از پله های مترو  که در هر دو ردیفش دستفروش ها آنجا را اشغال کرده بودند خودم را بالا کشاندم  هوا کم و بیش سرد بود اما آفتاب دلچسبی می تابید این سمت شرقی میدان محمدیه شلوغتر از بخش غربیشه اینجا قبلا اسمش میدان اعدام بود خیلی ها عمرشون همین جا سر اومده بود دستفروش ها و  کاسب ها و باربر ها و تُجّار و عابرین این طرف رفت و آمد بیشتری دارند از دهانه مترو تا تقاطع میدان و خیابان مولوی همش سی متره، شایدم کمتر دو سه تایی هم صندلی سنگی برای نشستن عابرین کار گذاشته اند قبلش صندلی ها آهنی بود که معتادها یا دزدان وانت سوار کندند  و با خودشون بردند یه چایی داغ گرفتم و یه جای خالی هم پیدا کردم نشستم  چند ساعتی می شد که صبح استخوناشو‌ ترکونده بود و آفتاب همه جا ولو بود از جیب کتم کیکی بیرون آوردم و با چایی خوردمش تا جلوی ضعفم رو بگیره آخه صبحونه نخورده زده بودم بیرون تو این فصل سال نشستن تو آفتاب رو که چیزی به زمستان نمانده باشه خیلی دوست دارم، اونم این محله هارو یه چند دقیقه ای گذشت حسابی گرم شدم  بعدش جامو دادم به معتادی که بلاتکلیف مونده بود کجا بشینه راه افتادم  به تقاطع میدان و خیابان که رسیدم پیچیدم تو راسته ی مولوی که تهش وصل می شد به بازار و چهار راه مولوی که بیشتر پاتوق افغان های وطنیه دقیقاْ نبض اصلی تهران اون جا می تپه! همان جایی که بازاریهاش صد بار پوست انداختند پیاده رو پر از کاسب و مردمی است که آمده‌اند تا اجناس  مورد نیازشونو چند تومنی ارزون تر بخرند  به گمانم عجیب ترین پیاده روی تهرانه  همه جور آدم توش پیدا میشه  از معتاد و خانه بدوش و ولگرد و جیب بُر و لات و ارازل و اوباش بگیر تا کاسب آبرو دار و تأجر مؤمن و باربرهای زحمت کش و عابرین با شخصیتی  که با احتیاط و هوشیارانه از کنارت عبور می کنند عشقم این راسته اس و اصلا دوست ندارم تموم بشه‌ نه روزش سر بیاد و‌نه پیاده رو به چهارراه برسه. هنوز یک ساعت به ظهر مونده بود یادم رفت بگم از همون وقتی که از پله های مترو بالا اومدم یه حس خاصی همرام بود نفهمیدم چی بود هنوزم هست  ته جیب سمت چپ کتم چند تایی تخمه مونده بود از کی نمی دونم دو‌تاشو انداختم تو دهانم تا مزه اش بیاد  با این که کار و کاسبی کم و بیش کساده اما این راسته همیشه جون داره  از این شلوغی و تنوع آدمهایی که با عجله یا آرام از مقابلت میگذرند یا با تنه زدن تورو جا می‌گذارند و ازت دور میشن خوشم میاد یه چیز دیگه ای هم با من داره میاد  معلوم نیست چیه اما فکرمو مشغول کرده...از کنار چند تا معتادی که پای جوی خشک و پر از آشغال داشتند گپ می زدند گذشتم و بعد نزدیکشون شدم و رو به خیابان شلوغی که ماشین ها و موتورسوارها از آن می گذشتند، ایستادم  اگه سیگاری بودم الآن وقتش بود اما دست کردم تو جیبم و یه دونه تخمه شور دیگه انداختم تو دهانم و رفتم تو فکر اطرافم آنقدر سرو صدا بود که مثل امواج موسیقی منو می گردوند خوب احساس می کردم امروز یه جور دیگه ایه نمی تونستم بی خیالش بشم  خودشو پهن کرده بود تو‌ خیالم  یه چند دقیقه ای که ایستاده بودم و به چیزی که مثل هیچی بود فکر می کردم و اصلاْ معنا و مفهوم خاصی نداشت جز همین نگرانی گذشت تا این که یک دفعه نفهمیدم از کدام سمت سایه ی مردی افتاد روی من ‌اومد کنارم ایستاد و با تبسمی بهم سیگار تعارف کرد تشکر کردم و کمی کنارتر رفتم تا مشغول کارش بشه  اما انگار دوست داشت با من گرم بگیره برگشت گفت  مال این طرفا نیستی درسته ؟

نگاش کردم  صورتش رو انگار  مثل خط شلوارش اتو کشیده بودند صاف و جز خطی که معلوم نبود کی نشسته بود زیر چشم چپش ، برق می زد دود سیگارش معلوم نبود کجا می رفت اما حواس من جای دیگه ای بود  یه چیزی باهاش بود که فکرم رو بهش قفل می کرد  حس خوبی نداشتم و تا اومدم عذر خواهی کنم راه بیافتم یکدفعه به حرف افتاد و گفت  شما می دونید ایام چند بخشه؟ اصلا متوجه منظورش نشدم و با این که میل نداشتم باهاش همکلام بشم اما کنجکاوی باعث شد ازش بخوام بیشتر توضیح بده  گفت بالا سر این معتادا حالم بد میشه  بریم پای دیوار تا برات بگم، مزاحمت نباشم ؟ گفتم نخیر خواهش می کنم  مجبور شدم باهاش برم پای دیوار بین دو مغازه همون جا ایستادیم و این مرد باریک اندام که فکر منو با خودش  تا اعماق شیارهای مغزم می کشوند پُکی به سیگارش زد و انگشتای منم باقیمونده تخمه های ته جیبم رو لمس کردند دهانم و زبانم دیگه مزه نمی خواست و فقط منتظر شدم تا در مورد بخشهای ایام توضیح بده در حالی که اصلاْ حال خوشی نداشتم کنارش که ایستاده بودم بوی ادوکولون تاریخ گذشته و تندش آزارم می دادم و عجیب این که با حس ناخوشی که داشتم  ترکیب شده و انگار از یه جنس شده بودند فقط دوست داشتم هر چه زودتر حرفشو بزنه و منم عذرشو بخوام و رامو‌بکشم برم . اولش گفت قبلنا اینجا گذر مرگ و حیات بود یعنی معلوم نبود وقتی پات به اینجا می رسید از اون سرش زنده بری بیرون  همون اولش که دیدمت فکر کردم بچه شوش و مولوی نیستی  می دونی اهل این محل نشون دارن نمیشه خوب توضیح داد باید مال این ورا باشی تا منظورمو بگیری بعد نگاهی به قیافم انداخت  نفهمیدم چی دستگیرش شد اما آفتابی که اولش خیلی دلچسب بود حالا داشت همراه با دلشوره و اضطراب گرمم  می کرد  نگاهی به ساعت دستم انداختم تا یه جوره ای که بهش بر نخوره بفهونم کار دارم باید برم  حواسش جمع بود و گفت  گمونم داره دیرت میشه، زیاد وقتت رو‌نمی گیرم  این ایامی که گفتم چند بخشه بد نیست بدونی یه روزی به کارت میاد  گفتم گوش می کنم بفرمایید  دو باره پُکی زد به سیگارش و پیش از این که باد خنکی بوهای ناخوشایند اطراف را به مشامم برساند ، اینطور برایم گفت  این مردمی که می بینی مدام میان و میرن بی خیال این چیزایی هستن که می خوام برات بگم  اینا چی می فهمن که چی تو این شب و روزاییه که دارن سر می کنن...ما چند نوع روز داریم روز خوش داریم و‌ روز نا خوش، روز گرم داریم و روز سرد ، روز عافیت داریم و روز مرض، روز خوش خبر داریم و روز بد خبر ، روز بی خیالی داریم و روز مراقبت، روز سکوت داریم و روز پرحرفی، دیگه برات بگم ...روز از همه جا بی خبری داریم و روز پر خبر، روز شادی داریم و روز غم و اندوه ، روز رفاقت داریم و روز درگیری ، روز آزادی داریم و روز گرفتاری ، یه روزایی هم داریم که بهش میگن ایام نحس ، گرفتی ؟ وقتی در خونتو بهم می زنی میایی بیرون چه بخوای چه نخوای می اُفتی تو یکی از همین روزایی که برات توضیح دادم ، چند تا شدند ، خودمم هنوز نشمردمشون  خیلی بیشتر از ایناست که برات گفتم ... اما حالا رسیدیم به اصل مطلب . می دونی امروز چه روزیه؟

گفتم : امروز دوشنبه اس ، ولی منظورتونو درست متوجه نشدم. سیگارش ته کشید. نگاهش کردم . هی می خواستم به خودم بگم معتاده، اما اصلا بهش نمی خورد انعکاس تبسمش  را انداخت روی صورتم یه جوره ای با بوی ادوکولونش قاطی شد و رفت نشست ته سینم بعد که دید معطل بقیه حرفاشم گفت : راه بریم بهتره اینجا بایستیم تابلوئه...اگه حوصله داری بریم بشینیم یا دیرت شده می خواهی بری؟ زیاد وقتتو نمی گیرم ... باید بدونی امروز چه روزیه که زدی از خونه بیرون...دنبالم بیا  یه جای دنجی هست این حرفارو من به هرکسی نمی زنم آخه اینا اهلش نیستند و ناخواسته در حالی که کمی دلشوره داشتم همراهش رفتم  منو به حرفاش یه جوره ای بسته بود. هم می خواستم ازش دور بشم همین که ببینم ته حرفاش چیه ...برگشت گفت سیگارمم تموم شده ...از این دکه یه پاکت سیگار برام می گیری ؟ با مکث گفتم خواهش می کنم  حتماْ  ببخشید چی می کشید؟ گفت : وینیستون  زحمت می کشی . اینم شده قاچاق ‌ یه روزی اینجا فَت و فراوون بود...سیگارا یا وینیستون بود یا هما یا اشنو رفتم جلو از دکه یه پاکت سیگار وینستون گرفتم و تحویلش دادم  گفت شرمنده کردی  گفتم قابلی نداشت... بله می فرمودید  نوار پاکت سیگار را باز کرد و میان شلوغی آدمهایی که در رفت و آمد بودند یک نخ سیگار آتش زد و گفت انگار سیگاری نیستی... بریم! خوش بحالت سیگار نمیکشی آره مهم اینه که بدونی امروز برای تو چه روزیه، گرفتی ، اصل ماجرا اینه  این آدمارو می بینی ، بعضیهاشون عین گاو‌ می مونند ببخشیدا من بی ادب نیستم، اینا اصلا نمی فهمن در چه روزی دارن قدم می زنند و اومدن بیرون . اینم بگم هر کدومشون یه روزی دارن ، این یکی ممکنه روزش خوش باشه ، یا اون یکی می بینی داره رد میشه ، دمغه ، پکره، روز ناخوشیه براش ، کاریشم نمی شه کرد این جوریه اما من امروز روز خوشمه، خصوصا که شمارو دیدم به دلم افتاده...منم اومدم بگم امروز حال خوشی ندارم که  یه چیزی مانع شد.

سمت چپش داخل مغازه ای شد  منم دنبالش چند نفری نشسته بودند بگی نگی شبیه قهوه خونه بود. در همون نگاه اول فهمیدم همشون یه جوره ای مشکل دارند  قیافه ها به آدمای خلاف بیشتر می خورد تا معتاد اما ظاهراْ اهل همه چی بودند  مردی که پشت دخل نشسته بود انگشترهای یوقوری دستاشو تزیین کرده بود  سبیل داشت و به زور جواب سلام مرد همراهم رو داد. منم زیر لب یه چیزی گفتم و رد شدم  سه جای خالی داخل این محل نیمه دنج اما تیره و تار بود اما اون منو برد پشت میزی نشوند که آفتاب اون جارو کمی گرم کرده بود و من به مرد شکم گنده ای که سبیلاش آویزون بود، سلامی کردم نگام کرد و فقط سرش را تکانی داد اما یه چیزی که بهش میگن سرگیجه یا تهوع منظورم یه چیزی که از قاطی کردن این دو تا بوجود میاد داشت ته دلم رو می خورد . بوی انواع و اقسام سیگارها و مواد افیونی که از مدتها قبل و شاید شب گذشته مانده بود به مشامم خورد لحظاتی بعد چشمم به مرد قد بلندی افتاد که نزدیک ما نشسته بودم بلافاصله گفت : چاکرت عبدل هستم !

و همان وقت تفسیر کننده ایام خنده ای کرد و گفت منم چاکرت فریدون! ببخشید خودمو معرفی نکردم  و دوستش گفت : حواستو خوب جمع کن ، حرفاشو باید طلا گرفت ... ظهر شده بگم ناهار بیارن؟...و فریدون بهش اشاره کرد و گفت : دست به خیره... تبسمی کردم و عبدل گفت: دور هم یه چیزی بخوریم  فریدون که خودش را نگران من نشان می داد گفت عبدل این رفیقمون گرفتاره ، یه ناهار مهمونش کن بعد بفرستیمش بره، انگار عجله داره یه دفعه مورمورم شد عبدل کمی معطل کرد دیدم دارم ازشون بازی می خورم  اما ترسیدم عکس العمل تند نشون بدم  آب دهانم را مخفی از چشم و حواسشان در اضطراب و‌نگرانی فرو دادم و بعد در میان هر چی که نحسی اش مرا گرفته بود ناچار تبسمی کردم و گفتم بگید برای عبدل آقا غذا بیارن مهمون من! ببخشید شما هم میل دارید؟ و فریدون گفت نیکی و پرسش ، پس دو پُرس بگیرید من خودم میل ندارم و عبدل هیکلشو تکانی داد و گفت : حاجی این جوری که نمیشه به ما نمی چسبه.. آهای مجتبی بیا اینجا بینم... گفتم نه من اصلا میل ندارم، خواهشاْ دو پرس سفارش بدید. شما راحت باشید من فقط چایی می خورم . بعدش یه پسری اومد ایستاد جلوی فریدون و اون یکی که عبدل بود . بهش گفت ، برو دو پرس جوجه بی استخوون و یه پرس برگ سفارش بده بیارن مغازه غلام معطل نکن رفیق ما کار داره باید بره گفتم مهمان منید اما من میل ندارم نمی خورم  گفت این جوری به ما مزه نمیده ...مجبور شدم موافقت کنم . فقط ای کاش می توانستم هر چه زودتر از آنجا خلاص می شدم نفهمیدم کی اشاره کرد که یکد فعه یه سینی با سه استکان چای روی میزمون قرار گرفت  دلم داشت بهم می ریخت  آدمهایی که اون جا ولو بودند سرشون توکار خودشون بود یا مواد تقسیم می کردند یا در حال چرت بودند یا سیگار می کشیدند و یا آروم زیر گوش هم چیزایی می گفتند  فضا نور کمی داشت و من کم مانده بود بالا بیارم بیشتر نگران بودم و احساس خطر می کردم  ترس داشتم یکدفعه آمپولی به من تزریق کنند این عبدل با نگاهش انگار مرا داشت لیس می زد  وقتی چشمم بهش می افتاد باید حتماْ تبسمی می کردم تا رضایت می داد چی کار باید می کردم ؟ نفهمیدم چه مدت گذشت اما زمان کوتاهی بود انگار ناهار را از هر جایی آوردند آماده بود مجتبی به همراه پسر جوانی باسه پرس جوجه و برگ آمدند داخل مغازه و آنها را روی میز جلویمان گذاشتند  عبدل بی تشکر و بی حرفی مشغول شد و فریدون یه دلگرمی بهم داد و گفت دَمِت گرم  بعد چیزی کف دست مجتبی گذاشت تا بره و رفت آن وقت پسر همراهش کارت خوان را فوری جلوی من گذاشت  گفت بخدا قابلی نداره...چهارصدو پنجاه هزار تومن، بازم تکرار کرد ، قابل شمارو نداده...بلند شدم و کارت را از جیبم در آوردم و دادم دست پسر جوان و او کارت را کشید و بعد رسیدش را تحویلم داد و بی معطلی رفت عبدل همینطور می خورد و فریدون در همان حال داشت به من می فهماند که  اگه عبدل رو راهیش کنیم بره نحسی امروز ازت دور میشه ... دیگه گرفتم قصدشون خالی کردن جیبامه  اما با این که این نقشه رو می دونستم تو چشماشون ‌نگاه می کردم تا کارشونو تا آخر انجام بدن حتی یه بار به خودم گفتم نکنه اینجا نقشه های دیگه ای دارن برام میکشن ، باید حواسم باشه یه وقت حرف تندی نزنم که بلایی سرم بیارن. فریدون وقتی باورش شد حسابی سیرم جوجه کباب مرا برد تحویل غلام داد و گفت زحمتشو شما بکش نگذار از دهن بیافته ...بعد غلام از همان جا گفت : دَمِت گرم مشتی! گفتم نوش جان! تو این فکر بودم هر طور شده خودم رو از این مخمصه عجیب و غیر عادی خلاص کنم و زیر لب دعایی کردم و گفتم خدایا زودتر نجاتم بده ! از نگاه‌های غلام بدم می اومد  انگار جز غذا چیزای دیگه ای هم می خواست و گذاشته بود سر نوبت  کم کم لرزش خفیفی از کف پاهام داشت بالا می اومد  خواستم هوای خفه و گرفته داخل مغازه ای که معلوم نبود برای چه کاری ساخته شده را بهانه کنم و برم بیرون بایستم که جرأت نکردم انگار همه فضای آنجا و جو سنگین مقابلم مانع می شد که دهان باز کنم نفس هام مثل خودم مضطرب بودند و گاهی بلاتکلیف توی سینه ام می ماندند و بعد به زور هر چی که بود بیرون می آمدند غذایشان که تمام شد ، فریدون که انگار صورتش هیچ وقت رنگ ریش به خودش ندیده بودسیگاری آتش زد و بعد از همان پاکتی که من برایش خریده بوده به دوستش تعارف کرد  اونم برداشت و با بی ادبی تمام آروغی زد اما یه ببخشیدی هم آویزونش کرد تا به من بفهمونه که ادب داره  حالم داشت بهم می ریخت و همان جا بود که به خودم گفتم ظاهراْ این جزییات همان احساسی بود که از صبح داشتم و به قول این فریدونه انگار مربوط به روز ناخوشی ام بود و من داشتم معنای ایام را از ذهنم عبور می دادم که یکدفعه مجتبی همان پسر جوانی که سه  چهار پرس غذا روی میزمان پهن کرد سراسیمه و شتاب زده داخل مغازه شد و گفت : مأمورا دارن میان...و غلام پاشد و مضطربانه گفت : کجا هستن؟ و مجتبی که داشت کاپشنشو می پوشید گفت : پنج دقیقه دیگه میرسن اینجا و غلام با دستپاچگی آدمهای گیج و منگ و معتاد و مواد فروش را از مغازه اش بیرون کرد و گفت : فریدون  بجنب ! و فریدون گفت حالا هستیم کارتو بکن  و من چنان ترسیده و بهم ریخته بودم که وقتی شنیدم غلام به مجتبی که پای در ایستاده بود و به سمت میدان  نگاه می کرد گفت بکش پایین خودتم برو، فکر کردم خیال کردم اما ناگهان کرکره قدیمی مغازه رو که خاکش بلند شد کشید پایین و یکدفعه احساس کردم بند دلم پاره شد  فریدون گفت تو نترس! اما وقتی یه روزی نحس باشه این طوری میشه بی خیالش...این نحسی یکی دیگه اس که اومده آویزون ما شده، بعد دست کرد تو جیب کتی که به صندلی تکیه داده شده بود و از داخل آن یک کارت خوان بیرون آورد و من احساس کردم پایین کشیدن کرکره و این صحنه آرایی فقط برای  تَلَکه  کردن منه بی ربط هم نبود خوب اینارو می فهمیدم اما ترسم بطرز عجیبی به هر حسی که داشتم غالب شده بود و به همین خاطر طوری رفتار می کردم که از خسارت بیشتر از هر نوعش رها بشم . این فریب رو ناخواسته پذیرا شدم تا زودتر مرا خلاص کنند فریدون گفت  این غلام مسافره، تا مأمورا نیومدن روونش کنیم بره... یه کمکی کن بهش، دستش خالیه بچه هاش نگرانشن ...چقدر این کلمات فریبکارانه جان داشتند و من با تمام وجودم احساسشان می کردم .گفتم... ببخشید من خیلی ندارم...پول کمی همرامه...اینو که گفتم فریدونه رو‌ ترش کرد و گفت : بریز هر چی داری معطل نکن ! مأمورا بفمن ما این تو هستیم بیچاره میشیم ، تو هم گرفتار میشی عوض تشکرته؟ امروز یه روز نحسی برات بود اگه آگاهت نمی کردم معلوم نبود جلوتر می رفتی چه بلایی سرت می اومد غلام چراغو بزن بینم گفت داد نزن مأمورا صداتو می‌شنونو دستش را دراز کرد و چراغ مهتابی گرد کم‌نوری را که قبلاْ بالای سر ما می سوخت روشن کرد و پشت سرشم غلام‌ پُکی به سیگارش زد و گفت : بجنب! خدا خیرت بده مسافرم امروز جون سالم به در بردی برو حرفهای فریدون رو طلا بگیر اگه باهاش روبرو نمی شدی هیچ معلوم نبود امروز چه بلایی سرت می اومد و فریدون گفت هر چی داری بکش ، اینم صدقه سر امروزت! فقط نمی تونم حالم را خوب توصیف کنم . کیفم را در آوردم و‌کارتم را کشیدم  سیصد هزار تومن داخلش بود ، دویست و پنجاه کشیدم که انگار به آن دو فحش داده بودم  فریدون رو‌ترش کرد و غلام که انگار طلب پدرش را می خواست تکانی به هیکل و شکمش داد و گفت فحش می کشیدی به جونمون بهتر بود  مرد حسابی من مسافرم  می دونی که فریدون زهر امروزو کشید بیرون که به نحسی نخوری عوض تشکرته ؟ با این پول منو تا قمم نمیبرن ‌ بریز کم لطفی نکن ! و من که فکر نجات جانم بودم مجبور شدم آن یکی کارتم را هم بیرون بکشم فقط دنبال راهی بودم که به نوعی فریبشان دهم تا همه موجودی اش را خالی نکنند  فریدون دست جلو‌ آورد و‌کارت را گرفت و پیشانی ام سوخت خودش کارت را کشید و حالا منتظر رمزش بود . تکانی به من داد چون که بی شرف اول موجودی گرفت و تقریباْ هر چی بود خالی کرد و تهش پنجاه هزار تومن گذاشت  و گفت  امروز از نحسی نجاتت دادم  صدای مأمورا رو می شنوی، بیان داخل حسابت دیگه با کرام‌الکاتبینه . برو به جون من دعا کن! کارتم را داد و غلام کتش را پوشید و یکدفعه سکوت کابوس واری داخل مغازه بر پا شد و غلام دستش را جلو‌برد ‌و کلید مهتابی رو زد و گفت : مأمورا، صداتون در نیاد !

مطمئن بودم دارند نقش بازی می کنند اما ناگهان از بیرون صداهایی شنیدم که پاک مرا گیج کرد فریدون جلو رفت و نزدیک غلام که شکمش را جلو‌داده بود و با نگرانی گوش تیز کرده بود ایستاد و طوری رفتار می کرد که خطر نزدیک شده و من که حالم از این فریبکاری ها داشت بهم می خورد فقط به فکر رهایی از این روز کابوس وار ناخوشی بودم که گرفتارش شده بودم... و زیر لب مدام تکرار می کردم خدایا نجاتم بده ...و ناگهان فریدون با عجله جلو‌آمد و گفت از پنجره ردت می کنم بری اما مأمور دیدی سرتو بنداز پایینو برو شنیدی چی گفتم ؟ یه وقت نگی اینجا بودی که برات دردسر میشه دلم می خواست بهشون بگم درو باز کنید برم این بازیها رو هم تموم کنید...اما دیدم فریدون که حساب ایام و بخشهای مختلف آن را حفظ بود کلون‌ آهنی پنجره را کناری زد و نگاهی به بیرون انداخت و گفت : بیا برو زود باش تا مأمورا نیومدن ...

و غلام گفت : از پنجره خطرناکه!

و عبدلم که جیبم رو به کمک رفیقش خالی کرده بود گفت : از من می‌شنوی دیگه اینورا پیدات نشه.. .و من پای پنجره ایستادم و همین که فریدون کمی احساس امنیت کرد مرا از آنجا بیرون فرستاد و به سرعت پنجره را بست  داخل کوچه پر از معتاد بود و هر کدام به سمتی می گریختند انگار نمایش عجیب آنها هنوز ادامه داشت و من همه این بازی و نمایش را برای خالی کردن جیبهایم  به حساب می آوردم که ناگهان صدایی از پشت سرم شنیدم که می گفت : آهای صبر کن ببینم ..و من بی اعتنا بر سرعتم افزودم که ناگهان دوباره صدا را از پشت سرم شنیدم  معتادا می گریختند و گاهی می گفتند مأمورا ...بیچاره شدیم و یکدفعه با ناباوری برگشتم و پیش از آن که به تقاطع کوچه ی دیگری برسم مأموری از پشت سر خودش را به من رساند و گفت : مگه نگفتم بایست؟ اسلحه در دستش بود و همین یکی از بندهای دلم را پاره کرد گفت  اومدی مواد بخری، همرآه من بیا ! دستش  را به دستم قفل کرد و من حیرت زده و هراسناک در حالی که صدایم می لرزید گفتم ، بخدا من مواد مصرف نمی کنم داشتم از اینجا رد میشدم .

آن مأمور که قد کوتاهی داشت اما کارکشته و خبره بود برگشت گفت : آره می دونم از این کوچه فقط معتادا و مواد خرا رفت و اومد دارند گفتم باور کنید دروغ نمیگم‌ من حتی سیگارم ‌نمی کشم  گفت بعداْ معلوم میشه و سپس یکی از همکاراشو صدا زد و گفت : اینو محکم نگرش دار ببرش سوار ماشینش کن ‌تا من بیام چشمانم را بیشتر باز کردم تا به این روز ناخوش و نحس نگاه دیگری بیاندازم به نظرم می آمد حالا فریدون و غلام مسافر و عبدل نمایش دیگری را شروع کرده اند گویا برای فریب دوباره من لباس مأموران مبارزه با مواد مخدر را پوشیده اند و یکی از آنها داشت مرا با خود می برد که یکدفعه خیالاتم بهم ریخت اما نه، انگار آنها واقعا مأمور بودند و مرا از میان این روز نحس و‌ناخوشم عبور می دادند و یک لحظه به نظرم آمد شاید فریدون زهر بیشتر و مرگبار امروزم را بیرون کشیده بود و خودم خبر نداشتم حتما بازداشت میشم و اون وقت ثابت میشه بیگناهم و این بهتر از اینه که کمی جلوتر نحسی دیگری دامنم را بگیرد و خدای ناکرده این وسط شکمم سفره شود  تو این راسته هیچ چیزی بعید نیست ‌ماشین پلیس را دیدم اما از این کابوس بیرون ‌نیامدم خدای بزرگ مرا بازداشت کرده اند و همراه چند معتاد و خرابکار و سارق داشتند به کلانتری می بردند  چه روز شومی ...خدایا کمکم کن ! کمک...نجاتم بدید ...‌‌ منو دارن کجا می برن ...انگار با خودم داشتم همین حرفها را می زدم که ناگهان انفجار مهیبی رخ داد کسی انگار می گفت کپسول گاز مغازه جعفره منفجر شده ...و چیزهایی شبیه این جمله که به گوشم می خورد راسته پشت و جلوی سرم بهم ریخت و هر کسی به سمتی می گریخت  دود و آتش از مغازه ای بیرون زد شایدم از مغازه جعفر بوده اما هنوز طنین صدای انفجار در گوشم بود یکدفعه به خودم آمدم  جلویم دود و غبار بود و معتادا از کنارم می گریختند نگاه کردم دیدم مأموری که دستم را محکم گرفته بود گوشه ای ایستاده  و گیج و منگ به اطرافش نگاه می کند ...و من هراسان و حیران از نزدیک ماشین پلیس عبور کردم  برگشتم  پشت سرم همهمه ای بر پا بود و چاشنی اش دود و آتش و بگیر و ببند این وسط دیگر کسی به فکر من نبود نفس زنان و با هیجانی که در طول عمرم هرگز تجربه نکرده بودم به سمت میدان و مترو  شتاب گرفتم  اما هنوز آسمان بالای سرم آرام می گشت و زمین زیر پایم موج می خورد و انگار من داشتم از این روز نحسی که نا خوشی اش را خوب به من فهماند بسلامت بیرون می رفتم  و لحظاتی بعد جلوی دهنه شرقی مترو ایستادم و نگاهی به اطرافم انداختم  و این بار که یه ساعتی از ظهر گذشته بود آفتاب داشت از میان چیزهایی شبیه به نحسی ایام بر من می تابید  همان وقت دستم در جیبم رفت و تخمه ای را بر دهانم گذاشتم آن لحظات به مزه اش احتیاج داشتم و آن وقت که پاهایم کمی جان گرفته بودند،  نفسم را بیرون دادم و از پله های تیره و سنگی مترو پایین رفتم تا این روز نحس در میان راهروی طولانی مقابلم گم‌و‌کور شود...