شقایق رضایی
سه شنبه بود. آخرین روز دو هزار و بیست و چهار. کارم که تمام شد لپ تاپ را بستم. لباس عوض کردم و رفتم به دیدن دوستی بعد از هفده هجده سال. این جا و آنجا همدیگر را دیده بودیم اما سالها بود، منزلشان نرفته بودم. در هر دیدار یا تماس تلفنی اصرار داشت به منزلشان بروم. از آخرین بار، تغییراتی در خانه ایجاد شده بود. پنل های پارچه ای دیوار اتاق ناهارخوری نبودند. از پارچه های روکش صندلی ها پنل هایی درست کرده بود و در چهارچوب های اتاق ناهارخوری چسبانده بود. گفت که بعد از flood، چند سال پیش که مجبور به تعمیرات شدند آن ها هم رفتند. در آن اتاق، هفده سال پیش، یک عید نوروز چند نفر دور هم نشسته بودند به عید دیدنی، شیرینی خانگی می خوردند. قرابیه، نان برنجی و نان نخودچی. بعد از سالها لغت متارکه را آنجا شنیده بودم. صحبت از متارکهء یک زوج خوشبخت بود. بعدها، یکی از آن دو همسر من شد.
کمد آلبوم های قدیمی را باز کرد و عکس هایی به قدمت صد سال از خانواده اش به من نشان داد. آلبوم از مخملی بود که پرزهایش رفته بود. نقش برجستهء یک تیر چراغ برق با نقره یا سر اسب تزیین آلبوم بود. عکسی از یک نامهء قدیمی داشت و قربان صدقه های رسمی جد بزرگ خدمت خانم خانه. توجهم به کتاب های ساعدی که بین کتاب هایش بود، جلب شد. این روزها بحث ساعدی و ادرار به مزارش نقل مجالس است. گفت با ساعدی در دانشکدهء پزشکی همکلاس بوده است. یک کتاب به من هدیه داد. یکی هم خودم گرفتم.
آن شب خیلی زود خوابم برد. بیدار که شدم بدن درد و کسالت داشتم. شربت سرماخوردگی خوردم و خوابیدم. بیست و چهار ساعت است که در خواب و بیداری می گذرد. اعضایی که با تخت در تماس بوده درد می کند. سعی می کنم جا به جا شوم. سال دو هزار و بیست و پنج، با خواب، کتابِ مرحمتی دوست کنار تختخواب، امید به بهبودی دوستم که در استرالیا در بیمارستان بستری است، هذیان، باز هم خواب، و خواب دیدن های فراوان، تلفن، سوپ، غذای مرحمتی خواهر جان، بارها هجوم و پریدن سگ روی سر و قایم شدن زیر پتو می گذرد.
خیلی خواب دیدم. باید آماده بشوم برای کار.
نظرات