در فوریهی سرد ولی گرمِ مردم شاد، چهرهها پنهان، در انبوه سایهها، شهر ونیز، با آبگذرهایش شگفت، رقصِ سحرآمیز میکند در نور شمعها.
نقابها بر چهرهها، رازها قفل شده در کام، هر گام به گام، قرنهای حاکی از غم و خوشی، چشمانِ سرخ، بوی شراب و لبخندهای شازدگان، در این کارناوال، عشق و نفرت همنشینند.
چرخشِ رقصِ گوتیک، شاهدِ هالهی ماه، صدای موسیقی بزرگان، موزارت و ویوالدی در شب نشینی دُ رِ می فا، دریا فریاد میزند، خفته در خواب، آینهای از اشباحِ سرگردان، در عمقِ بیکرانی.
چندین موجودِ موهوم؛ در این شبِ غریب، به جستجوی حقیقت، در دلپارهی غم، نقابها میافتند، اسرار فاش میشوند، آیا عشق در این شب، حقیقت است یا خواب؟
کابوسها در سایهها میرقصند، بوسه ها کوتاهند، دستهای سرد، در جستجوی نور، آیا این کارناوال، جشنِ زندگی است، یا تلهای برای ذات های پریشان احوالِ سرگردان؟
در دل ونیز، هستی و نیستی، همچون دو سایه، در کنار هم، آوای زندگان، در تاریکی میخوانند، آیا این شب؛ پایانِ قصه است یا آغاز؟
آری؛ کارناوال ونیز، رازهای ناگفتنی، در اندرونِ تاریکی، نورهای خقته، به یاد بیاور، هر صورتک ـــ یک داستان است، در این شبِ جادویی؛ هر قلبی یک زندان برای زندگان و آزادی برای مُردگان است.
توقفی کوتاه در ونیز ـ ایتالیا، هفتهی کارناوال، فوریهی ۲۰۲۵ میلادی.
نظرات