«ونوس ترابی»
مازیار از این کوه به آن کوه میپرید بیآنکه بال داشته باشد. موهایش هویجی رو به زال و بور بود. بعد کوهها بلند شدند به سمتم آمدند. قدمهای بزرگ برمیداشتند. در گوشه اتاقم خزیده بودم تا هیبتشان دیوانهام نکند. مازیار اینبار در لباس خیاط باشی محلهمان آمد. همان که در یازده سالگی با یک بسته اسمارتیز که آنزمان زیادی فانتزی بود، مرا برد پشت یکی از چرخهای کارگاهش و دست کشید به کشاله رانم. هنوز یادم هست که با اولین لمس آن خیاط، خودم را خیس کردم. نمیدانم از شرم بود یا ترس. شاید هم خشم. چه فایده داشت برای کسی تعریف کنم آنهم وقتی یارو معتمد محل بود و جمعهها در مسجد سرگذر دباغچیان، روضهخوانی میکرد. حالا پسر خودم، متر از گردن آویزان و لباس سرتاپا سفید با همان عبای آخوندی، داشت خیره خیره نگاهم میکرد. هنوز کوهها از کنار پنجره میگذشتند. مثل سربازانی پیادهنظام. میخواستم جیغ بزنم اما صدایم در نمیآمد.
از فشار همان فریاد نیامده، بیدار شدم. اتاق ظلمات بود. یادم نمیآمد آنجا کجاست. پرده توری را از پنجره بالای سرم کنار زدم. نور نارنجی کوچه ریخت روی تخت. جایی که مازیار آنروز صبح کنارم خوابیده بود. خوابیده بود. پس حالا کجاست؟
لحاف سنگین را کنار زدم. تمام تنم عرق کرده بود. دستمالی از کشوی کنار تخت برداشتم و کشیدم زیر پستانها. هنوز روبدوشامبر حمام تنم بود. تنْپخته زیر این لحاف سنگین با در و پنجره بسته و شوفاژ روشن.
یکآن دلهره افتاد به جانم. شاهخال! نکند میخواسته همینجا خفهام کند و بچه را بردارد و برود؟ مازیار کو؟
روبدوشامبر را انداختم روی تخت و اولین بلوز شلواری که دم دستم رسید را از کمد قاپیدم. گوشهایم از همان دیشب که آنطور به خانهام حمله کرده بودند سوت میکشید و کمی فک قفله گرفته بودم. کل استخوانهایم به ناله افتاده بود. خوب که نگاه کردم، نوری از زیر در اتاق از سالن یا آشپزخانه میخزید تو. صدای ریزی میآمد. پچپچه یا شاید از تلویزیون. مازیار عادت داشت گاهی خودش تلویزیون را روشن میکرد اما صدایش را میبست. دکترش گفته بود که صدای بلند، بچههای اوتیستی را آزار میدهد. اما حالا وقت آن نبود که یاد فریادهای گاه و بیگاهم بر سر آن بچه بیفتم و عذاب وجدان بگیرم. دسته در را آرام چرخاندم.
چه خوب است که آدم وسواسهای لولایی و قفلی داشته باشد! همین وسواس است که روغندان را از دست نمیاندازد و مدام در حال چکاندن روغن لابلای چرخدنده و لولا و شاسی قفلهایی. در بیصدا باز شد. سالن٬ منهای شعاع گرد و کوچک آن آباژور فکسنی، تقریبن تاریک بود. از تلویزیون هم نه نوری درمیآمد نه صدایی. اما در آشپزخانه خبرهایی بود. هردوشان دور میز کوچک صبحانه نشسته بودند و در سکوت پازل هزارتکه مازیار را جورچین میکردند. چرا مازیار دیگر آن اِ لامصب را نمیکشید؟ چطور آرام گرفته بود و داشت به دستهای او نگاه میکرد که میخواست پازلها را قد هم بنشاند؟ حتی اگر اشتباه هم میگذاشت، مازیار دیگر از آن جیغهای پوستکن نمیکشید. فقط میمش را دهان بسته بیرون میداد. شاهخال یک قطعه پازل را جورچین میکرد و با ذوق مازیار، لقمهای از نمیدانم چه دهان بچه میگذاشت.
تولهجن را داشته باش! حالا اگر من بودم، کشتیارش میشدی آن غار و مارش را هرگز نشانت نمیداد. یا آنقدر میخورد که مجبور میشدی همهچیز را از جلوی چشمش برداری و دولاببند کنی یا دو روز کامل جز شیرینی یا نهایت شیر تازه و نان بربری قوت دیگری به دهان نمیگذاشت. اما حالا داشت نان تریت کرده در آبگوشت یا چیزی شبیه سوپ را با رضایت میبلعید.
چه باید میگفتم؟ چه داشتم که بگویم؟ از اوج نفرت و انزجارم از این آدم به علاوه بلایی که سر زندگی و روانم آورد، لال شده بودم. حتی نمیخواستم همکلامش شوم. کاش خودم را میزدم به خواب. یا نه، زنگ میزدم ۱۱۰ و میگفتم این یارو قلچماق به زور آمده خانهام و من و بچهام را گروگان گرفته.
زرشک! به کدام پلیس زنگ بزنم؟ این لجن خودش از آنهاست. آنهم از سوسکی پوشهاشان! با همان دستی که باتوم میزند و جمجمه دختر مردم را میترکاند، با همان دست دارد غذا دهان بچه من میگذارد. برای خنداندنش کسشعر میبافد و همان کاف اما بیشعرش را به زن و دختر مردم حواله میدهد.
اصلن کاش بلند شود و خودش و بچهاش از زندگیم بروند بیرون. گم و گور شوند.
دلم ریخت کف پا! بچهام مال خودم است. خودم زاییدمش. تک و تنها. در بیپولی و خاک بر سری و نداری به دندان گرفتمش. مادرم پیغام فرستاد دختر جنده ندارد و نمیخواهد. مگر راست نمیگفت؟ جنده نبودم که زیرخواب این باتوم به دست آدمفروش نمیشدم. همان روز که قلب بیشرفم گفت هیس! بگذار دروغش را ببافد. تو حالت را بکن! همانروز باید یک تیغ میکشیدم روی این رگها و خلاص.
-سمین...
حواس نداشتم. شاید ۲۰ دقیقه بیشتر بود که داشتم دستهام را با آب و صابون پوست میکندم و با خودم حرف میزدم. اصلن حالیم نشد کی رفتم زیر دوش. کی آمدم بیرون. چرا داشتم دستهام را آنطوری صابونمالی میکردم. نکبت این زندگی که همانجا بود.
راحت در خانهام داشت میلولید و با بیشرمی دست در سوراخ سنبههاش میکرد.
-سمین آروم باش...چته؟
الان است که دست بزند. همین الان دست میزند به تنم. به بازوم. به بهانه کمک و دلسوزی. آنوقت همین سنگ روی سیفون توالت فرنگی را بلند میکنم میکوبم در سرش.
نزد. هنوز میترسید.
آب را بست و حوله را واسطه کرد تا دستهام را لمس کند. دیدی خاک بر سرم؟ دیدی نزدمش؟ دیدی همهاش گهخوری محض بود؟
دستش را گذاشت روی کمرم تا مثلن همراهیم کند سمت نشیمن. خبری از پنجره شکسته دیشب نبود. مبلها را هم جابجا کرده بود تا روی سوراخ فرش را بپوشاند. اینطور کثافت را از زندگی پاک میکنند. رد کثافت، رد لجن، رد مزدوریاش را زیر فرش و مبل میچپاند. اما بوی گندش که همه خانه را گرفته بود. با آن میخواست چهکار کند؟
-اسمش چیه؟
مازیار را میگفت.
-چشه این بچه؟
اوتیسمش را میگفت.
-مالِ...بچه منه، نه؟
تخم و ترکهاش را میگفت.
حق داشت. من جنده بودم! باید هم فکر میکرد که با هزارنفر جفتگیری کردهام و از یکی این افتاده بیرون. چه خوب هم در ذهنش داشت بالا و پایین میکرد که لابد از تخم حرام، بچه این مدلی بیرون میآید. وگرنه بر طبق آمار مغز کپک زده اینها، در دو گوش تولهات اذان نگویی، یا قاتل میشود یا هیز و دزد. کاش میگفت همه اینها را. کاش بی مزهمزه کردن حرف در ذهنش همه را میریخت بیرون. آنوقت میافتادم به جانش و با همین انگشتها چشمهاش را از کاسه میکشیدم بیرون و میگفتم پس آن رهبر دیوثتان که در تمام سوراخهاش اذان گفتهاند چطور هم قاتل است و هم دزد؟
سکوت کرد. داشت دودوتا چهارتا میکرد کی آخرین بار با هم خوابیدیم و این بچه الان چند سالش است!
-من تا چند ماه بعد...بعد اون جریان...که خودت مجبورم کردی جدایی رو انتخاب کنم، هنوز آمارت رو داشتم. اما یهو غیبت زد! چرا نذاشتی آبا از آسیاب بیفته؟ چرا آروم و قرار نداشتی؟ آخه کون لق این و اون. چرا نذاشتی زندگی کنیم؟ کلی برنامه داشتم.
چهکسی گفته برای کشتن و قاتل شدن، باید برنامه ریخت و آماده شد؟ من میتوانستم همان لحظه، هم این جرثومه را بکشم، هم بروم با خیال راحت روی تخت دراز بکشم.
کسی در کوچه فریاد زد:
-درخت به این تناوری، بقیشو تو از بری!
مثل سگهای تازی شکاری لاغر و کشیده و فرز که آماده دریدن شکار و بردنش برای صاحبشان هستند، گردنش کش آمد. زیرچشمی پاییدمش. چشمهاش زل زده بود به پنجره.
-پاشو برو پاچهشو بگیر ببر واسه اربابت!
تازه حالیم شده بود که از این مرد میترسیدم. با تمام فحشهایی که برایش در ذهنم داشتم، فقط همین جمله از دهانم بیرون آمد. هنوز آن قد کشیده و اندام ورزیده در لباس سوسکی و دادها و فحشها و ضربه باتومش، جگرم را رنده میکرد.
نگاهش قفل کرد روی صورتم.
-من دور اون لبهات بگردم. حتی اگه فحشم بدی، سمین! فقط حرف بزن!
چاه فاضلاب از حلقم میزد بالا. انگار هربار که بوسیده بودمش، هربار که به آن سینه خط و خالدار زبان و لب کشیده بودم و رگ گردنش را قربان رفته بودم، یک چاه در لابلای سلولهام دهان باز کرده بود. گه اندر گه!
-سمین درک نمیکنی. هرکس یه شغلی داره. احساساتیبازی رو باس گذاشت کنار. همه بچههای ما زن و بچه دارن و همه هم همین نون رو دارن میبرن خونه. تو نمیدونی دشمن خونگی زبوننفهم یعنی چی!
گوشهام بیشتر سوت میکشیدند. کاش اینبار به جای گاز اشکآور، خمپاره میزدند به این چهاردیواری.
-ببین. من ۱۲ ساعت رو امروز اینجا گذروندم. همین الانش تحت فشارم چون موقعیت جنگی اعلام شده. باید توی خیابونا باشم. باید از ناموس مردم دفاع کنم!
قهقهه زدم. خوب و از ته دل. آنقدر که قطرات بزاقم پاشید به صورتش. از روی میز دستمال کشید بیرون و به جای صورت خودش، دور دهان من را خشک کرد.
-سمین تو خیلی چیزا رو نمیدونی! اینا به اسم ماها به زن و بچه مردم تجاوز میکنن میندازن گردن ما!
زیادی نزدیک شده بود. با پا کوبیدم میان قفسه سینهاش. خودش یادم داده بود. دفاع شخصی! با دو دست رو به عقب خودش را نگه داشت. سری تکان داد و لبهاش جمع شد.
-یعنی دیشبم اونا بودن اومدن خونه من؟ اونا بودن با باتوم و اسلحه اومدن توی این ساختمون؟ اونا فحش ناموسی میدادن؟ واسه یه بار توی عمرت، مرد باش و بگو اگه من رو نمیشناختی و صنمی از قبل بام نداشتی، چه بلایی سرمون میاوردی؟ چطور رفتار میکردی؟ چیا از دهنت درمیومد؟
بلند شد. پشت به من، کمی سینهاش را مالید. دردش آمده بود.
-بدون من نمیتونی این بچه رو بزرگ کنی! یه پا عقبافتادهس!
نیش زد. نیش زد!
-کثـــــــافت عوضــــــی!
جیغ میزدم. نمیدانم چرا شنیدن «عقبافتاده» درباره مازیار انقدر برایم سنگین بود.
باز همان بو. همان دنیای گرم. بوی براده چوب و درختان استوایی تبزده.
-غلط کردم سمین! گه خوردم. باشه، آروم باش.
سر و صورت و چشمم را میبوسید. بوسههایش به دندانم هم رسید. از خوردن دندانم به دندانش چندشم زد. سرم را عقب کشیدم.
-تو بگی، دست میکشم. فرار میکنیم!
میبوسید. دستهام را. کف دستهام را. نوک انگشتانم را. رفت سمت شکمم و تند تند میبوسید. شهوتی در کار نبود. انگار فقط محض التماس برای بخشوده شدن! شکمم را برای بچهاش میبوسید. وسط بوسیدن به گریه افتاد اما باز میبوسید.
با دو مشت کوبیدم در سرش. محکم و پشت سرهم. هیچ مقاومتی نکرد. سرش را پایینتر گرفت.
-بزن قربونت برم! بزن تا خالی شی!
چرا فکر میکرد برای خودم میزدم؟ چرا همهچیز را به این زندگی قیچیشده نحس ربط میداد؟
بلند شدم و با پا کوبیدم در پهلویش. جمع شد در خودش. اما دو پایم را با هم قاپید و شروع کرد به بوسیدن زانوهام.
-یه روز میبخشی سمین! فراموش میکنی. زمان درست میکنه همهچیزو. فقط بذار باشم. بپلکم اطرافت. میخوام به بچهم کمک کنم. تورو امام حسین!
از نفس افتادم. دوباره خیس عرق.
-من ک...توی امام حسینتون! یزیدی هم وجود داشته باشه خود شمایین!
مازیار از سر و صدای ما بیدار شده بود و باز داشت زوزه کشدار میکشید.
-هان! اینم نک و ناله نتیجه اون اشتباه! پاشو برو بهش کمک کن. ببین من ۴ ساله چطور این زندگی نکبت رو به دوش کشیدم.
زانو زانو سمت مازیار رفت که مثل همیشه جلوی تلویزیون خوابیده بود. بچهاش را کشید میان تنش. قاطی شدند. در هم میلولیدند. میم بچه شکست. سوسکیپوش، جانم بابایش بلند بود.
یک آنْ یاد عکس خونی و چشمان نیمهباز «کارون*» افتادم.
ادامه دارد...
-- اول: شاه خال
- دوم: بومرنگ
- سوم: جانور
- چهارم: چشمِ یاری
- پنجم: دودمان
- ششم: آدمها و سؤالها
- هفتم: قنداق
- هشتم: آبی که از سر میگذرد
- نهم: سوسکدانی
- دهم: افسار
- یازدهم: شانزده ثانیه
- دوازدهم: خانه داغ
- سیزدهم: سه زن
(این داستان را آخر هفته دیگر تمام میکنم.)
*کارون حاجیزاده که در کنار پدر، حمید حاجیزاده در قتلهای زنجیرهای دهه هفتاد جمهوریاسلامی با ۳۸ ضربه چاقو به قتل رسید.
عالی! پیش بینی من این است که بالاخره یکی از این ها تلف می شود: مرد کشته (سمبل رژیم) یا زن (انقلاب)، با بچه (آینده). یا ما را سورپریز کنین با آن ذهن خلاقتان.