عباس شمر هم عاشق شده بود!
نگارمن
الآن سمساری برای من نمادی از درماندگیست.
دکانهای خاکگرفته و نموری که سرتاپایشان را اسبابهای غریبانهی مردمانی پر کرده که ناچارا روزگاری با گذشتههایشان بدرود گفتهاند.
بازار نه چندان پررونق شاهرود یکی از این سمساریها داشت که صاحبش عباس بود معروف به عباسشمر!
پیرمردی کوتاهقد و بداخلاق با چشمهای نافذ و ریز عسلی که آستینهای کت خاکستریرنگ گشادش تا لب انگشتانش دراز بود، با آستری شکافته و کفشهایی که پشتش همیشه زیر فشار پاشنههایش له شده بود.
هر سال روز عاشورا لباس قرمز میپوشید و در تکیهی بازار شهر شمر میشد، به مدت پنجاه سال!
تموم روزها تا نیمههای شب در خونههای اعیان و اشراف یا اسکناس میشمرد و یا جنسای اونارو زیر بغلش میذاشت و میآورد دکان و یا در تودرتوی تاریکی بازار با بیحوصلگی و خلقی تنگ، تموم هستی اون دهاتی بینوا رو باهاش تاخت میزد.
ما هم که بزرگتر شده بودیم هر موقع میرفتیم شاهرود همیشه لابلای این همه عتیقه و کیسههای زربفت روسی انگاری به دنبال میراث اجدادیمان بودیم و اگر بابام نبود عباسشمر با جسارت و تلخی، لذت وصفناشدنی ما رو تباه میکرد.
بخش بزرگی از خاطرههای سفر همیشه و همیشه عباسشمر بود و سماور ذغالی لهستانی که گوشهی دکان، بیرحمانه قلقل میکرد.
روی میزش تموم سالها یک حافظ جیبی بود بازش کردم صفحه اولش با مداد قرمز نوشته بود:
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند!
سنهی بیست شمسی
عباسشمر هم عاشق شده بود و بدتر، عباسشمر عاشق مونده بود!
یاد استاد گلچین گرامی باد ...
چه یادآوری قشنگی کردین مرسی
مرسی از شما که خوندین و مرسی از کامنت قشنگتون که حتی کامنتهاتونم یک مطلب شیرین خوندنی در دل خودشون دارن
مرسی که با حوصله و با قلم شیوا و شیرینتون برامون نوشتین