فصل اول از یک رمان

 


در خانۀ ساده ولی مرموز ما، هیچ‌کس به آزادی «سوسک پرنده» نیست. این را هم بگویم که جز من کسی نمی‌تواند خصوصیات این سوسک عجیب را شرح دهد. البته مادرم عقیده دارد که یک سوسک نیست، بلکه زیاد هستند: «اونا خودشونو به تو نشون نمیدن.»

من هم هیچ‌وقت از مادرم نپرسیدم چرا؟ آیا از من می‌ترسند؟ فکر نمی‌کنم. همین الان که تصمیم گرفته‌ام این ماجرا را با شما در میان بگذارم، یک «سوسک پرنده»ی کوچک که بال‌هایش به اندازۀ هیکلش است، بر روی دیوار مقابلم قرار گرفته است. الان که به این حشرۀ زشت خوب نگاه می‌کنم، هیچ حرکتی ندارد. همین‌طور بی‌حرکت روی دیوار چسبیده است. حس می‌کنم اگر من جایش بودم، تصمیم می‌گرفتم پرواز کنم و به سمت چراغ برق بروم. اما نمی‌دانم چرا «سوسک پرنده» این کار را نکرد و از این بابت مثل این است که به من وسواس دست داده باشد و علت اصلی این که چادر کوچک خواهرم را به دست گرفته و به سمت «سوسک پرنده» می‌روم، همین است. زیرا از این که می‌بینم بی‌حرکت بر روی دیوار چسبیده است، چندشم می‌شود چون که این لحظه‌ها خیلی دلم می‌خواهد پرواز کند، حالا اگر دلش نمی‌خواهد سمت چراغ برق برود، لااقل چرخی دور اطاق بزند تا من از این حالت نجات یابم. اما اگر راستش را بخواهید باید بگویم که من زیاد هم از سوسک خوشم نمی‌آید و به همین خاطر است که آرام و با احتیاط به سمتش رفتم. چادر کوچک خواهرم را بر روی پنجۀ دستم انداخته و بر آن فشاری وارد می‌آورم. خیلی با احتیاط جلو می‌روم. من فقط سه قدم با «سوسک پرنده» که بی‌حرکت بر روی دیوار قرار گرفته، فاصله دارم. حس می‌کنم که این همان سوسکی که هر شب دور اطاق و در اطراف چراغ برق می‌پرد، نیست. اما این احساس بسیار ضعیف است. با این حال به خودم می‌گویم این باید یک سوسک تازه باشد. همین‌طور که به سمتش می‌روم فقط یک حرکت سریع اما محدود او مرا بی‌حرکت باقی نگاه می‌دارد. گویی حرکت مرا به خودش منتقل کرد، به‌گونه‌ای که مرا میخکوب نمود. یکی دو قدم به عقب می‌روم. نمی‌خواهم عجولانه تصمیم گرفته باشم. زیرا گاهگاهی شده که بر روی سقف پریده و آن‌وقت من هر چقدر تلاش می‌کنم، نمی‌توانم خودم را به او برسانم. اما درست در لحظه‌ای که تصمیم گرفتم به جلو بروم، ناگهان سوسک می‌پرد. پنجۀ عصبی ولی محتاط من، زیر چادر خواهرم آرام می‌لرزد و «سوسک پرنده» بال زنان در حالی که صدای حرکت بال‌هایش در اطاق پیچیده، مرا در حیرت غرق می‌سازد.

شاید باور نکنید، زیرا در لحظه‌ای که می‌خواهم برای بار دوم به سمتش حرکت کنم، درست همين لحظه است که سوسک بال‌زنان به سمت من پرواز می‌کند و دقیقاً روی پنجۀ دست راستم، بر روی چادر گلدار خواهر کوچکم مي‌نشيند. حیرت‌زده به خیال خودم و حرکت سوسک باقی‌ مي‌مانم. یکی دو بار پیش از این به مادرم گفته بودم که این سوسک فکر مرا می‌خواند. اما او باور نمی‌کند و هر وقت من این حرف را می‌زنم می‌گويد:

ـ «برو خجالت بکش، زبونتو گاز بگیر. فقط خدا می‌تونه فکر مارو بخونه.»

نفسم به شماره افتاده و قلبم سنگین و شمرده می‌طپد. چشم من آنچه را که می‌بیند، باور ندارد. ناگهان دستم را مشت مي‌كنم و همین لحظه‌هاست که صدای گریۀ خواهرم را مي‌شنوم. صدای گریه‌اش قلبم را به درد مي‌آورد. لحظه‌هایی بعد از صدا مي‌افتد. چیز عجیبی است. حتماً خیال کرده‌ام. دوباره متوجۀ «سوسک پرنده» که اسیرش کرده‌ام؛ مي‌شوم. به سرعت در را باز مي‌كنم و به اطاق مقابل پیش مادرم مي‌روم. او کنار کمد نشسته و لباس‌های کوچک خواهرم را جمع و جور می‌کند. وقتی نزدیکش مي‌رسم، مي‌گويم:

ـ «ننه اگه بدونی چی کار کردم...»

ـ «گوشم با توئه، دیگه باز چه خبر شده؟»

ـ «نمی‌پرسی چی کار کردم؟»

مادرم سرش را از میان لباس‌ها بیرون مي‌کشاند و گويد:

ـ «دق مرگم می‌کنی تا بخوای یه حرفی بزنی. خودت بگو چی کار کردی؟»

ـ «ننه من سوسک رو گرفتم ایناها تو مشتمه.»

ـ «راست می‌گی ننه... بکشش تا در نرفته.»

ـ «نمی‌تونم. دلم نمی‌آد. مگه چی کار کرده بکشمش؟»

ـ «ننه کثیفه. این سوسکِ جهنمی رو از این خونه دور کن. بکشش.»

ـ «نمی‌تونم ننه. الان تو مشتمه. دستمو باز کنم، در می‌ره.»

ـ «ببرش تو حیاط. بندازش تو باغچه... زیر پا لهش کن!»

بعد در حالی که مادرم به مشت بسته ام خیره شده، آرام پنجه‌ام را از هم می‌گشايم، اما نه آن‌طور که سوسک راه فرار پیدا کند و همین خیال است که مرا وادار مي‌کند تا فشاری بر دستم وارد کنم. مادرم دوباره میان لباس‌ها غرق مي‌شود. شک دارم به این که موفق شوم او را به دو انگشت بگیرم و مدتی آن را نگاه کنم. ناگهان فشار دیگری وارد مي‌آورم. این کار فقط به این دلیل است که سوسک را بی‌حال کرده باشم تا نتواند خوب بپرد.

لحظه به لحظه کف دستم بیشتر باز می‌شود تا اینکه عاقبت گل‌هایی را که بر روی چادر کوچک خواهرم نقش بسته، مي‌بينم. مادرم تا کف دستم را مي‌بيند، مي‌گويد:

ـ «باز خیالاتی شدی؟ پس کوش؟ می‌دونستم نمی‌تونی بگیریش... حالا چادر رو بده به من. چند بار بهت گفتم اسباب خواهرت رو برندار. اینا دیگه به دردش نمی‌خورن.»

اما من در حالی که هنوز متعجب باقی مانده‌ام، مي‌گويم:

ـ «نه، من اینو می‌خوام، می‌خوام نگرش دارم. دوست دارم پیش خودم باشه. این چادر مال من باشه.»

مادرم گفت:

ـ «خیله خُب بردار ببر فقط نیا سر به سرم بزار. می‌دونی که من حالم خوش نیست.»

ـ «ولی من خودم گرفتمش، یعنی خودش اومد رو دستم نشست.»

ـ «خیله خُب بسه. چه دروغایی. خودش اومد رو دستت نشست، تو گفتی، منم باور کردم.»

ـ «می‌خواهی باور کن، نمی‌خواهی باور نکن، ولی خودش پرید رو چادر.»

مثل این‌که با هوا یکی شده بود. نمی‌توانم باور کنم. یعنی از کجا فرار کرده بود؟ مطمئن بودم که اسیرش ساخته‌ام. نمی‌دانم، شاید هم حق با مادرم باشد. ولی اگر من خیالاتی شده‌ام، پس آن چه بود روی دیوار که به سمتم پرواز کرد و بر پنجۀ لرزانم نشست؟

وقتی که وارد اطاق مي‌شوم، «سوسک پرنده» را مي‌بينم که بر روی سقف چسبیده است. فقط یک نقطۀ سقفِ سفید سیاه شده و آن لکه همان هیکل «سوسک پرنده» است که معلوم نشد چگونه توانسته بود از دستم بگریزد. چادر را به گوشه‌ای مي‌اندازم. بالش را روی زمین وسط اطاق می‌گذارم و دراز مي‌کشم. همین‌طور که خیره سوسک را نگاه می‌کنم، کم‌کم افکار مختلفی به ذهنم می‌رسد. افکار و تصورات عجیبی در فضای ذهنم شناور مي‌شوند. از کدامین چشمه می‌جوشند؟ نمی‌دانم. افکاری متحد که یک صدا مثل این است که به من می‌فهمانند كه بر سر دو راهی قرار گرفته‌ام. افکار و خیالاتی که به نظرم می‌آيد «سوسک پرنده» با گردش در حلقۀ اطراف چراغ برق و شناور شدن در فضای اطاق در سر من جای می‌دهد. به راستی نمی‌دانم کدام حرف را باور کنم. مادرم مي‌گويد:

ـ «صد بار بهت گفتم اگه حرفای منو باور نداری می‌تونی هر چی سوراخ توی اطاق هست بگیری. بعدشم در و پنجره رو هم محکم ببندی. آخرشم بشین تو خونه!. بعداً ببین سوسک‌ها از کجا میان؟ ننه وقتی بهت می‌گم اینا از عالم دیگه میان باور نمی‌کنی...خُب باور نکن، ولی دارم بهت می‌گم نگی نگفتی‌‌ها، الان از ننت بشنو: این سوسک‌ها اومدن تا تو رو بترسونن. برای این که تو رو از عذاب جهنم با خبر کنن... مگه من بهت نگفتم؟ چند بار دیگه باید بگم کار خوب انجام بده. مبادا فرصت رو از دست بدی! تو چرا اینقدر تنبلی؟ تو که می‌دونی من پاهام درد می‌کنه، نمی‌تونم زیاد راه برم... خودت که شاهدی، خدا هم شاهده، هر چقدر هم بتونم، هر چقدر از دستم بر بیاد، کار خوب انجام میدم... اون از پدرِ پدرسوختت بود، چقدر ارشادش کردم بیا برو کار خوب کن. آخرش سر یه جفت دمپایی آدم کشت و رفت زندون. آخه بگو دمپایی خریدن دعوا داره، تو سر و کلۀ هم زدن داره، برای یه جفت دمپایی پلاستیکی. آدم اینارو بره به کی بگه؟ حالا از من نشنو... سوسک‌ها اومدن تو رو بترسونن... حالا یکی اومده، بعداً زیاد می‌شن. اونا خودشونو به تو نشون نمیدن، غیبی‌ان. می‌خوان بهت بگن اینقدر وقتت رو الکی حروم نکن. برو یک کار خوبی بکن. چون که یه وقت دیدی مثل خواهرت افتادی و مُردی. سوسک‌ها مال این دنیا نیستن، بگمونم از جهنم میان. برای اینه که نمی‌تونی بگیریشون. بلدن غیب بشن. خلاصه از بهشت که نیومدن. چون که اینارو تو بهشت راه نمیدن... بعداً نگی نگفتی‌ها. این خط، اینم نشون. آن!»

وقتی افکارم بریده مي‌شود و ردش را گم مي‌کنم، «سوسک پرنده» از روی سقف بلند شده و دور چراغ برق شروع مي‌كند به چرخیدن. صدای بالها و گردش سوسک برخلاف بعضی شب‌ها در سکوت اطاق یک حالت چندش‌آوری در من به‌وجود مي‌آورد. خوب که گوش می‌کنم، صدایش مثل پرۀ پنکه توی گوشم می‌چرخد. مثل یک نوع صدای بی‌زاری از هر چه که هست. فکر می‌کنم نباید دروغ گفت. گمان نمی‌کنم در دنیا چیزی به پستی و حماقت دروغگویی باشد. من ترجیح می‌دهم دزد باشم ولی یک کلمه دروغ نگویم! اما نه، من نمی‌توانم دزد باشم. ترجیح می‌دهم دست به هر کاری بزنم، اما دزدی نکنم. پیش خودم فکر می‌کنم وقتی دزدی کنم، حتماً دروغ هم خواهم گفت و وقتی این دو کار را انجام دادم، کارهای دیگر را نیز انجام خواهم داد. در حالی که مادرم فقط می‌گويد «فرصت رو از دست نده تا می‌تونی کار خوب انجام بده. کاری نکن که تو اون دنیا بندازنت پیش هزار تا سوسک و عقرب. اون موقع می‌‌خواهی کجا فرار کنی؟»

حرف‌هایش که از قلب ساده‌اش بر زبانش جاری می‌شود، چقدر صداقت دارد. همین صداقت است که مرا از حقیقت کلامش می‌ترساند! اما باید بگویم که از صدای سوسک همیشه هم بدم نمی‌آید. حتی بعضی وقت‌ها پیش می‌آيد که از صدایش لذت هم می‌برم. چون که سکوت داخل اطاق وقتی خیلی تکراری و یکنواخت می‌شود، ترجیح می‌دهم که یک صدای خارجی داخل اطاق شود. حالا هر چه که می‌خواهد باشد: چه داد و فریاد مادرم، چه سر و صدای گریۀ بچه‌های همسایه و یا صدای بال‌های ظریف و کوچک «سوسک پرنده.»

اطراف چراغ برق پروانۀ زشت و سیاه رنگی می‌پرد. این پروانه «سوسک پرنده» نام دارد که گاه‌گاهی با شتاب به سمتم هجوم می‌آورد و عاقبت بر روی دستم و یا تنم می‌نشيند و مرا می‌ترساند و گاه وحشت‌زده مرا به جنبش وا مي‌دارد. وقتی که از جستجو و به خیال خودم، جدا كردن سوسك از روي لباس تنم فارغ مي‌شوم، سوسك را مي‌بينم كه بی‌حرکت در گوشۀ دیوار، نزدیک به سقف قرار گرفته و مثل این است که گویی هیچگاه با آن شتاب به سمتم پرواز نکرده است. حتی همین الان هم در همین افکار هستم. «سوسک پرنده» که اغلب از چرخش خسته می‌شود، به سمت من می‌آيد و به راحتی افکارم را عوض می‌کند.

انجام کارهای خانه و خرید اجناس برایم بسیار مشکل است و با توجه به پادرد مادرم، مجبورم عذاب این کارها را بر دوش بکشم. آن اوائل، یعنی پس از شروع پادرد مادرم، کمتر اعتراض می‌کردم و در بیشتر موارد حتی بروز هم نمی‌دادم. اما خستگی این کار آخرش باعث مي‌شود که یک روز به مادرم بگویم:

ـ «می‌گم ننه بد نیست یه کلفت بگیریم... این جوری کارهای خونه می‌مونه، خودت که می‌دونی من نمی‌تونم مثل زنا برم خرید و کارهای خونه انجام بدم. چند بار موقع خرید زن‌های کوچه پشت سرم حرف زدن، برای همین می‌گم بهتره به فکر چاره باشیم، یه نفر پیدا کنیم بعضی وقت‌ها بیاد کمکمون.»

بعد مادرم با بي‌حوصلگي چنين پاسخم مي‌دهد:

ـ «می‌گی چی کار کنم ننه، یعنی خودم پاشم برم خرید، پس تو رو برای چی می‌خوام؟ سرکار که نمی‌ری، همش بیخ ریش من موندی، انگار که وصلۀ تنمی. خوب ننه زنی گفتن، مردی گفتن. فکر کن بابات پول نداشت بده بخوریم، اون موقع می‌خواستی چه کار بکنی؟... نی خیلی پول داریم، برم یه کلفت هم بردارم بیارم، انگار که کلفت ریخته تو خیابون.»

آخرش مادرم وقتی مطمئن مي‌شود که من از این وضع در سختی به سر می‌برم، مي‌گويد:

ـ «پا می‌شی بری پیش داداشم یه چند روزی بمونی؟ بگو بهش ننم کسالت داره یه مدتی علی رو بفرست بیاد شهر. اگه میری، بهش بگو من خودم کار دارم و گرفتارم، بگو ننم دست تنهاست. کسالت داره، پا درد گرفته، معلوم نیست کی خوب می‌شه.»

از تصمیم مادرم خیلی خوشحال مي‌شوم. تصميم مي‌گيرم فردا صبح حرکت کنم. دایی‌ام در یکی از مزارع سر سبز شمال ساکن است.

در اسباب سفرم، مادرم یک پیراهن سفید که تنها پیراهن یادگاری و آبرومندانه از پدرم است، برای دایی‌ام و یک جفت کفش دست دوم با یک پارچۀ چادری برای زن دایی‌ام و مقداری هم شیرینی و آب‌نبات قرار داده است. با آن که حوصلۀ سفر ندارم، اما از آنجا که ثمره‌اش برایم بسیار سودمند است، با اشتیاق فراوانی راه شمال را در پیش مي‌گيرم. به نظرم مي‌آيد پیمودن جاده‌های پرپیچ و خم راه شمال مرا در مرور افکار و عقاید در تبعیدم، یاری خواهد کرد. پیش خودم فکر می‌کنم، آن زمان با وجود «علی» در خانه، به استراحت و آرامش بیشتری دست خواهم یافت.

تقریباً هفت ساعت است كه در راهم و بالاخره به مقصد می‌رسم. به محض ورود، متوجه مي‌شوم دایی‌ام سخت مریض است و کارهای خانه و باغ و مزرعه را زنش به کمک یونس پسر بزرگش و علی انجام می‌دهند. زن دایی‌ام از دیدن من کلی خوشحال مي‌شود، مخصوصاً که مادرم در اسباب سفرم یکی دو تیکۀ ناقابل هم برای او کنار گذاشته است. با این حال وقتی از علت واقعی سفرم آگاه مي‌شود، کمی ناراحتی از خود بروز مي‌دهد. بعد وضع بد خودش را به رخم مي‌کشد و از بیماری دایی‌ام مرتب برایم حرف مي‌زند. با این همه، آخر سر مجبور مي‌شود «علی» را نزد ما بفرستد. چون که در نهایت این دایی من است که تصمیم می‌گيرد.

از رفتار علی خوشم می‌آيد. به نظر پسر آرامی است. در مدت سه شبی که در خانۀ دایی‌ام اقامت دارم، او مرتب قرآن می‌خواند و کلمه‌ای حرف نمی‌زند. از سکوت و نظمی که در رفتارش مي‌بينم، راضي‌ام. اما ناگهان در ناباوری مشاهده مي‌کنم که این حالت کم‌کم تغییر می‌کند. از همان بین راه برگشت، کم‌کم شروع مي‌کند به صحبت. ابتدا از وضع عمه‌اش از من مي‌پرسد. بعد همین طور پشت هم سئوال‌های تکراری و عاقبت مجبور مي‌شود از وضع پدرش برایم بگوید. برایم تعریف می‌کند، یکی دو بار سر زمین دعوایش شده و کتک مفصلی هم خورده است. حتی یکبار هم پایش شکسته و دو ماه در خانه خوابیده بود. در این مدت بیشتر کارها را او مجبور بوده انجام دهد. اما این بار کمر و هر دو پایش با هم درد گرفته است.

نزدیکی‌های شهر که مي‌رسیم؛ مجبور مي‌شوم خودم را به خواب بزنم. خیلی حرف می‌زند. فکر نمی‌کردم اینقدر پرحرف باشد. پیش خودم حدس می‌زنم شاید به خاطر تغییر محیط و جو تازه‌ای است که برایش به وجود آمده است. اما از وقتی که پایش را به خانۀ ما گذاشته، دیگر لای قرآن را هم باز نکرده است. نه تنها ساکت نيست، خیلی هم شلوغ است. حتی یک بار موفق شده بود خودش را به سقف برساند. آن هم برای گرفتن «سوسک پرنده.»

مادرم خیلی با علی یک و دو می‌کند. سر هم موضوع کوچکی از او بهانه می‌گيرد و اغلب همین حرف‌ها را تکرار می‌کند:

ـ «من تو رو آوردم اینجا که خون به دل من بکنی؟ مگه بابات رو نبینم. من پاهام درد می‌کنه این عوض کمکته؟ چند بار گفتم به سقف آویزون نشو. می‌خواهی خودتو به خاطر سوسک‌های سیاه جهنمی به کشتن بدی، اون وقت جواب باباتو چی بدم؟ تازشم نمی‌تونی بگیریشون، اونا غیب می‌شن... دیگه کمتر با بچه‌های تو کوچه دعوا کن. هر روز که میری خرید، مادراشون میان اینجا از تو شکایت می‌کنن.»

مادرم راست می‌گويد: خیلی شرور شده و آن‌طور که شنیده‌ام سردسته بچه‌های کوچه شده است. گاه گاهی هم برای مادرم خبر می‌آورد که بچه‌های محل می‌گویند «پسر عمه‌ات چه رابطه‌ای با سوسک‌‌ها داره !؟»

به قدری او و بچه‌های محل در این افکار هستند كه به علی می‌گويند: «علی سوسکی». از وقتی بچه‌های محل به این اسم صدایش کرده‌اند، به خودم مي‌گويم که شاید همه‌اش تظاهر می‌کرده است، شاید از وقتی که فهمیده می‌خواهم او را به شهر ببرم، خود را ساکت و مظلوم نشان داده تا مرا از خودش مطمئن سازد. این پسر بچه که سیزده سال بیشتر ندارد، به من و مادرم جنون داده است. مادرم روز به روز مریض‌تر می‌شود و علی را بیشتر نفرین می‌کند، وضع من هم دست کمی از مادرم ندارد.

درست دو ماه از آمدن علی به خانۀ ما نگذشته است که سیگار و قلیان به زحمت از پیشم دور می‌شود. سماور هم که شبانه روز می‌سوزد، خانۀ ما مثل قهوه‌خانه شده است. قهوه‌خانه‌ای که فقط من مشتری آن هستم. در عوض «علی» که بچه‌های محل او را «علی سوسکی» صدایش می‌زنند، روز به روز شرورتر می‌شود و اصلاً باور نمی‌کنم که این همان پسرمظلوم و قرآن خوان دو سه ماه پیش است. از وقتی رفتم شمال و او را با خود به شهر آوردم، زحمت ما دو برابر شده است. تو این فکر هستم که با او چه کنم؟ مادرم مي‌گويد:

ـ «الهی بری و برنگردی». و بعد رو به من می‌کند و می‌گويد:

ـ «تو هم غیرت نداری! همین‌طور افتادی خونه، اصلاً نمی‌گی ننت زنده‌ ست یا مُرده. چه خاکی بریزم بسرم؟  این چی بود رفتی آوردی؟ برش دار ببر که خونم رو به جوش آورده، یه ذره بچه، ببین هنوز نیومده کوچه رو به سرش گرفته. اصلاً نمی‌فهمم چی به خوردش دادن، این بچه اینقدر شر نبود.»

زن‌های کوچه روزی نيست که از دست شرارت‌های علی پیش مادرم شکایت نکنند. تا این که یک روز که از حمام برمی‌گشتم از پنجرۀ داخل حیاط علی را دیدم در حالی‌که چادرگلدار خواهر کوچکم را به دستش بسته و به زحمت فراوان خودش را به سقف رسانده است. وقتی وارد اطاق شدم، علی کارش را کرده بود. نگاهی به گوشۀ سقف انداختم. خون «سوسک پرنده» به سقف نقش بسته بود و اصلاً تمامی هیکل کوچک و دو بال بزرگ و شاخک‌هایش، همه با هم در یک شکل دردناکی به سقف چسبیده بود. همین باعث شده بود که بقچۀ حمام را به کناری بیندازم و سیلی محکمی به گوش علی بخوابانم. یک دفعه چادر کوچک و گلدار خواهرم را به کناری انداخت و گریه‌کنان از اطاق خارج شد. ناگهان از اطاق دیگر سر و صدای مادرم بلند شد که داد می‌زد:

ـ «باز دیگه چی شده تو هم بچه شدی، باز می‌خواهید صدای منو در بیارید؟ دیگه از دست شما خونم به جوش اومده. چرا زدی تو گوشش؟»

وقتی رفتم و به مادرم گفتم که علی «سوسک پرنده» رو کشته ، مادرم با آن پاهای پردردش به راه افتاد و در حالی که علی از گریه افتاده و به مادرم خیره نگاه می‌کرد كه با عجله به اطاق دیگر می‌شتابد، به دنبال ما به راه افتاد. همین که مادرم جسد فشرده و شکل برگشتۀ سوسک سیاه و پرنده را بر روی سقف دید، سرش را آرام تکان داد و گفت:

ـ «حتم داری ننه این سوسک پرنده‌ست؟... گمون نمی‌کنم.»

ـ «آره ننه خودشه، مگه بالهاشو نمی‌بینی؟»

ـ «نه، از اینجا نمی‌تونم خوب ببینم. دیگه چشام ضعیف شده. اما گمون ندارم این سوسک پرنده باشه، آخه این حیوونا رو نمی‌شه گرفت. اونا خیلی زرنگن. حتی می‌تونن غیب بشن.»

ـ «چی می‌گی ننه خودم تا حالا چند بار گرفتمش، اما نگهش نداشتم و ولش کردم.»

مادرم بار دیگر در حالی که از درد پا می‌نالید، به اطاق خودش در کنار سماور که می‌جوشید، رفت. علی هم  در حالی که صورتش را چسبیده بود، نگاهی از روی نارضایتی به من انداخت و از خانه خارج شد.

فردای همان روز دستش را گرفتم و بردم تحویل مادرش دادم. حال دایی‌ام رو به راه است. گمان مي‌كردم  هنوز در بستر بیماری است. موقع احوالپرسی، زن دایی‌ام به من مي‌گويد:

ـ «خوش اومدی چه عجب، علی که اذیت نکرده، این هم طفلی تو شهر غریب خدا می‌دونه چطور بهش گذشته، هوای شهر به علی نمی‌سازه. هر چند رفته بوده خونه عمه‌اش، از این بابت غریب نبوده. شما باشید خونه تا برم باباشو صدا کنم. حالش کمی بهتر شده. پا شده رفته سر زمین الان میرم صداش می‌کنم.»

دایی‌ام برخلاف علی آدم ساکت و مظلومی است، در چهره‌اش آثار بیماری و مرض به وضوح نمایان است. اثر یک خستگی فرسوده و بی‌پایان بر خطوط پیشانی‌اش نقش بسته است.  به من مي‌گويد:

ـ «چرا چند روز پیش من نمی‌مونی؟ هر وقت می‌آیی هنوز خستگی راه از تنت نرفته برمی‌گردی.»

و دقیقاً فردای همان روز قبل از آنکه آفتاب بالا بیاید خداحافظی مي‌کنم. موقع رفتن، به چهره و چشمان علی نگاهی مي‌اندازم. به نظرم مي‌آيد کم‌کم صورت مظلومانۀ خودش را به دست می‌آورد.

همان شب در کنار مادرم و هر دو در دو سمت سماور جوشان که چای تازه شمال، یعنی سوغاتی زن دایی‌ام را برایمان دم ‌کرده، نفس راحتی مي‌کشیم. مثل این است که رفتن علی را جشن گرفته باشیم. نشاط و هوشیاری من و مادرم بدون حضور علی و «سوسک پرنده» تا نیمه‌های شب ادامه مي‌يابد. جسد خشکیدۀ «سوسک پرنده» نیز هنوز با همان وضع زننده بر روی سقف مانده است. فکر می‌کنم دیگر «سوسک پرنده» ای وجود ندارد و از این بابت احساس کمبود می‌کنم.

از همان روزی که از شمال برگشته بودم، آخرش با صحبت مادرم، «خانم آقا» یکی دیگر از زن‌های کوچه، راضی شده است در قبال دریافت مبلغ ناچیزی، در کارهای خانه و خرید کمکمان کند. مادرم فقط کنار سماور می‌نشيند و گاهی وقت‌ها غذا هم درست می‌کند و این وقتی است که «خانم آقا» یا با شوهرش دعوا کرده باشد، یا به میهمانی رفته باشد. من از این که تا حدودی به آسایش رسیده‌ام، یک نوع شادی به خصوصی در وجودم احساس می‌کنم. شادی غریبی که گاه  مجبورم از دید آن چشم سیاه مایل به سرخی به اطرافم نگاه کنم.

«چه افکاری! «سوسک پرنده» روزی همانند یک پروانه دراطراف چراغ برق می‌پرید و بال‌های ظریف و حساسش را حرکت می‌داد و در فکر و خیال من شگفتی می‌آفرید. اما اکنون چه! چگونه باور کنم آنچه که در خاطرم باقی مانده است. «سوسک پرنده» و پروازش را باور کنم یا این «چشم خیرۀ آدمی» را که گویی دست ماهر و با تجربۀ یک نقاش نامریی آن را بر روی سقف اطاق من که روزگاری به منزلۀ کف زمین خانه‌اش به حساب می‌آمده، ترسیم کرده است، چشم دقیق و کاملی که از نگاهش یک نوع ابهام و اضطرابی که تاعمق یک برزخ رفیع و گسترده راه یافته، خوانده می‌شود و مثل این است که مدام مرا از خودم منع می‌کند و از آیندۀ غم‌انگیزی که از پیش، به دست پنجه‌ها و اراده‌ام، این عاملین زمان فناناپذیر آسمانی، ساخته‌ام، آگاه می‌سازد و هشدار می‌دهد. عجیب است که این چشم آدمی هشیارتر از من عمل می‌کند. چشمی که یک نقاش می‌بایست دقایقی یا ساعت‌ها با حوصله و علاقه روی آن کار کند تا این معنای شگفت را که گویی از دریچۀ چشم ارواح برزخی نگاه می‌کند، خلق کند. چشمی که جاذبۀ نگاه نسلی از فرزندان آدم را در خود دارد.