بخش اول

مرتضی سلطانی

 

ساعت سه نیمه شب است. «باباجان» آن روبرو، پای پنجره در بستر بیماری اش خوابیده، آنقدر آرام به خواب رفته که دلم نمی آید برای ماساژ دادن و عوض کردن پوشک بیدارش کنم و میگذارم شان برای بعد. چراغ ها خاموش است: من در تاریکی دراز کشیده ام؛ هر نور کوچکی می تواند مایه سردرد باباجان شود: بخاطر تومورهای بدخیم مغزی. اما در همین نور کم هم پیداست که دست چپش از تخت آویزان مانده، در حالیکه مثل همیشه آنرا محکم مشت کرده؛ انگار که چیزی ارزشمند را در آن نگه داشته؛ اما بواقع چیزی دردآور اینجا وجود دارد: این دست مشت کرده هم از نتایج بیماری اش است. وقتی این دستش را بلند می کنم و روی سینه اش میگذارم تا آویزان نماند، یادم می آید وقتی که می خواهم کف دستش را روغن بزنم تا قارچ نگیرد، مجبورم انگشتانش را که مثل یک تکه چوب خشک است باز کنم درد ناگزیری را باعث میشوم که چون باباجان نمی تواند حرف بزند با گرفتن دستم با دست راستش این درد را به من حالی کند. باباجان صدایش میزنم، اما من پسر یا نوه اش نیستم، من پرستار او هستم، این یعنی وظیفه ام مراقبت از اوست.

مراقبت؟ وقتی فکرم می رود پی این سه چهار سالی که در اینکارم می بینم جوری عمل کردم که میشود بگویم کاری بوده در میانه ی راهِ «مواظبت» و «مراقبت». یعنی نوعی کمک و یاری که در آن هم مجبورم و هم مختار. البته میدانم این دو تا - همین «مراقبت» و «مواظبت» - یکجورهایی اینقدر بهم نزدیکند که اصلا برادر و خواهر دوقلو هستند؛ ولی من مایلم فکر کنم که این وسط «مراقبت» خواهرِ است و آن یکی برادر.

البته که هر دوتایشان هم می توانند ربط های عمیقی با عواطف و مفاهیم و وضعیت های انسانی داشته باشند اما در «مواظبت» احتمالِ یکجور وظیفه ی ناگزیر سنگینی می کند؛ که اگر در مراقبت هم باشد کمتر و داوطلبانه تر است!

دروغ است اگر ادعا کنم من را صرفا دغدغه های انسان دوستانه بسوی اینکار کشاند: بواقع این وظیفه را نخست بی پولی و انگیزه های مادی روی گُرده ام گذاشت: خصوصا که پرستارِ سالمند بودن از آن کارها هم نیست که در چشم افواه پرستیژ خاصی داشته باشد، راستش با همه ی آن کیفیت های خداپسندانه ای که آدمها به اینکار نسبت می دهند، وقتی پای لگن زیر مریض گذاشتن و پوشک عوض کردن و امثالهم میرسد، همین کار میشود از آندسته ای که هیچ در شان آدم نیست؛ بطور معمول فرض بسیاری اینست که باید آنقدر عرصه به طرف تنگ شده باشد که حتی تن دادن به اینکار را هم به جان بخرد. این حس بد برای من هم پیش می آمد: مثلا وقتی می خواستم ظرف ادرار بیمارم را توی توالت خالی کنم یکباره صدایی در درونم نهیب میزد: «من با این ظرف شاش اینجا چیکار می کنم! یعنی دیگه اینقدر خار شدم؟!». خلاصه، اینکارِ پرستاری هم می توانست پرده دیگری باشد از آن نمایشی که در زندگی ام همیشه مجبور به اجرایش بودم: انجام کاری بخاطر جبر شرایط و بی پولی؛ کاری که همیشه دورترین فاصله را با آنچه می توانست دلخواهم باشد، داشته است.

بیزاری ام از اینکه فقط توسط این واقعیت که از طبقه کارگر هستم و بی پولی، هدایت شوم، مخصوصا از این پیش آگاهی هم می آمد که در سیمای پدرم که زیر بار زندگی شکسته و فرسوده شده بود و تا دم مرگ مجبور بود به سخت ترین کارها تن بدهد، سرنوشت محتوم خودم را می دیدم. من اصلا اینرا نمی خواستم، اما هیچ راهی هم برای آنکه درچنین دره ای سقوط نکنم، نداشتم. بهرحال من پرستار بودم و برای شروع هم پرستار پیرمردی هفتاد ساله که به بیماری مهلک «دمانس» دچار بود. اما آنچه بتدریج پیش آمد و حتی باعث شد نتوانم بجز «بابا جان» به اسم و لفظ دیگری صدایش کنم همان فرقی ست که درک اینکار به عنوان «مراقبت» و نه یک شغل اجباری، پیش می آورد. من مایلم آنرا معادل مراقبت بدانم، اما چه بسا یکجور واکنش ناخودآگاه هم بود به آنکه بتوانم به کاری که بهرحال تکرار همان نمایش تکراری و مرارت بار بود، معنای دیگری هم بدهم.


این معنای دیگر هم همانی بود که به اینکار پرستاری، کیفیتی معادل «مراقبت» میداد‌: یعنی معادل نسبت و پیوندی انسانی و عاطفی که فراتر از پول قرار میگیرد - دروغ است اگر ادعا کنم پول برایم مهم نبوده: حتی گاهی هم پیش می آمده که ناراحتی و دلهره ام از احتمال مرگ باباجان یا دیگر بیمارانی که پرستارشان بوده ام، بخاطر این بود که موجب از دست دادن کارم و امکان مالی ای که داشت بود، اما مسلما چیزی فراتر از اینهم هست که من را دلواپس آنها میکند.

البته اینطور نبود که در اینکار و اینکه کیفیت انسانی به عنوان مراقبت پیدا کرد. من از پیش و بطور خودآگاهانه به تمام جنبه ها و معنایش اندیشیده باشم: بویژه آنکه ضرورت عمل فرصت چندانی برای تامل باقی نمی گذاشت اما اینکه گاهی شب ها برخی لحظه های زیسته ام را بصورت روزنوشت می نگاشتم امکانی برای این بازاندیشی را فراهم میکرد: و انگار همین حالا پیش چشم ام است: آنچه را در شروع تجربه ی اینکار، بتدریج به همه چیز آن لطف و کیفیتی را داد که باید گفت وظیفه ای شد در مقام مراقبت.

به آن لحظه ها میروم، لحظه هایی که آن پیرمرد مبتلا به دمانس، بتدریج، دیگر فراتر از یک بیمار بود: با آنکه آنچه هر لحظه می دیدم تن دردمند او بود که در بستر دراز کشیده و حتی از موهبت سخن گفتن نیز محروم بود: با اینهمه، او برایم یک انسانِ است: انسانی صاحب امیال، عواطف و روح. دیگر فهمیده ام او یک معلم بازنشسته است که بعد از عمری معلمی و درست هنگامی که به دوران استراحتِ بازنشستگی خودش‌ رسیده، بیماری چنگال های تیزش را نشان داده؛ آنهم در حالیکه باباجان بنا به عشقش به گل و گیاه بنا داشته در دوران فراغت از کار، باغ شان را که کم آبی آنرا خشکانده بوده، باز سرپا و زنده کند: بیماری خیلی زود و پیش از تحقق این آرزو، او را از پا می اندازد. او حتی دیگر حرف هم نمی تواند بزند، تنها چیزی که در سیمای او پیداست: یکجور حالت بی واکنش و سرد و بی تغییر است: انگار که دیگر نتواند به هیچ چیز واکنشی داشته باشد‌.

ادامه دارد