یادمه بعضی وقتا می‌رفتم خونه خواهرم طرفای میدون شوش، من خیلی بچه بودم، گمون کنم هشت سالم بیشتر نبود. خاطرم هست یه چند وقتی خواهرم مریض بود، شوهرشم می‌رفت پی کارش، زیاد آفتابی نمی‌شد، مادرم منو می‌فرستاد کمکش. منم  یه کمکی بهش می‌کردم و می‌رفتم تو کوچه برای خودم با بچه ها بازی و تفریح. بچه بودیم دیگه، یادم می‌آد یه جایی داشتیم بازی می‌کردیم، اتفاقاً شب شده بود...اینم بگم بچه‌ها که می‌اومدن تو کوچه، دیگه خونه‌برو نبودن، تا نمی‌اومدن دنبال‌شون، مدام تو کوچه‌ها و خرابه‌ها پرسه می‌زدن، اگه ولشون می‌کردن تا نصف شب همین‌طور می‌پلکیدن... خلاصه یه شبی نزدیکی میدون شوش پای دیوار یه خونه‌ای روی یه پله سنگی چشمم افتاد به یه بچه کوچیک، طفلی‌رو پیچونده بودن لای قُنداق، دل آدم کباب می‌شد، من بچّه بودم، اما نترس، رفتم جلو، می‌دونستم بچه‌ست، ولی دیگه نمی‌دونستم مال کدوم خونه‌ست، خلاصه نگاهی بهش انداختم، انگار که خواب بود اما مُرده بود، آخه بعضی بچه‌هارو هنوز نمرده، پای خونه‌ها ول می‌کردن می‌رفتن، ولی این یکی مُرده بود، به نظرم این‌طور می‌اومد. اون وقتا دیگه دکتر نبود که مثل حالا، وضع مالی مردمم زیاد تعریفی نداشت، این‌طور بگم وقتی بچه‌شون می‌مُرد، حالا به هر دلیلی، بعضی ها می‌ذاشتنش پشت در خونه‌ای، جایی تا بیان برش دارن ببرن دفنش کنن، کفن و دفن خرج داشت، مثل حالا خرج داشت، یه عده واقعاْ نداشتن، بهترین راه که به نظرشون می‌رسید، همین بود...خلاصه اون شب  من بودم با بچه خواهرم، اسمش یعقوب بود، طفلی چند سال بعدش مریض شد و مُرد. آره اسمش یعقوب بود، پسر خوبی بود، خیلی ساکت بود، بیچاره همه‌ش مریض بود... بگذریم، اون شب تا دیروقت همراه من بود، مثل سایه همه جا با من می‌اومد، تا بچه‌رو دید، ترسید، حالا فکر کن من هشت سالمه اون دوازده سالشه! اما بهش گفتم نترس، پشت من حرکت کن، اونم ترسش بگی نگی کمی ریخت، دیگه معطل نکردیم، بدو رفتیم کلانتری...اگه اشتباه نکنم گمونم کلانتری شیش بود یا شایدم شونزده درست یادم نیست، خلاصه رفتیم اون جا خبر دادیم تو یه کوچه ای نزدیک میدون یه بچه گذاشتن پای درو رفتن، پرسیدن: مرده‌ست یا زنده؟

‌‌یعقوب گفت: خوابه!

‌‌منم گفتم: مُرده، تکون نمی‌خوره، خواب کجا بود!؟

‌‌پاسبانه خندید و گفت: حتماً اول خوابیده بعداً مُرده!

‌‌مثلاْ خواسته خوشمزگی کنه... خلاصه سرپاسبانه دستور داد به یه پاسبان زِپرتی، عین نی قلیون بود، تا شنید باید بره سر وقت یه مُرده، رنگ از روش پرید حالا منو می‌گی، به خودم گفتم این چطوری اومده پاسبون شده... بگذریم، راه افتادیم، من جلو یعقوب و پاسبان جوون از پشت سر، شبم بود، برق کم نوری ام افتاده بود تو کوچه‌ها، اطرافم بیابون و خلوت، صدای سگ که بلند می‌شد، پاسبانه‌رو ترس برمی‌داشت، صداش می‌لرزید، هی می‌پرسید:

- مطمئنید مُرده... شاید زنده‌ست... اگه مُرده باشه چیکار کنیم؟

‌‌منم با همون بچگیم می‌گفتم خوب معلومه باید ببریمش تحویل مُرده‌شورخونه بدیم دیگه... مُرده‌شورخونه هم اون وقتا اون دست میدون شوش بود، یک دیوار بلندی داشت، باید بودی و می‌دیدی، خلاصه رفتیم تا رسیدیم به کوچه پشتی خونه خواهرم، یعقوب می‌خواست برگرده، نگذاشتم تنها بره، گفتم صبر کن الان برمی‌گردیم. جنازه طفل معصوم هنوز همون جا روی سنگ جلوی خونه افتاده بود، پاسبانه بدبخت از سایه خودش می‌ترسید، هی برای این که منو شیر کنه، می‌گفت:

-  پسر نترسی! آفرین!

‌‌منم تشویق که می‌شدم، بیشتر مغرور می شدم... بچه بودم دیگه، بچه‌ها وقتی که تشویق بشن خیلی کارها می‌کنن، خلاصه بالاسر بچه ایستادم و گفتم:

-  ایناهاش، اینم بچه.

‌‌پاسبانه داشت از حال می‌رفت، برگشت به من گفت:

-  حالا که تا این جا اومدید، بیا با هم تحویل مُرده‌شورخونه بدیمش و برگردیم.

‌‌همین‌طور روراست برگشت گفت می‌ترسم، منم که شیر شده بودم، راستش دلم براش سوخت، گفتم ترس نداره، بچه شیرخواره‌ست، خلاصه دیگه معطل نکردم، بچه‌رو بغل زدم و راه افتادم، مُرده‌شورخونه نزدیک بود، حالا از پشت سر یه کلمه پاسبانه می‌گه، یه کلمه یعقوب، جفت‌شونم مثل بید داشتن می‌لرزیدن، منم بادی انداخته بودنم تو سینه‌ام که بیا و ببین، هف هشت‌سالم بیشتر نبود، شاید باور نکنید حالا ترسم بیشتر از اون وقتاست، خلاصه... راه افتادیم تا پای میدون، گفتم: اونم مُرده‌شورخونه ما دیگه باید بریم دیرمون شده، مادرمون دلواپس میشه، مریضه افتاده تو خونه .اما پاسبانه مگه این حرفا حالیش بود؟ به التماس افتاده بود، گفت:

-  بیارید تا پای در تحویل بدیم، برگردیم.

چقدر قربون صدقه من می‌رفت، چقدر از شجاعت من تعریف می‌کرد، من که گول تعریفاشو نمی‌خوردم ولی خُب دیدم می‌ترسه، باهاش راه افتادم، خلاصه اون طرف میدون پای در ایستادیم، مُرده‌شورخونه بی سر و تهی بود، دیواراش سر به آسمون می‌کشید، اتّفاقاْ قبرستون چهارده معصومم همون حوالی بود. اونم دیگه قدیمی شده بود. کم‌کم مُرده هارو می‌بردن ابن بابویه. بعضی‌هارو هم همون جا خاک می‌کردن... خلاصه این که رفتیم پای در مُرده‌شورخونه، من برگشتم دستمو دراز کردم تا بچه‌رو بگیره، پاسبانه هی دست می‌زد به کلاش، هی این دست و اون دست می‌کرد، گفت:  تحویل بدیم برگردیم!

‌‌آخرشم به اعتراف افتاد و گفت:  راستش من می‌ترسم. بچه دست خودت باشه، اینو با هم تحویل بدیم بعد من شمارو می‌رسونم.

‌‌تو دلم گفتم: لازم نکرده، خودمون راهو بلدیم، حالا درو می‌گی عین در خِیبر، یک چیز عجیب اندرغریبی بود، به تاق آسمون می‌رسید، نه رنگ و رویی داشت، نه ترکیب درست و حسابی، خلاصه درو زدیم، حالا همه جا مثل قبرستون تاریک و ساکت و ظلمات، گاهی یه سگی واقی می‌کرد، این پاسبانه بیچاره دلش هُرّی می‌ریخت، یعقوبم هی می‌گفت:  دیر شده، بیا برگردیم.

‌‌گفتم دیشب که نصف شب رفتی خونه نمی‌گفتی دیر شده، خلاصه قاطی کرده بودن، بگذریم... چند بار درو زدیم تا این که چشم‌تون روز بد نبینه، خُب درسته که من نمی‌ترسیدم، اما دیگه نه مُرده‌شورخونه‌رو دیده بودم نه خود مُرده‌شورو، چند بار که درو زدیم، یک دفعه در غِرشی  صدا کرد و آروم باز شد، انگاری که مُرده داره آواز می‌خونه، یه وضعی بود باید بودی و می‌دیدی، در که باز شد، یه پیرمردی که خدا قسمت کافر نکنه، اومد جلو چشمم، بگی نگی تا نگاش کردم یه چیزکی از ترس به دلم افتاد، یه فانوس تو دستش بود، با انبوهی از پشم و ریش و موی سفید و خاکستری، همین‌طور زُل زده بود به ما، فانوس‌رو گرفت تو صورتش و بنا کرد به پرسیدن:

ـ چی می خواهید این وقت شب هان ؟

‌‌همین جوری می‌پرسید، من که نمی‌ترسیدم، دهنم نمی‌جنبید، اون دو تا که دیگه نپرس چه حالی داشتن، دوباره پیرمرد مرده شور، فانوس رو گرفت تو صورتش پرسید:

-  چی می‌خواهید این وقت شب هان؟

انگار که قصد دعوا داشت ، آخرش خودم به حرف اومدم و گفتم: این بچه‌‌رو گذاشته بودن پای یه خونه‌ای کلانتری گفته ببرید تحویل مُرده‌شورخونه بدید.

پیرمرده یه دفعه داد زد:  حالا چه وقتیه این بچه‌رو آوردید؟ برید فرداصبح بیارید، مگه نمی‌بینید تعطیله، برید ببینم، برید فرداصبح بیائید، الان تعطیله، هیچ‌کسی اینجا نیست.

‌‌من گفتم: کجا ببریم، بچه ما که نیست.

یه نگاه به مُرده‌شوره انداختم بعد برگشتم به طرف پاسبانه، بیچاره اونم داشت مثل بید می‌لرزید، برگشت گفت:

-  دستوره، تحویل بگیرید.

‌‌مُرده‌شوره هم فانوس رو یا می‌گرفت به طرف ما یا وقتی می‌خواست حرف بزنه، می‌گرفت طرف خودش، در جوابش گفت:

-  دستور چیه؟ این وقت شب، همه رفتن، من تنها موندم، هیچ‌کسی نیست.

‌‌بعد رفت کنار و گفت: نیگاه کنید!

‌‌چشم‌تون روز بد نبینه، فکر می‌کنی چی دیدم؟ هیچی، بیرون باز یه روشنایی دیده می‌شد، از داخل دیگه نگو، شب ظلمانی، بیابون شب پیشش سپیده سحر بود، تاریکی کدومه؟ ظلمات گور بود، هنوزم زیاد نمی‌ترسیدم، قسم می‌خورم تا اون موقع ترس حالیم نبود، مُرده‌شوره هم هی می‌گفت:

‌‌ـ نیگاه کنید، دیدید؟ حالا برید، دستور کدومه؟ برید فردا صبح یه نامه بیارید، تحویل بدید، زود باشید، معطل نکنید، کار دارم!

‌‌حالا مونده بودم تو این تاریکی، تو این ظلمات قبرستونی چیکار می‌کنه، اصلاً کارش چی هست این وقت شب، ظاهراْ نه زنی، نه بچه‌ای چه جوری می‌خوابه؟ همین طور فکر و خیال می‌کردم، طفلی بچه هم رو دستم خشکیده بود به پاسبانه گفتم: به من مربوط نیست، ما همین جا می‌گذاریمشو می‌ریم.

‌‌پاسبانه برگشت دوباره به مُرده‌شوره گفت:

ـ  پدرجون دستوره، تحویل بگیر ما بریم، کار داریم.

حالا دیگه همه کار داشتن. آخرش مُرده‌شوره رضایت داد وگفت:

-  خیله خُب ببریدش تو!

من پرسیدم کجا ببریم؟ شما نمی‌گیریدش؟

برگشت فانوس‌رو برد تو چشماشو گفت:

-  مگه نمی‌بینی دستم بنده، خودتون ببرید تو، همین بغله.

خلاصه چشم‌تون روز بد نبینه، بلا دور باشه، مُرده‌شوره رفت کنار و منتظر موند که ما داخل شیم، پاسبانه که هیچی، اصلاً نپرس که چه حالی داشت، حالشو نمی‌شه توصیف کرد، یعقوب بیچاره هم که بچه بود، حالیش نبود، مثل بید داشت می‌لرزید، گریه‌اش گرفته بود، خلاصه پامو گذاشتم داخل، ایستادم، یه نگاهی کردم و از کرده خودم پشیمون شدم، به خاطر ترس نبود، تاریک ظلمات بود، نه مهتابی، نه چراغی، فانوس مرده‌شوره هم فقط ریش و صورت اونو روشن می‌کرد، این طور بود که خدا شاهده جلوی پارو روشن نمی‌کرد، یه وضعی که باید بودی و می‌دیدی، خلاصه، چشم‌تون روز بد نبینه، یه قدم بگی نگی گذاشتم جلو، بعد گفتم:

- همین جا بگذارم؟

‌‌گفت کجا؟ این جا جلوی راه؟ ببر جلو!

‌‌گفتم: مگه نگفتید همین بغله؟

‌‌گفت: همین بغل یعنی جلوی راه؟ ببر جلو من باهات می‌آم.

‌‌دیگه دهنم بسته شده بود پای در، یه بار به پاسبونه و یعقوب گفتم:

- شما هم بیایید!

‌‌اما اگه نمی‌گفتم، بهتر بود، صدا شنیدی، نشنیدی، همون جا پای در خشک‌شون زده بود، راستش دیگه حق داشتن پا جلو نگذارن، منم از کرده خودم پشیمون شده بودم چه جور! به هرحال، من جلو و مُرده‌شور بی‌ریخت هم از پشت سر، هی می‌گفتم: جلومو نمی‌بینم.

‌‌اونم می‌گفت: خیالت راحت باشه چاله ماله نیست، یه راست برو جلو!

‌‌حالا من مونده بودم کی به همین بغل می‌رسیم، هرچی می‌رفتیم، مگه می‌رسیدیم، مثل آدمای کور، بیچاره این نابیناها چطور روزگار می‌گذرونن، به هرحال، تو نگو همین بغل، آخر دیوار بود که اون طرفش میدون شوش بود، همون جا بود که دیگه نزدیک بود صِدام دربیاد، مُرده‌شوره هم فانوس‌رو گرفته بود تو چشماش همین‌طور دنبالم می‌اومد، هی من می‌گفتم:

-  این‌جا جوب نیست؟ این‌جا چاله نیست؟ این‌جا گودال نیست؟ چاه نباشه؟ رسیدیم؟ نگذشتیم؟ اونم می‌گفت:

-  برو جلو، حالا مونده، برو جلو خیالت راحت باشه، چاه کجا بوده؟... مگه تا حالا نیومدی این‌جا؟ باغچه این طرفه، گودال نداریم، بی‌خودی یه چیزی برای خودت می‌بافی!

‌‌حالا بچه همین‌طور رو دستم مونده، نمی‌تونم دستمو تا کنم، خیلی خسته شده بودم، بچه سبک بود ولی دیگه قدرت دستام تموم شده بود، دستم همین‌طور می‌لرزید، بگی نگی کم‌کم ترس داشت می‌اومد سراغم، حالا دست چپ همین‌طور اتاق اتاق، روشونم پر از جنازه، هربارم که از جلوی اتاقی رد می‌شدیم، پیرمرد مرده‌شور، انگار که برق می‌گرفتش، فانوس‌رو می‌برد جلو، منو بگو که خیال می‌کردم فانوس‌رو برای من می‌آره جلو، تا جلومو ببینم، تو نگو می‌خواسته جای خالی برای این بچه پیدا کنه، اتاقا تاریک، بعدش یه نور خیلی ضعیف می‌افتاد روی کفنا، دیگه نپرس، همون جا به خودم گفتم، اگه پاسبونه می‌اومد تو، گرفتاری‌مون می‌شد دوتا، کار خدا بود که نیومد، خودش از حالش باخبر بود، همه‌ش می‌گفتم نکنه رفته و یعقوبو تنها گذاشته باشه، بگذریم به هرحال، مرده‌شوره وقتی می‌دید تو هر اتاقی پر از بچّه و آدم بزرگه، هی می‌گفت:

-  برو جلوتر!

‌‌این نور فانوس که می‌افتاد تو اتاق، می‌اومد عقب، تکون می‌خورد، دیگه حال خوش برای کسی نمی‌گذاشت اون که عادت کرده بود، اما من راستش می‌ترسیدم، یه بار اصلاً به نظرم اومد یکی از مرده‌ها با کفن نشسته زل زده به ما، اون‌جا بود که دیگه برگشتم و گفتم: بچه‌رو بگیر من می‌خوام برم!

‌‌گفت:  دیگه چیزی نمونده، مگه مجبور بودی این وقت شب بیاری؟ می‌بینی که من تنهام، هیچ‌کس نیست، گفتم ببرید فردا صبح بیارید، گوش نکردید. حالا برو جلو، نترس چاله و گودال نیست برو جلو.

‌‌انگار نقشه داشت منو اذیت کنه، منم هی میرفتم جلو تا این که یه دفعه دیدم از صدا افتاد، دلم به هم ریخت، بی‌صاحاب مونده نه چراغی بود، نه هیچی، ظلمات، یکی دو تا سگم از بیرون یا داخل  قبرستون واق‌واق راه انداخته بودن که باید بودی و می‌دیدی، اون وقت شب آواز خوندن‌شون گرفته بود، همون‌ وقت به مرده‌شوره گفتم:

-  تقصیر من نبود، سرپاسبانه گفت ببرید تحویل بدید. بچه که مال ما نیست، گذاشته بودنش پشت در خونه ای.

‌‌دیدم نه، جوابی نمی‌یاد، نه جیکی، نه تقی نه توقی، یه بوی کافوری هم پیچیده بود، بوی لجن که دیگه نگو، حالمو داشت به هم می‌زد، گفتم:

-  بابا اگه رسیدیم بچه‌رو بگیرید.

‌‌دیدم نه، می‌ترسیدم برگردم عقب، خلاصه چاره‌ای نبود صدایی نمی‌اومد، ناچاراً دل زدم به دریا یواش برگشتم، خدا ذلیلش نکنه، دیدم چند قدم عقب مونده، همون‌جا ایستاده، فانوس‌رو برده طرف یه اتاقی، داره خیره تماشا می‌کنه، داد زدم:  بابا من چیکار کنم؟

‌‌خدا بگم چیکارش کنه! هیچی نمی‌گفت، همین‌طور خشکش زده بود، یواش یواش رفتم جلو، دوباره گفتم:

-  چیکارش کنم، رسیدیم یا نه؟

‌‌خیلی یواش بدون این که برگرده به من نگاه کنه گفت:

-  یه کم صبر کن بینم. این جا هم مثل این که پره...؟ اما انگار اون گوشه یه جا هست، بیا برو بگذارش رو اون سنگه، اون گوشه، می‌بینی یا نه؟ اون‌جا خالیه گمونم، من که چشمم خوب نمی‌بینه، جلوتر بیا ببین خالیه یا نه؟

‌‌رفتم پای لبه درگاهی یه نگاهی انداختم تو، چهار تا بچه خوابونده بودن... نه ببخشید سه تا بچه کوچیک، مثل همونی که تو دستم بود، یه دونه هم آدم بزرگ پیچیده بودن لای کفن، دراز به دراز روی سنگ خوابونده بودن، سنگ‌ها هم یه کمی شیب داشت که وقتی مُرده رو می‌شورن آب جمع نشه، بریزه پایین...اینارو بعداْ فهمیدم...خلاصه مرده‌شوره منو فرستاد تو منم ناچار رفتم داخل، یواش یواش حالا بوی رطوبت و کافور داشت دیوونم می‌کرد، اونم داد می‌زد.

-  نترس زود باش چقدر معطل می‌کنی؟

‌‌دیگه حالم دست خودم نبود، دیدم تو سیاهی یه نوری به چشمم می‌خوره، نور که نبود، منم یه چیزی می‌گم، خیلی ضعیف و خفیف، بود و نبودش تقریباً فرقی نداشت، خلاصه بچه‌رو زدم زیر بغلم یواش یواش دولا شدم دستم‌رو بردم پایین تا این که به یه چیز سفتی خورد، گفتم:

- این‌جا یه چیز سفتیه.

-  سنگه، خودشه، بگذار بچه‌رو همون جا، مواظب باش نیفته.

زود بچه‌رو گذاشتم و رفتم عقب. اما چشمتون روز بد نبینه، پام گیر کرد به سنگ بغلی و با فشار افتادم رو مُرده کفن‌پیچ شده، اگه بچه بود، زیاد نمی‌ترسیدم، به حالت نشسته افتادم رو پاش، گفتم آی... لرزم گرفت، این جا بود که یه کم ترسیدم، زود پا شدم عقب رفتم که چشمتون روز بد نبینه همچین ترسیدم که هنوزم که هنوزه وقتی یادش می‌افتم، مو به تنم راست می‌شه، از چاله دراومدم، افتادم تو چاه، از پای مُرده فرار کردم، یک‌هو دیدم یه دستی نشست رو شونه چپم، دادی کشیدم که باید بودی و می‌دیدی و می‌شنیدی، ناله از جیگرم دراومد، سروصورتم سوخت، تنم سرد شد، نزدیک بود زبونم بند بیاد، خدا نکشه اون مُرده‌شورو، همون‌طور که دستشو انداخته بود رو شونم گفت:

- چیکار داری می‌کنی مگه راه‌رو نمی‌بینی؟ بیا از این طرف!

گمون کنم عمداْ داشت منو می ترسوند. خدا می دونه، منم دست به دیوار اونم چی، نصفه جون از اتاق مُرده‌شور خونه زدم بیرون، گفتش حالا من می‌رم جلو تو از پشت سر بیا، منم هرجا اون پا می‌گذاشت خودمو مثل جنازه می‌انداختم اون جا، تا این که کم‌کم دیگه رسیدم به در خروجی، همون جا ایستاد و گفت: خیله خُب برید، دیگه اگه شب بچه بیارید، درو هم باز نمی‌کنم، برید زود باشید، شبه مگه نمی‌بینید من تنهام، کاری نمی‌شه کرد.

بیرون مرده‌شورخونه پاسبانه و یعقوب شده بودن عین دو تا جنازه، چشماشون زل زده بود به من، من رفتم بیرون، دوباره این در صاحاب مُرده‌اش غِرشی کرد، انگار یه آدم مریض داره ناله می‌کنه، یه صدایی که هنوز تو گوشم ونگ می‌زنه، مُرده‌شوره هم تا من پامو گذاشتم بیرون، از پشت درو قفل زد و رفت، حالا هم که می‌رفت با صدای بلند غُرغُر می‌کرد، کجا می‌رفت دیگه نمی‌دونم، یعقوب بیچاره داشت گریه می‌کرد، دستشو گرفتم و رفتیم به طرف خونه، پاسبونه هم می‌گفت: بگذارید برسونمتون!

گفتم: خودمون راهو بلدیم، تو دلم گفتم تو اگه می‌ترسی ما تا کلانتری باهات بیاییم...!

یکی نبود به این بنده خدا بگه آبت نبود، نونت نبود، پاسبان شدنت دیگه چی بود، خیلی شجاع هستی رفتی دم لونه شیرم خوابیدی!

اینم از خاطره اون سالها...