«خوب لمس کنین. اینجا جون گرفت اون. همینجا خون منو به تنش کشید. توی همین حفره..» بعد دو قطره اشک سرد ریخت از صورتش روی دستهای ما. «همینجا توی همین حفره هم چالش می‌کنم!» با هم نگاهش کردیم. شوخی نمی‌کرد. شوخی نداشت که بکند. صورتش رنگ‌پریده و جدی بود. پایین لبش پره‌ای می‌لرزید و سوراخ‌های بینی‌اش گشادتر از حالت عادی بود. اما باید از چشم‌هاش می‌ترسیدی. خون بود و جنون. از مادری‌اش، دریدن برای ما مانده بود.

سه زن