ایلکای
رفتن سراغ داستانی که قبلا از روی آن اقتباسهای مشهور و محبوبی شده، یک ماجراجویی بزرگ است، وسوسهکننده و مرگبار؛ آقای ریپلی بااستعداد نوشته پاتریشیا هایاسمیت، از آن کارهایی بود که میشد حدس زد دیر یا زود برای ساخت سریال سراغش خواهند رفت. نکته اما اینجا بود که اغلب سینمادوستان فیلمهایی را که قبلا از روی این کتاب ساخته شده دیدهاند و داستان برایشان آشناست. ته داستان را هم میدانند و غافلگیری بزرگی برایشان در کار نخواهد بود. کار سخت و هنرمندانه میتوانست این باشد که ساخته جدید هویتی متمایز و خیرهکننده داشته باشد و بتواند خود را از فیلمهای قبلی جدا کند. اما فکرش را بکنید که اولین برداشت از این رمان جنایی/معمایی را رنه کلمان با بازی آلن دلون ساخته که به اسم «ظهر بنفش» در آمریکا اکران شده. نسخه مشهورتر را هم آنتونی مینگلا سال ۱۹۹۹ ساخته که مت دیمون، جود لا، گوئینت پالترو، کیت بلانشت و فیلیپ سیمور هافمن، به عنوان کستی درجه یک و بهیادماندنی در آن میدرخشند. فیلمی که در ۵ رشته نامزد اسکار شد و جود لا جایزه بازیگر نقش مکمل را از بفتا گرفت.
زیلیان کارگردان مینی سریال رپیلی، تلاش کرده تا در سریالی سیاه و سفید، پیچیدگیهای شخصیتی داستان را برجسته کند و به آن عمق ببخشد. در این زمینه هم تا حد زیادی موفق بوده. «ریپلی» برخلاف فیلمهایی که قبلا از روی داستان ساخته شده فرصت پرداختن به جزییات را دارد. فضاسازی عالی و استفاده از امکانات تصاویر سیاه و سفید و همینطور چشماندازهای سواحل ایتالیا این فرصت را به زیلیان داده تا در زمانی ۸ ساعته، سایه اضطراب را بر سر روایتش بیاندازد و ما را برای تماشا و گرهافکنیها و حوادثی که اتفاق میافتد سر شوق بیاورد. شاید دو اپیزود اول کمی کشدار به نظر برسد و طول بکشد تا برسیم سر اصل مطلب. اما وقتی تام ریپلی بالاخره ذات خبیثش را نشان میدهد و شروع میکند با استفاده از هوش سیاهی که قرار است او را به خواستههایش برساند، سریال اوج میگیرد.
مینیسریال ریپلی را رابرت السویت فیلمبرداری کرده است که به همکاریهای درخشاناش با پل توماس اندرسون در آثاری مثل خون به پا خواهد شد (There Will Be Blood) و مگنولیا (Magnolia) میشناسیماش. لازم بود که این مطلب را از اینجا شروع کنم! چرا که برجستهترین ویژگی اقتباس تازهی رمان مهم و تحسینشدهی آقای ریپلی بااستعداد (The Talented Mr. Ripley)، تصاویر متمایزش است. برای نخستین بار، ماجرای سفر اتفاقی و پرحادثهی تام ریپلیِ نیویورکی به شهری زیبا در ایتالیا را با فرمت سیاه و سفید میبینیم.
از همین دریچه، سر و شکل سریال، به سابقهای غنی از تضاد روشنایی و تاریکی در تاریخ هنر مرتبط میشود. از تکنیک «کیاروسکورو» (سایه روشن) -که شیفتگی تام ریپلی نسبت به نقاشیهای کاراواجو، ارجاع مستقیمی به آن میسازد- گرفته تا نشانههای بصریِ فیلم نوآر. بهلطف حساسیتهای زیباشناختی فیلمبردار بزرگی مثل السویت، از نمای ابتداییِ نخستین اپیزود، تا نمای پایانیِ آخرین قسمت سریال، با ترکیببندیهای چشمگیر و ظریفی مواجه هستیم. چنین نظام بصری دقیقی را معمولا در یک سریال تلویزیونی انتظار نمیکشیم.
وقتی از نظام بصری حرف میزنیم، نمیشود در فیلمبرداری متوقف ماند. بخش مهمی از روایت تصویری ریپلی، از استراتژی کارگردانی استیون زایلیان نشات میگیرد. مرد آمریکایی که کارنامهی پربار فیلمنامهنویسیاش، از فهرست شیندلر (Schindler's List) اسپیلبرگ تا مانیبال (Moneyball) بنت میلر را شامل میشود، با تصمیمات حسابشدهاش در کارگردانی، اثرش را از هدفمندی اجرایی قابلتوجهی برخوردار میکند. دوربین زایلیان، تقریبا همیشه ثابت است و بدون انگیزهی دراماتیک جدی، ذرهای جابهجا نمیشود. او با خرد کردن صحنهها به سلسلهای از اینسرتهای متمرکز بر اشیا و سطوح، بافت بصری اثرش را غنی میسازد و با معرفی نشانههای تصویری و بازگشت به آنها، هم جغرافیای موقعیتها را به خوبی روشن میکند و هم در مواقع نیاز، به ریتم روایتاش سرعت میبخشد.
سریال را دیده باشید، واژهی «ریتم» در جملهی قبلی، احتمالا توجهتان را جلب میکند! هیچ عجیب نیست اگر عمدهی نظراتی که دربارهی ریپلی وجود دارد، حول «کٌند» بودن آن بچرخد. حرف اشتباهی هم نیست. برخلاف دو اقتباس سینمایی رمان آقای ریپلی بااستعداد که یکیشان را آنتونی مینگلا با همین نام، در انتهای دههی نود میلادی ساخت و دیگری را رنه کلمان، با نام ظهر بنفش (Purple Noon)، در سال ۱۹۶۰ روی پردههای سینما برد، برداشت زایلیان از قصهی هایاسمیت، روایتی فشرده از جعل و قتل و فریب نیست. البته، تمام حوادث مهم داستانی سرجای خودشان حاضرند؛ اما فواصل میانشان، بهدلیل روایت اپیزودیک تلویزیونی، بیشتر شدهاند. علاوهبر این، فواصل میان هر «عمل» هم در جهان آرامِ ریپلی، بیش از حد معمول است؛ از فاصلهی میان ادای دو جمله گرفته، تا مدتی که طول میکشد یک شخصیت از یک محیط به محیطی دیگر برود.
کٌندیِ سریال، از زاویهای، بخشی طبیعی از «رویکرد» تازهی خالقاش است. در روایت رنگپریدهی زایلیان، تام و مارج و دیکی، نه جوانانی بیستوخردهای ساله و پرشور، بلکه میانسال هستند. تمایل دیکی به بیرون زدن از مرزهای زندگی خانوادگیاش، بیش از آن که رنگی از بیپروایی و جسارت داشته باشد، ناشی از بیخیالی او است. خوشگذرانیهای دونفرهی تام و دیکی، تبدیل شدهاند به بازدید از موزه و تماشای اجراهای وزین موسیقی. مارج بهجای اینکه گرم و خام و سادهدل باشد، سرد و باهوش و شکاک به نظر میرسد. تام برای نزدیک کردن خودش به زوج ثروتمند، نیازی ندارد که خیلی مزه بریزد یا حتی از توانایی مشهورش در تقلید حرکات دیگران استفاده کند.
تام ریپلیِ زایلیان، اصلا دوستداشتنی نیست که کسی بخواهد به او علاقهمند شود. همانطور که فِرِدی مایلزش هم بهجای آن مرد خوشمشرب و شوخطبعِ میانسال که فیلیپ سیمور هافمن در فیلم مینگلا تصویر کرده بود، با حضور مبهم و گیجکنندهی الیوت سامر جان میگیرد. این جهانی است که در آن آدمها شمرده و بافاصله حرف میزنند، از ته دل نمیخندند و به ندرت صداشان را بالا میبرند!
لحن بهشدت کنترلشدهی سریال، یکی از تمهیدات زایلیان است برای شکل دادن به جهانی خشک و سرد؛ دنیایی مشابه یک فیلم نوآر تلخ و گزنده یا یک درام جنایی هولناک و بیرحم. بابت همین، تازه و از میانهی سریال است که ظرفیتهای بینش زایلیان را به شکلی موثر، حس میکنیم. درست از جایی که روایت ریپلی، به سوی جلوههای خشونتبار اعمال ضدقهرماناش متمایل میشود. بهترین قسمت چنین سریالی، باید هم اپیزودی مثل اپیزود پنجم باشد. جایی که تمام ویژگیهای سبکی و روایی اثر، کارکرد دراماتیک معناداری پیدا میکنند.
از اینجا به بعد است که خیلیها سریال را خواهند پسندید و آن را یکی از بهترین ساختههای ۲۰۲۴ به حساب خواهند آورد یا از ملالآور بودن و سرمایی که به عمد به همه دقایق تزریق شده جان به لب خواهند شد و بیخیال ادامه سریال میشوند. به نظر میرسد اصرار زیلیان برای عینیت بخشیدن به فضای دهه ۶۰ اروپا و ادای دین او به فیلمسازان ایتالیایی و شاهکارهایی که در این ژانر به سبک سیاه و سفید ساخته شدهاند، خیلی از دوستداران سینما را راضی کرده. او نسبت به فیلم مینگلا اثری عمیقتر و دقیقتر خلق کرده. اینجا همه جزییات مهمند و باید حواستان باشد که چه اتفاقی میافتد چون قرار است بعدا از همه این نشانهها استفاده شود. اما همه اینها به این معنی نیست که کل سریال هیجان انگیزتر و سینماییتر از «آقای ریپلی بااستعداد» مینگلا است. شاید حتی بعد از دیدن چند قسمت از این سریال هوس کنید که دوباره سراغ آن فیلم حالا کلاسیک شده بروید و دوباره از دیدن مت دیمون و جود لای خوش چهره محظوظ شوید. لذتی که زیلیان و همکارانش از شما دریغ میکنند تا به کالبدشکافی درون مغز انسان بپردازند و اثری سیاهتر و هولناکتر به شما نشان بدهند. این که تلاششان شما را اغوا خواهد کرد یا سریال را خالی و پرادعا خواهید یافت، بیشتر به ذائقه و آرشیو سینمایی که در ذهن دارید برمیگردد.
ممنون از این نقد بسیار خوب. از سریال «ریپلی» در نتفلیکس خیلی خوشم آمد. درجه یک. خیلی بهتر از فیلمی بود که در ۱۹۹۹ ساختند.