مرتضی سلطانی


پنجشنبه بود؛ صبح که پیرمرد را بردم حمام برای بقیه روز آزاد بودم. دیگر توان مبارزه و امید برایش نمانده: پیرمرد بر لبه ی پرتگاه ایستاده. متوسل شدم به مشیت خداوند و ایمان، که میدانستم بیشتر از هر چیز میتواند برای مقابله توانی برایش بسازد. بعدازظهر - یا به قول قدیمی ها «پِسین» - رفتم آمادگاه و چهارباغ پائین کتاب و بستنی خریدم؛ و داشتم خوش خوشک برمیگشتم که از گرما و خستگی به خنکایِ سایه یک درخت پناهنده شدم. گوشه ای دنج از پارک بود؛ دراز کشیدم و به میان پرده ای زیبا از طبیعت چشم دوختم: به نور که گاهی از میان شاخ و برگ درخت بالا سرم ستاره وار می درخشید: گاهی اینجا و گاهی آنجا. زیباترین جلوه ی این نمایش هم ترکیب انوار خورشید و سبزی کمرنگ پشت برگها بود که به انعکاس نور در زلالی آب می مانست.

در همان حال نگاه بی هدفم به اطراف چرخید و دو سه متری آنسوتر دو دختر جوان را دیدم؛ که میخورد ۱۶،۱۷ سال شان باشد و در گوشه ای دنج زیر سایه درخت بید مجنونی نشسته بودند؛ چنان تنگ‌ هم بودند و دست هم را با مهر گرفته بودند که پیدا بود چیزی بیشتر از صمیمیت در میان است‌. یکی شان که پر شورتر می نمود یک دستش را تکیه گاه کرده و با سری کج شده واله و شیدای دیدن زیبایی یارش بود. بعد دست کشید روی گونه های یارش و بی پروای غیر، لب های تشنه شان را بهم چسباندند. بوسه ای دزدکی و طولانی بود. از اینجا ‌پیدا نبود، اما میشد حدس زد که از اشتیاق و گرمای این لحظه ی بدیع می لرزیدند و دلهره ی مبهم و خوشایند درونشان را  قورت میدادند. در همین حال باز آنکه پرشورتر بود تند و کوتاه بوسه ای بر لبان عشقش کاشت.

آن دخترک دیگر هم دست برد و هندزفری داخل جیبش را به گوش این یکی زد و آهنگی برایش پخش کرد: لابد آهنگ عاشقانه ای بود، باب روز. دخترک همهنگام با لذت گوش دادن سرش را تکان میداد و بعد یارش را نیز در لذت سهیم کرد و یک گوشی را گذاشت توی گویش... چند دقیقه بعد، آن یکی که درونگراتر بود سر گذاشته بود روی پای آن دخترک پرشور که دست دوستش را با مهر بوسید و صورتش را به یار نزدیک کرد: انگار که بوسه ای را جایزه می خواست؛ و البته جایزه اش را دریافت کرد و لبهای همدیگر را بوسیدند، حتی می شود گفت لبهای هم را چشیدند، انگار که شهد عشق باشد.

هم این معصومیت و بی پروایی و دور ریختن هر حزم و احتیاطی از سوی این عشاق زیبا بود و هم نگران کننده بود: زیرا کافی بود ماموری یا یک بسیجی سر برسد تا به طمع بهشت برین، دهانشان را ببوید مبادا گفته باشند «دوستت دارم».

(روزنوشت های بهار ۱۴۰۱)