همه چیز را بگذاری و بگذری

مرتضی سلطانی

 

از دور که دیدمش، فهمیدم خودش است. مصطفی ست. با همان دوچرخه ی درب و داغان که حکم عصای دستش را دارد و خورجین پر از آت و آشغال اش. پنجاه را پشت سر گذاشته و مثل همیشه لباسهای مندرس و چرکی به تن داشت، با این فرق که این بار بوی ترشیدگیِ تنِ حمام نکرده اش مشام را آزار نمیداد.

بسته غذایی و یک پرس غذای گرم را بهش دادم (که به لطف کمک دوستان خریده بودم). به فاصله ی دو نخ سیگاری که کشیدم و کشید و غذایی که خورد فهمیدم این مرد همیشه هم این وضعیت رقت بار و ترحم انگیز را نداشته و همیشه هم کارتن خواب نبوده، بلکه روزگاری شاگرد بنا بوده و خانواده ای هم داشته و یک پسر.

خودش میگوید بجز چند سال اولی که یک زندگی معمولی و پر مرارت اما قابل تحمل داشته زندگی اش در بیشتر سالهای بعد آمیخته با زجر و تحمل غرولندهای زن و بچه اش بوده. البته ترکیبی از شیرین عقلی و ساده دلی خودش و همچنین این واقعیت که نیاموخته که عواطف و احساسات خودش را بدرستی بروز بدهد و در دیگری درک اش کند، اوضاع زندگی اش را بدتر کرد.

این وسط او دلزده و خسته از این زندگی، عاشق زنی مطلقه می شود که در همسایه گی آنها زندگی می کرده. اما جواب آن زن یک نه بلند است. مصطفی زن را چنان دوست دارد که این جواب منفی برایش گسستن تمام آن رشته های امیدی ست که او را به زندگی وصل می کند. خودش میگوید:

"من اگه جواب میداد که اونم منو میخواد جونمم فداش میکردم."

و ۱۵ سال پیش وقتی که دیگر هیچ چیزِ این زندگی او را برنمی انگیخت مصطفی یک پتو برداشت و با دوچرخه ی خودش از خانه زد بیرون و دیگر هرگز برنگشت. البته که همانطور که می شود اسمش را نوعی خاکسترنشینی مجنون وار گذاشت می شود اسمش را نوعی مسئولیت گریزی هم گذاشت؛اینکه تمام آنچه بر ذمه ی توست را بگذاری و بگذری.

بعد از آن زندگی کولی وار او شروع شد و بی اعتنایی اش به همه یِ آنچه قیود زندگی اجتماعی ست حتی در حد حمام. بهرحال زندگی گویی برای او به پایان رسیده.