششانسی هستی. با هر کی دو بار خلوت کنه دستمزدش دوبرابر میشه. هفتهای دیگه دو سه هزار تومن به جیب میزنی. فکرشو بکن بیشتر از حقوق یک ماهت!
ـ دستتون درد نکنه.
ـ چاکرتم. راحت باش. سرتو بگذار روی صندلی برای خودت بخواب، کجا دوست داری پیادت کنم، همون جا جلوی پارک؟
ـ نه، توپخونه.
ـ حتماً میخواهی بری مسافرخونه.
ـ آره.
ـ باشه. اون جا پیادت میکنم.
تیمور دستی روی چشم بندش کشید و گفت: پس دوشنبه شب کجا باید باشم؟
ـ نبش میدون فردوسی، ساعت ده شب. اینم شماره تلفن من. فقط حواست جمع باشه مبادا با کسی صحبت کنی، این موضوع فقط بین منو و شماست. هیچکس نباید چیزی بدونه، روشن شد؟
ـ باشه، خیالتون راحت باشه، با کسی حرفی نمیزنم.
بعد تیمور کارت تلفن فیروز را داخل جیب پیراهنش جای داد.
ـ ماجرای امشب مثل یه راز پیشت بمونه.
ـ حتماً، خیالتون راحت باشه. من که نمیدونم کجا اومدم، با کی حرف بزنم؟
ـ بسیار خُب، حالا حرکت میکنیم.
بلافاصله با فشار دکمهای درب پارکینگ باز شد و ماشین شورلت از آن خارج شد و همین که به سر تقاطع رسید، از سرازیری خیابان باریکی به راه خود ادامه داد. تیمور در سیاهی مطلق و سکوت شبانه و صدای ماشین، خیابانهای بینام و نشان را طی میکرد و به این شب عجیب و غیرقابل تصورش که همچون رؤیایی در مقابلش ظاهر شده بود، میاندیشید. آن وقت دست روی پاکت سفید تا شدهای که در جیبش بود کشید و در فکری عمیق غرق شد.
حوالی ساعت سه نیمه شب تیمور روی تخت مسافرخانه افتاد و به ماجرایی که به خیالی بیشتر شبیه بود، میاندیشید. این اتّفاق آنقدر برایش عجیب جلوه کرد که ناخودآگاه بار دیگر پاکت پول را لمس کرد تا باورش شود هر چه را که دیده بود، واقعیت داشته است. بعد در سکوت اتاق در آن را گشود و اسکناسهای پنجاه تومانی را شمرد و سپس آنها را داخل ساکش جا داد و باز به فکر فرو رفت. یک بار دیگر لحظات آشنایی با فیروز را از نظرش گذراند و آنگاه در سیاهیها موجی خورد تا اینکه داخل آن خانه مجلل که به قصری میماند، شد. هنوز نقش و جلوه پردهها و لوسترها و چلچراغها و آباژورها و گلدانهای گران قیمت و فرشهای ابریشمی و مبلمان استیل و آن بار و پیشخوان و قفسههای پر از بطریهای شراب و ویسکی مقابل چشمانش بودند. بعد همچنان که به سقف بالای سرش خیره مانده بود، آب دهانش را با نفسی پرحسرت فرو داد و به تصوری که از ذهنش گذشت روی خوش نشان داد. بلند شد سیگاری آتش زد و کمی بعد همین که در اتاقش به صدا درآمد، از جایش برخاست و سینی چای را از دست مرد مستخدم گرفت و سپس در را بست و آن را روی میز چوبی کهنه جلوی تختش گذاشت و مشغول دود کردن شد. حالا بهتر میتوانست به نقشهای که ذهنش را به خود مشغول کرده بود، بیاندیشد. همان وقت کارتی را که فیروز به او داده بود از جیبش درآورد و به شماره تلفن روی آن دقیق شد.
... آگه دیگه نمیخواست منو ببینه، شمارشو نمیداد، ولی عجب زنی بود، چه کیفی داشت! هر کی هست از اون کلهگندهها ست که نمیخواد لو بره. انگار کار فیروز آخر شبا همینه که براش مرد ببره باهاش حال کنه. ارتباطشون چیه خدا میدونه. اما مثل اینکه خیلی براشون مهمه لو نرن. چه ثروتی تو اون خونه خوابیده، نه به اون همه مال و منال نه به ما که شب باید تو پارک بخوابیم، خدا لعنتتون کنه، این همه ثروت رو از کجا آوردید؟ خدا کنه سر قرار حاضر شه... حتماً هر شب با یکیه، شایدم بیشتر، نوش جونش به من چه، اما من حقمو ازتون میگیرم. کی گفته برای تهیه یه لقمه نون باید این قدر عذاب بکشم؟ اگه بفهمند آبروشون قراره به خطر بیافته، هر کاری لازم باشه میکنند، ماهی پنج هزار تومن، نه کمه، ماهی ده هزارتومان بهم بدند اون وقت دیگه باهاشون کاری ندارم! وقتی با چشمبند میبرنت اون جا حتماً براشون خیلی مهمه که لو نرن. این زن کی هست خدا میدونه. پسندیده منو. حیف که نقشه دارم وگرنه هر دفعه حسابی حالشو جا میآوردم! دوشنبه شب، میدون فردوسی ساعت ده شب. خوب وقتیه. خونشون حتماً بالا شهره، یا بالای تجریشه یا تو سلطنت آباده یا قلهک، خونه نبود که بابا قصر بود، بالاخره میفهمم کجاست شاید زن سرهنگ یا تیمساری هست که نمیخواد لو بره... چی کار دارم هر کی هست فقط سهم منو بدید دیگه کاری باهاتون ندارم. شاید یه بار دیگه باهاش رفتم بعد نقشهمو پیاده میکنم. بزنه طبق نقشه کارم پیش بره چی میشه. اول فکر کردم خودش اهل حاله نگو آدم میبره براش. هر کی هست خیلی پیش اون زن خرش میره، خیلی بهش اعتماد داره.
تیمور سه شب دیگر را هم در مسافرخانه کارون واقع در خیابان ناصرخسرو گذراند تا اینکه دوشنبه شب حتی نیم ساعت زودتر از موعد، در گوشهای از میدان فردوسی در ضلع شمالی آن نبش خیابان سپهبد زاهدی ایستاد و نگاهش را به سوی عبور ماشینها میگرداند تا از آن میان چشمش به شورلت سفید فیروز بیافتد. کمی اضطراب داشت و حس غریبی او را میآزرد که مبادا فیروز سر قرار حاضر نشود. همان روز برای اطمینان خاطر خودش میخواست تماسی با او بگیرد اما پشیمان شد. کمی فکر و خیال کرد و سپس سیگاری از جیبش درآورد و آتش زد. هنوز دقایقی تا ساعت ده مانده بود و او هر چه نگاه میکرد حتی یک ماشین شورلت ندید اما همین که دقایقی از ساعت ده گذشت ناگهان ماشینی مقابل پایش توقف کرد، یک کادیلاک آبی رنگ بود که رانندهاش کسی جز فیروز نبود، مرد جوانی با جثهای سنگین و خوش تیپ و قوی با چشمانی روشن و موهای صاف و کمپشت که بوی ادوکلونش هنوز در شامه تیمور مانده بود. بلافاصله با اشاره او تیمور سوار شد و دست فیروز را فشرد.
ـ سلام. چطوری، شبت به خیر.
ـ سلام. شب شما هم بخیر.
ـ زیاد که دیر نکردم.
ـ نه، من یه کمی زود اومدم.
ـ اول بگم با کسی که صحبت نکردی؟
ـ نه، باور کنید با کسی صحبتی نکردم، برای چی؟
ـ خوبه. دمت گرم.
ـ حالا بگو شام خوردی یا نه؟
ـ خوردم. یه ساندویچ خوردم سیرم.
ـ وقتی با من هستی تعارف نکن.
ـ نه، تعارف ندارم.
بعد فیروز که پیراهن تیرهای پوشیده بود، قوطی سیگار مالبرویش را درآورد و سیگاری از آن بیرون آورد و با فندک طلاییاش آن را به آتش کشید و سپس پُکی زد و سپس سیگار را به دست تیمور داد.
ـ دستتون درد نکنه.
و سیگاری هم برای خودش آتش زد.
ـ فریبا خانوم دوست داره بازم ببینتت، تا حالا سابقه نداشته از کسی اینقدر خوشش بیاد که بازم دعوتش کنه. خیلی کم پیش اومده خوش به حالت دیگه...
آن وقت با تبسم نگاهی به تیمور کرد.
ـ شما لطف کردید.
ـ عاشق یه همچین تیپائیه. خلاصه که این سبیلات کار داد دستت!
تیمور خندهای کرد و کف دست چپش را به نشانهی قدردانی روی زانوی فیروز گذاشت.
ـ خُب دیگه بهتره بریم.
ـ باشه بریم.
و بلافاصله فیروز براه افتاد. ماشین کادیلاک به سمت خیابان کریمخان میرفت. شب آرامی بود و تیمور منتظر بود تا فیروز چشمبند را درآورد و روی چشمانش بگذارد اما انگار عجلهای برای این کار نداشت. کم کم ماشین فیروز به راست پیچید و وارد خیابان تختجمشید شد و درحالی که هر دو ساکت بودند کادیلاک آبی به خیابان کورش رسید و سپس راه شمال شهر را در پیش گرفت.
دقایقی بعد در میانه ی راه نزدیک یک کیوسک بسته توقف کرد و همانجا چشمبند را از میان داشبورد بیرون آورد و در سایه روشن داخل ماشین آن را روی چشمان تیمور گذاشت و سپس صندلیاش را تا آخر خواباند و گفت:
ـ میبخشی آقا تیمور!
ـ عیبی نداره.
ـ راحتی؟
ـ آره راحتم.
ـ خوبه. پس حرکت میکنیم.
ماشین دوباره براه افتاد و تیمور که خیابانها را در تاریکی مطلق و سروصدای ماشینها طی میکرد، دور از فکر و خیال فیروز مدام نقشهاش را مرور میکرد و با احتیاط تغییراتی به آن میداد. امشب برخلاف دور قبل که فقط اضطراب و هیجان داشت، این بار در کنار تپش قلب، کمی هم نگران بود.
وقتی ماشین در پارکینگ خانه ویلایی و بزرگ متوقف شد، فیروز چشمبند تیمور را برداشت و سپس به اتّفاق از میان دو ردیف درخت و انبوهی از بوتههای گل سرخ و صورتی گذشتند و داخل فضای عمارت دو طبقه شدند. با ورود آن دو بلافاصله صفر پیرمرد مستخدم خانه تیمور را به اشاره فیروز به سمت حمام هدایت کرد. داخل سالن حمام تیمور لخت شد اما پیش از آنکه تنش را خیس کند، از ترس این که دیگر سراغش نیایند یکدفعه نقشهاش عوض شد و از خیر دیدن آن زن فریبنده گذشت و همان
وقت شیردوش آب را باز گذاشت و فوراً لباسهایش را پوشید زیرا تصمیم گرفته بود بی معطلی از خانه خارج شود. ابتدا شکافی به در حمام داد و سعی کرد بیرون را از نظر بگذراند. هیچکس نبود و جز صدای شیر باز دوش آب و صدای سگی از گوشهی حیاط، هیچ صدایی به گوشش نمیخورد. آنگاه با احتیاط در را بیشتر باز کرد طوری که دلهرهاش بالا گرفت اما بیاعتنا به آن از حمام بیرون آمد. دو اتاق در بسته مقابلش قرار داشت. در حمام را بست درحالی که صدای دوش آب هنوز شنیده میشد. به سرعت کفشش را پوشید و خود را به اتاقها رساند. یکی از آنها پنجرهای رو به بیرون داشت، اما راهش بسته بود. با توری فلزی راه نفوذ به داخل را بسته بودند. فوراً از آن اتاق بیرون آمد. خود را به اتاق دیگر رساند اما درش قفل بود. همان وقت اضطراب دیدن ناگهانی صفر یا فیروز به دلش چنگی زد. یک لحظه خواست از فکر و خیال فرار چشم بپوشد اما احساسی در درونش بود که او را به رفتن و گریختن و دنبال کردن نقشهاش وادار میکرد. جلو رفت و در رو به سالن را باز کرد نه خبری از فیروز بود و نه صفر. با چشم گردشی در اطراف فضای سالن کرد و بعد قدم به آنجا گذاشت. همان وقت بود که حس گریختن او را شتابزده به سمت در ورودی خانه کشاند اما یکدفعه رعشهای از ترس و اضطراب به جانش افتاد. در بسته بود. کلید به در نبود و تیمور سراسیمه به سمت دیگر سالن هجوم برد. به سرعت خود را به اتاقی کشاند تا هر طور شده برای خروج راهی پیدا کند. داخل آن اتاق یک آباژور روشن بود. فوراً به سمت پنجره اش رفت اما آنجا هم بسته بود. پنجره ی این اتاق هم با شبکهای فلزی پوشانده شده بود. بیرون آمد و در آن سوی سالن داخل اتاق دیگری شد که یک پنجره به بیرون داشت. پرده را کناری زد و بار دیگر ناامیدی ترس به جانش انداخت. در همین هنگام صدای زنگی داخل فضای خانه پیچید، طوری که تیمور به وحشت افتاد. نمیدانست به کدام سمت برود تا راه گریزی بیابد. انگار فضای داخل خانه در حصار امنیتی محکم و غیرقابل نفوذی قرار گرفته بود، آن طور که تیمور ناامیدانه به هر سمتی میرفت تا روزنهای بیابد. همان وقت صدای فیروز را شنید که او را صدا میزد و تیمور ترسان و نگران به سمت در زیر راهپله منتهی به سالن و طبقه بالا شتاب گرفت. در آنجا را گشود و کلید برقش را زد و به سرعت از پلهها سرازیر شد. زیرزمین خانه فضای بزرگی بود پر از مواد خوراکی و مبل و جعبههای شراب و ویسکی. دو سه پنجره کوچک هم به سمت حیاط داشت که تنگتر و کوچکتر از آن بود که کسی بتواند از آنجا به حیاط برود. همان وقت دو باره سرو صدای سگ را از میان حیاط شنید. گرفتار شده بود و همه ی راههای خروج از خانه را بر روی خود مسدود میدید.
بلافاصله به سمت پلهها شتاب گرفت اما با در بسته آن روبرو شد. همان جا وحشت زده نفسش را فرو داد و به سکوت هراسانگیز داخل زیرزمین گوش سپرد. دیگر نه طنین صدای زنگ شنیده میشد و نه صدای شُرشُر دوش حمام. هیچ صدایی به گوشش نمیرسید. فقط اضطراب و نگرانی بود که در قالب عرقهایی لرزان از سر و روی تیمور فرو میریخت. بعد با نگرانی فیروز را صدا زد و گفت:
ـ آقا فیروز منو از اینجا خارج کن. میخوام برم. چشمامو ببند میخوام برم.
اما تیمور هیچ پاسخی نشنید. به انتظار ماند و چون سکوت طولانی شد تپش قلبش شدت گرفت. اکنون خانه مجللی که میتوانست شبی دلنشین و لذتبخش برای او به همراه بیاورد، شبیه به دخمهای خوفناک شده بود. چند بار محکم به در زیرزمین زد و دسته آن را با تمام نیرو به سمت خود کشید. فایدهای نداشت. هیچ صدایی از هیچ سمت خانه به گوش نمیرسید حتی سگ هم از صدا افتاده بود و تیمور نگران و مضطرب در نور کمرنگ راه پله نشست و به صدای ضربان قلبش گوش سپرد. انگار دیگر میلی نداشت محل آن خانه را شناسایی کند. فقط میخواست فیروز هر جایی هست بیاید و چشمبند سیاه را روی چشمانش بکشد و او را از این خانه مرموز و ناشناخته خارج سازد. بعد همان لحظات بود که در اوج درماندگی، ذهنش فریبا را به تصویر کشید که گیلاس شراب را به دستش میداد و با آن چشمان افسونگرش او را به سوی خود میکشاند. طوری این تصور به نظرش آمد که حتی بوی عطر او نیز به مشامش رسید.
فردای همان شب درحالی که آفتاب تازه طلوع کرده بود، در منطقه جنوب شهر، داخل خیابان تنگ و باریکی، عدهای از عابرین دور جسد مردی جمع شده بودند که سبیلهای مشکیاش روی لب فوقانی او را پوشانده بود و پلکهایش چشمهای او را به خواب عمیقی فرو برده بود، مردی با چشمان بسته که ساک آبی رنگی کنارش قرار داشت و گویا ساعتها از مرگ او میگذشت.
۱۷/۱۰/۹۸
Instagram: hasankhadem3
نظرات