«ونوس ترابی»
نمیتوانم جملهام را طور دیگری شروع کنم. تنها میتوانم برای تنوع یا گذاشتن سوزن پرگار روی نقطه صحیح، یک «زن» در خط اول بگنجانم. «در زندگی {هر زن} زخمهایی هست» که هرچه صبر میکنی ببندد و بیفتد و تنها رد بماند، به خودت تیپا زدهای. باید به خون و چرک خو بگیری. باید بدانی تاوان هر نبایدی، روزی هفده نوبت باید پوستت را بکند و دولاّیت بکند و بیفتی به سجادهای که به جای گلاب مشهد، بوی شاش بچه میدهد!
بچهات به ساعت نرسیده، عرقسوز میشود. کجایش را نمیدانی. میتواند میان دو گوشت لاغر چسبیده به ماتحتش باشد. لابلای پوست یا حتی بساط و معاملهاش را آش و لاش کند. تنها یک کف دست ریق با چند قطره شاش، آن خمیر پوستکَن را به جان پوست بچه بیندازد. ضجهاش تمام نمیشود. بارها فکر کردهام که همانطور کون پتی، بگذارمش در وان تا هرچه میخواهد به حال و روز خودش و من گه بزند و بشاشد به اول و آخر هردومان. نهایتش آب را باز میکنی که همه را بشورد و برود.
باور نمیکنم این کله از من آمده باشد بیرون! زیادی پت و پهن است. یا این شانهها. هرچند نحیف، ولی چطور آدم را دو نیم نمیکند، در عجبم! حالا دیگر دارد دو ساله میشود. شیر دهانش نگذاشتم. یعنی گذاشتم ولی فقط چهارماه. نه اینکه نخواهم، از حس آن مکیدنهای وسواسی و حریصانه و زخمی که روی نوک پستانها گلمژه زد، فراری شدم. بساش بود. شانس هم آورد. شیر من جز زهر و نفرین هیچ نداشت.
شناسنامه نداشت. ماشینم را فروختم تا صیغهنامهای جور کنم و به اسم خودم برایش شناسنامه بگیرم. تنها نانآور خانهام را دادم سجل و تمام. هنوز ترجمه میکردم و اینور و آنور مقالهای مینوشتم. تایپ میکردم. حتی آشپزخانه کوچکی زدم و غذا به مردم فروختم. خرج شیرخشک و پوشکش یک سوم درآمدم را میبُرد. تنها شانسی که آورده بودم سهم الارث پدریام بود که همهاش رفت بالای رهن. عوضش اجاره نمیدادم. این موضوع نیمچه امنیتی انداخت پس ذهنم و همین برایم کافی بود. هنوز صدایش نمیکردم. داشتم میرفتم ثبت احوال، تصمیم گرفتم اولین اسمی که روی سردر یک مغازه به چشمم آمد رویش بگذارم. بازیام گرفته بود یا داشتم تحقیرش میکردم؟ هیچکدام! حال و حوصله فکر کردن نداشتم. مگر اسم آدم چه اهمیتی دارد یا چه گلی به سر میزند؟ تازه شاید اقبالش بزند و یکی از همین اسمهای فرنگی سوسولی نصیبش شود. به جای غلام این و آن، بشود آرسن یا اَلِک! کارن یا سورن. دیدهام که میگویم. ملت اسمها به ذهنشان میآید عجیب غریب.
اما هیچکدام از آن اسمها در مسیر نبود. پشت چراغ قرمز هفت حوض ایستادیم که «سلمانی مازیار» را دیدم. حالا دو انتخاب داشتم: سلمان یا مازیار! مازیار قشنگ بود ولی به بچه آن جانور آدم فروش، سلمان بیشتر میآمد. پا روی نفرتم گذاشتم. شد مازیار. اما هیچوقت نشده صدایش کنم. یا «بیا»ست یا «بخور» یا ش کشیده برای سکوت و شیردادن. به دهانم نمیآید. گوشتیست که افتاده در دامنم. گوشتی که از قضا دست و پا هم دارد و گاهی صدای خندهاش هم میآید که دارد در عالم خودش به چیزی ور میرود یا در دهانش میچپاند. از بالای عینکم نگاهش میکنم. انگار او هم انتظاری از من ندارد جز تمیز ماندن و سیر شدن. زیادی دست و پایش را در هوا تکان میدهد. گاهی عصبی میشوم. همانطور که روی فرش خوابیده، میروم لم میدهم روی مبل و تایپم را میکنم. مگر گریهاش دربیاید و سرم را برگردانم. خطری هم در کار نیست. به اسباب بازی عادتش ندادهام. همانطور که به بغل و آن اداهای لوس و کلمات بیمعنی که اغلب با شین و واو و ووش همراه است. من مادر نشدهام هنوز. من حتی زن هم نبودم وقتی آمد. وقتی او رفت و این یکی آمد. هیچ نبودم. حتی آنقدر عرضه نداشتم که این طفلکی را به چنین جهان پیچیده و کثیفی نیاورم. با که میجنگی دختر؟
سه سالگی پسر، متوجه شدم هنوز حرف نمیزند. انگار لطف کرده باشم، از کارم زدم و بردمش گفتاردرمانی. یارو پرسید که خودم با بچهام حرف میزنم یا نه؟ گفتم مطلقن نه! باورش سخت بود. من با بچهام حرف نمیزدم. دوباره پرسید:
-تلویزیون و رادیو و موزیک چطور؟
-خیلی کم و به ندرت.
-خانم خب این بچه اصوات و کلمات رو از کجا یاد بگیره؟
راست میگفت. از آن روز به بعد، تلویزیون را بیست و چهار ساعته روشن نگه داشتم. جز اخبار خون و مرگ و جنگ و فقر هیچ نداشت. عجیب نبود اگر اولین جملهای که از دهان این بچه درمیآمد، احتمالن «بزن مغزشو داغون کن!» میبود. از کارتون مزخرف باب اسفنجی خوشش میآمد. ریسه میرفت. آنقدر که فکر میکردی دارد خفه میشود! دست میزد. صداهای ناهنجاری از خودش درمیآورد. ترجیح میدادم روی گوش او یا خودم هدفون بگذارم. زیرچشمی میپاییدمش. گردنش را درست روی شانه نمیتوانست نگه دارد. به اطراف نگاه میکرد و تمرکز چندانی نداشت. دستهایش را مدام در هوا تکان میداد. از بس اسمش را نگفته بودم، زیاد مازیار را نمیشناخت. سعی کردم بیشتر صدایش کنم. اما نه او مازیار را میشناخت نه من! برای هردومان غریبه بود.
بعد از آن، شروع کرد اطراف خانه به صورت دایره وار دویدن و دستها را تکان دادن و یک «اِ» ممتد را میکشید و تمام هم نمیکرد. گاهی دیوانه میشدم و صدای موزیکم را زیاد میکردم. گاهی میگذاشتمش در اتاق خواب و در را میبستم تا همانجا طواف کند و آن صدایی که حالا داشت ترسناک میشد را بیندازد روی سر خودش. بعد از جلسات طولانی با گفتاردرمانگر، حالا دیگر میدانستم با حرف نزدنش، با خندههای بی دلیل و تکان دادن دستهاش و تکان بدنی به سمت جلو و عقب یا چپ و راست وقتی روی زمین نشسته بود، مازیار یک کودک اوتیستی بود و من غفلت کرده بودم. با عذاب وجدانی که این موضوع به افکار پریشانم اضافه کرد، به کلی کار و مشغولیات مالیام تعطیل شد.
کاش مادرم مرا میبخشید و میگذاشت بروم پیشش و دستکم گریه کنم. تنها بودم. گیج و وحشتزده.
تمام آدمها در هر سنی که باشند، یک جایی در زندگی بدجور مادرشان را میخواهند. و من و مازیار هردو چقدر طفلکی بودیم...
(نوشتن در خلل این روزهای تپنده و مضطرب آنقدر نشدنی و سخت بود که هرچه داستان واضحتر میشد، به کاغذ آوردنش سختتر. در شوک بودهام و تلخ. تلخیام در این داستان هم ناگزیر!)
ادامه دارد...
- اول: شاه خال
- دوم: بومرنگ
- سوم: جانور
- چهارم: چشمِ یاری
- پنجم: دودمان
- ششم: آدمها و سؤالها
- هفتم: قنداق
- هشتم: آبی که از سر میگذرد
- نهم: سوسکدانی
- دهم: افسار
- یازدهم: شانزده ثانیه
- دوازدهم: خانه داغ
- سیزدهم: سه زن
واقعا چقدر طفلکی، هم مادر و هم بچه. تلخی بیگانگی مادر با فرزند معصومش، از حق بجانبی او در برابر شوهرش کم می کند. یعنی هر چقدر شوهرش آشغال و مزدور باشد، خود این خانم به سهم خودش بگونه ای دیگر از صفات انسانی بدور است :) مرحبا!