مرتضی سلطانی

راستش «شُلسَخ» واژه ای از زبان یا گویشی خاص نیست، کلمه ای کهن هم نیست؛ بلکه محصول تخیلات سال های نوجوانی من و برادرم است؛ شُلسَخ در حقیقت کلمه ای من درآوردی است. این کلمه احتمالا بیش از همه تلاشی بود برای اینکه بتوانم آن ترکیب گیج کننده از چیزهایی را که در زندگی مان بود، در یک کلمه خلاصه کنم. به گمانم چنین ترکیب مغشوشی میتواند اقتضای زندگی در طبقه ی کارگر باشد: که فقدان تامین مادی و نبود امنیت و آرامشی که به بار می آورد زندگی را جدا از مرارت هایش، همواره دستخوش وضعیتی مغشوش و پیش بینی ناپذیر میکند، ترکیبی از اندوه، شادی های کم دوام، بی معنایی، با معنایی، بی پولی، گروتسک، تناقض، سوررئالیسم و رئالیسمی خشک و عبوس.

مسلما در آن روزها واکنش من ناخواسته تر و تصورم از این شلختگی و اغتشاش و امکانی بودن زندگی مه آلود و خام بود: یکجور واکنش شهودی و گیج به چیزی که اصلا نمیتوانستم سردربیاورم چرا اینطوری ست، اما حالا آنچیزی که عوض شده فقط وضوح آن شلختگی ست: اینطور نیست که زندگی حالا شلسخ نباشد.

یادم می آید در آن سالها وقتی نهار میخوردیم پدرم همیشه می پرسید: "حالا شام چی بخوریم؟" او البته داشت فکر و دلهره ای که در درونش بود را ناخواسته به زبان بلند بیان میکرد. این سوال برای یک خانواده متوسط رو به بالا میتوانست فقط یک معنا داشته باشد: چون تصمیم گیری در مورد اینکه چه چیزی برای شام میتوانیم درست کنیم مشکل است پس هر کسی نظر و مطلوب خودش را بگوید: کباب بخوریم یا قورمه سبزی یا مرصع پلو و ... اما پدرم این سوال را نمیکرد تا مثلا دموکراسی خاصی را مراعات کرده باشد: مسئله این بود که اساسا ما در شرایطی پیشادموکراتیک بودیم، مسئله این بود که اصلا انتخابی وجود نداشت! انتخاب فقط میتوانست ساخته شود:

آنهم بسته به امکان هایی که واقعیت پیش می آورد. اشتباه ما اینجاست که درست در این وضعیت فکر می کنیم لابد همیشه هم بدترین انتخاب پیش می آمد. اما نه. شلسخ بودن زندگی کارگری اینطوری کار نمیکند. چیزی که مسئله را پرسشناک میکرد اساسا این بود که در میان تمام احتمالات چیزی یکسره شگفت آور هم ناممکن نبود: یعنی حتی ممکن بود امشب شام قلیه پلو گیرمان بیاید. مسئله ای که زندگی اینچنینی را شلسخ میکند درست همینجاست اینطور نیست که همیشه چیزی بد و رنج آور همیشه و هر روز تنها احتمال ممکن باشد. گرچه رنجی که محرومیت ناشی از این به بار می آورد کتمان ناپذیر است و خودم هم آنرا چشیدم اما زندگی بیست و چهاری کارگری اینطوری نیست. در زندگی بیست و چهاری جنبه ی امکانی و مغشوش زندگی به افراط کشانده میشود: زندگی به هر روز و هر روز به بیست و چهار ساعت محدود میشود: چیزی نیست که بشود برای آن از پیش نقشه کشید یا با آینده نگری وقوعش را زمینه سازی کرد. نمیشود از قبل برای چیزی برنامه ریزی کرد چون همیشه چیزی هست که از پیش بینی و آرامشی که این پیش بینی پذیری به بار می آورد می گریزد.

در حقیقت اینطور نیست که واقعیت در این نوع از زندگی همیشه یکسره سیاه و تلخ و عبوس باشد. مسئله این بود که واقعیت هیچوقت محصور نمیشد. این فرض را تصور کنید: یک آدم واقع بین. برای من همیشه رشک انگیز است که کسانی از واقعیت چنان حرف میزنند که گویی چیزی در آن بیرون هست که حتی یکسره تلخ بودنش را هم میتوان تابع یک قاعده و تعریف و صورت بندی کرد. اتفاقا زندگی و واقعیت به این دلیل سخت نیست چون یکسره تلخ و سیاه است: اگر اینطور بود آنقدرها هم بد نبود: حتی میشد عصرها در پس آرامشی که اطمینان از اینکه زندگی چه چیزی حتما هست به بار می آورد، مثل شوپنهاور فلوت هم زد( به قول نیچه: آخر اینهم شد آدم بدبین؟!) بلکه سختی اش در این است که همیشه چیزی دارد که از دایره شناخت پیشین ما می گریزد. معمولا وقتی کسی میگوید باید واقع بین بود احتمالا منظورش این است که همیشه میتوان به جلوه ی بیرونی و مرئی رخدادها ارجاع کرد و هر آنچه بود را باید پذیرفت. اما اگر او هم چندان پیشتر از فردی که فقط به زندگی و واقعیت فانتزی نگاه میکند نرفته باشد چه؟

واقعیت خصوصا واقعیت آغشته به مرارت و سختیِ ناشی از فقر و محرومیت هیچوقت چیزی نیست که بتوان آنرا با وضوحی روایت کرد که تا به آخر نظم خودش را حفظ میکند: همیشه چیزی هذیانی وجود دارد که دست تو را خط می اندازد. همیشه چیزی هست که یکباره همه چیز را شلخته میکند: سوراخی هست که یکباره دهان باز می کند سوراخی که تنها از آن سیاهی پیدا نیست بلکه گاهی نوری باشکوه هم از آن سوزن می زند، همیشه شلسخیدگی وجود دارد!

دوستی عزیز داشتم که وقتی یکبار به او گفتم که در کودکی بویژه وقتی ضایعات جمع میکردم خیال پردازی میکردم، هیچ جوره نتوانست این را باور کند. برای من غریب بود که چرا او این واقعیت انسانی را نمی پذیرد:  به زعم او کودکی محروم که مجبور است زباله گردی کند چنان له شده زیر بار فقر است که از هر عاملیتی خالی شده: حتی اگر غوطه خوردن در ذهنش باشد. او اینگونه فکر نمیکرد چون برای این بچه ها اهمیتی قائل نبود اتفاقا زیادی اهمیت قائل بود چنان که یادش رفته بود که آنها پیش از هر چیز انسان هستند نه مفاهیمی که با تعقل و جدیت منظم شده است: واقعیت برایش سطحی بود که زخم و تاول های عفونی اش و هر چه گندآب دارد از بیرون و درست در بیرونی ترین لایه هایش پیداست: او ناخواسته در سایه ی همین تصویر گاهی حتی میتوانست چرتی هم بزند. برای او باورپذیر نبود که در واقعیت - بویژه در سگِ واقعیت - هنوز بداهتی ممکن است که چشم انداز منظم شده ی او را گاز میگیرد: ولو نظمی که برای انعکاس تلخی و سیاهی فقر ایجاد شده. او باور نمیکرد که اتفاقا برای این کودک و این زندگی میتواند شلسخیدگی ممکن باشد. شاید برای اینکه او هم به این دلیل در ورای چیزها بود که در درون شان نبود.

من هیچگاه بر سلیم النفس بودن او شکی ندارم اما بر اطمینانی که از واقعیت داشت چرا. او نمیتوانست بپذیرد که گاهی احترام و تکریم انسان - بویژه انسان های انکار شده و محروم - در این است که بگذاریم خودشان نشان بدهند که چه هستند. و این همان چیزی ست که میتواند آرامش حتی او را هم بهم بزند: چون ممکن است چیزی هم بروز کند که با تصور او جور در نمیاید: آدم اینچنینی و زیست او نباید چنان باشد که مثل یک میخِ کج از پیش فرض های او بیرون بزند.

این تصویر مثالی و کابوسناک شلسخ را بهتر توضیح میدهد: اتاقی ست که با فرش هایی کهنه مفروش شده و دیوارهای فرسوده اش پر است از خط و خش و سوراخ که مثل زخم هایی عمیق بر لایه ی گچ دیوار باقی مانده اند:

بعید نیست یکی از سوراخ ها هم بخاطر بیماری "ژئوفاژی" مادر خانواده باشد که خاک میخورد، البته تکه ای از دیوار، آنهم به شکلی زمخت با پارچه و کاغذ پوشانده شده که پرتوی طلایی رنگ خورشید هم روی آن مثل دری طلایی رنگ افتاده، کف اتاق آب جمع شده و روی آب هم لباس و آشغال سبزی و پوست تخمه غوطه ور است، میشود دید که سعی شده با خاک و لباس ها و پارچه های لوله شده جلوی نفوذ آب به پستوی اتاق را بگیرند، در پستو یک خانواده پرجمعیت با توجه و اشتیاق به تلویزیون چشم دوخته اند: و همزمان لازانیا می خورند. گرمایِ کنار هم بودن شان رشک انگیز می نماید!