چاله سرنوشت

مرتضی سلطانی

 

"قشنگ یادمه پنج شنبه روزی بود. من اونروز شاگرد هم نداشتم ولی این صاحبکاره کلید کرده بود که آقا بیا آهن کشیِ این سه طبقه رو بزن. منم رفتم. تازه تو چاله آسانسور اسکافل (داربست) هم نبسته بودند، باید تخته و چوب بست میذاشتیم. یه طبقه رو من شروع کردم کلاف هاشو جوش دادن،تلفنم زنگ خورد. زهرا بود (همسرش). صحبتم که باهاش تموم شد همچین که تلفنو سُروندم تو جیبم یهو دیدم ای دل غافل پامو گذاشتم لبه ی تخته، یهو تخته یه وری شد و افتادم! ببین یه چشم بهم زدن بود. همینطوری میرفتم پائین و دست و پام میگرفت به این لبه های چاله آسانسور و زخم و زیلی میشد. حالا یه شانسی که اوردم دستکش جوشکاری دستم بود بعد تو حین افتادن یه لحظه دستمو گیر دادم به یه نبشی،همین ضربِ افتادنمو گرفت. البته اگر دستکش نداشتم همه انگشتام خورد میشد. چیکار داری آقا قشنگ هفت متر راهو من سقوط کردم و افتادم کف چاله آسانسور. همچین که افتادم از ضربِ افتادنم نفسم گرفت. یعنی این دیافراگمم ضربه خورد و نفسم بالا نمی اومد. یعنی گفتم دارم خفه میشم! دو دیقه ای طول کشید نفسم یه ذره چاق شد. پام هم از هم باز شده بود همچین که افتادم. یه ذره پامو تکون دادم، فکر کردم خورد شده استخونام. بعد دیدم نه. یه ذره دست و پامو که جمع کردم تازه دردش شروع شد. همه جام کوفته و زخم و زیلی بود. یعنی درد میکرد لامصبا! نفسم نداشتم که نگهبانو صدا بزنم. خلاصه به مصیبت خودمو از تو این چاله کشیدم بیرون و همونجا کنار چاله آسانسور از حال رفتم..."

این روایت برادرم مجتبی بود از حادثه ای که چند وقت پیش برایش اتفاق افتاده. او نصاب آسانسور است. و یک هفته ای توی خانه خوابید تا توانست باز راه برود. این یک هفته خوابیدن هم مرخصی اجباریِ بدون مزد بود.

این سرنوشت هر روزه ی ده ها کارگری ست که هر روز در گوشه ای از این مملکت دچار سانحه می شوند و خیلی هاشان به خوش شانسی مجتبی هم نیستند و یا جان شان را سرِ این حوادث می گذارند یا برای همیشه فلج و نقص عضو می شوند.