همانطورکه می دانید هیچ قتلی بی انگیزه نیست، مگر قتلهای غیرعمد که برحسب اتّفاقی ناخواسته رُخ میدهد. از سویی بیشتر قتلهای عمدی که هدفی را دنبال میکردهاند، ناشیانه صورت گرفته اند مگر جنایتهایی که هرگز عاملین آن شناخته نشدند. وقتی قتلی صورت میگیرد و آن وقت کارگاهان جستوجو را آغاز میکنند نهایتاً قاتل یا قاتلین را به دام میاندازند و همین نتیجه برای ناشیانه بودن این قتلها کافی است. ما به همین دلیل این قتلها را ناموفق میخوانیم که به دستگیری قاتلین انجامیده است و حال آنکه هیچ قاتلی نمیخواسته گرفتار شود و اغلب گمان میکنند کارشان بینقص بوده است! در این میان نمیتوان تجربه و ذکاوت کارگاهان باهوش را نادیده گرفت اما با این حال اگر قاتلین رد پایی بجای نگذارند آنها هرگز به گشودن معمای پیچیده قتلها موفق نخواهند شد و شاهد ما در این میان قتلهای بسیاری است که پس از گذشت سالها هنوز اسرار آن پنهان مانده است. به آن قتلها میتوان گفت «کار بینقص!» وقتی یک قاتل سریالی دستگیر میشود آن هم به جرم چند قتل انگشتشمار، آن وقت او در بازجوییها پرده از قتل بسیاری دیگر برمیدارد. آنها قتلهای بینقص او بودند و کارگاهان با همه هوش و ذکاوتی که دارند هرگز موفق به رمزگشایی از آن جنایات نشده بودند. اما هستند کسانی که به دلیل بیتجربگی و حماقت ناشیانه دست به قتل میزنند. یک مورد آن کشته شدن دختری دانشجو به نام "سیمین" است که قاتل مدعی است یک حادثه باعث مرگ او شد. تمام شواهد نشان میدهد قاتل "آرش" است و معلوم نیست چرا این پرونده از سال نودویک شمسی تا سالها بعد بلاتکلیف مانده است!؟ داستان او کاملاً ساختگی است و نیازی به هوش بالا و یا تیزهوشی ندارد تا بفهمیم او دروغ میگوید. او مدعی است قصد خودکشی داشته و برای اینکه شاهدی در این ماجرا داشته باشد سیمین را هم با خود همراه میکند. ابتدا جایی توقف می کند و دو آبمیوه میگیرد و بلافاصله در لیوان خود سیانور میریزد. وقتی به ماشینش میرسد لیوانها را به دست سیمین میدهد تا خودش برود پشت فرمان بنشیند. میگوید قبل از رسیدن به پشت فرمان و سوار شدن ناگهان دیدم که سیمین لیوان او را برداشت و از آن خورد و دقایقی بعد نیز جان باخت! آرش نیز از ترس او را به جنگلهای شرق تهران میبرد و در زمینی کمعمق دفن میکند. وقتی جسد سیمین را پیدا میکنند یک دستش از خاک بیرون افتاده بود! بعد هم اظهار کرده برای این که هیچ کسی متوجه مرگ او نشود با گوشی سیمین به مادرش پیامکی میفرستد و میگوید او را گروگان گرفتهایم و برای رهایی اش باید پول بپردازید!
این قتل بدون شک در ردیف ناشیانهترین قتلهاست و به سه سوت میتوان مُچ قاتل را که هیچ بعید نیست بیمار هم باشد گرفت اما چرا این پرونده سالهاست خاک میخورد، معلوم نیست. ادعاهای قاتل کاملاً بیپایه و ساختگی است. وقتی آب میوه را دریافت کرده آیا سیانور را در مقابل چشمان فروشنده داخل یکی از لیوانها ریخته است؟ فرض میکنیم در فرصتی که نه سیمین دیده و نه فروشنده آبمیوه و نه دیگری، به این کار یعنی ریختن سیانور در لیوان آبمیوه خود، آن هم در آن فرصت اندک موفق شده باشد. تو واقعاً اگر قصد خودکشی داشته باشی صبر میکنی وقتی سوار ماشین شدی در فرصتی سیانور را در لیوان خودت خالی میکردی. لیوانها را به دست سیمین میدهد بعد هم میگوید قبل از این که سوار ماشین شوم دیدم سیمین از لیوان من خورد. می توان حدس زد آرش ابتدا لیوان سیمین را به دستش میدهد و دختر نیز آن را در دست راستش گرفته و سپس لیوان آرش را میگیرد. آیا فاصله حداکثر ده ثانیه برای سوار شدن به ماشین آنقدر طولانی است که دختر بیمعطلی و بدون این که صبر کند بلافاصله از لیوان او مینوشد، آن هم لیوانی که در دست چپش قرار دارد؟ با چه انگیزه ای!؟ اگر سیمین چپ دست باشد این احتمال وجود دارد که این کار را کرده باشد. اگر قرار به نوشیدن اندکی از آب میوه باشد قطعاً از لیوانی که در دست راستش قرار دارد و به خودش تعلق دارد، میخورد و این دور از ادب است که او کمی از لیوانی که به امانت تحویل گرفته بخورد. اصلاً آنقدر عجله برای خوردن آب میوه آن هم به تنهایی برای چیست!؟ اگر آرش سیمین را فقط برای شاهد بودن بر خودکشی خودش میخواسته، هرگز طوری عمل نمیکرد که گزندی به او برسد هرچند شاهد بودن بر خودکشی نیز گرفتاریهای خاص خودش را دارد. در ثانی در فاصلهای که سوار ماشین شود سیمین چه مقدار از آب میوه محتوی سیانور او را نوشیده است؟ تو اگر واقعاً قصد خودکشی داشتی و اصلاً بر فرض که سیمین به اشتباه آن را خورد قطعاً بقیه آب میوه محتوی سیانور را دراختیار داشتهای پس معطل چه بودی؟ او که به اشتباه خورد و مُرد تو هم که می خواهی خودکشی کنی! بعد تو میخواهی برای بعد از آن فکر کنی!؟ میروی به بیابانهای شرق تهران و او را دفن میکنی آن هم ناشیانه! واقعاْ تو اگر قصد خودکشی داشتی چرا بقیه لیوان آبمیوه را سرنکشیدی تا از این زندگی نکبت بار خودت خلاص شوی؟ ادعا کردهای که افسرده بودهای. چه کسی برای خودکشی خودش شاهد میگیرد که تو ادعا میکنی؟ ادعا کردهای قبل از سوار شدن، سیمین لیوان من را برداشت و از آن خورد. از کجا برداشت؟ سیمین جلوی ماشین نشسته و تو دو لیوان آبمیوه را به دستش دادهای و در فاصلهی حداکثر ده ثانیه که ماشین را دور بزنی و سوار شوی به سرعت لیوان ترا بردارد و از آن بنوشد! از این گذشته به چه انگیزه و دلیلی با موبایل او به خانوادهاش یا مادرش پیام فرستادهای که دخترتان را گروگان گرفتهایم و از آنها تقاضای پول کردهای؟ کسی که قصد خودکشی دارد به پول چه احتیاجی دارد؟ تو شاهدت را زودتر از خودت کشتی و گویا بین راه پشیمان شدی! تو اگر راست میگفتی بقیه لیوان آب میوه محتوی سیانور را سر میکشیدی که حداقل درکنار کسی که شاید علاقهای به او داشتی میمُردی. جالب است دانشجو هم بودهای که این همه حماقت داشتهای! کسی که از ترس جسد را در پارک دفن میکند آن هم با آن طرز ناشیانه حتماً کلی رد از خودش بجای گذاشته است! اصلاً چه کسی میخواسته به خودکشی تو شک کند که به دنبال شاهد میگشتی؟ داستانی که نقل کرده ای سراسر ناشیانه و فریبکاری است. اگر سیانوری هم در کار بوده فقط برای کشتن سیمین مورد استفاده قرار گرفته است. این گزارش معلوم نمیکند آیا شکنجه یا اذیت و آزار و یا تجاوزی هم درکار بوده است یا خیر؟ مادر سیمین برای آرش تقاضای قصاص کرده درحالی که انگیزه اصلی این جنایت هنوز هم پنهان مانده است. معلوم نیست چرا دخترها این قدر زود فریب میخورند، شکی نیست که نیاز جنسی آنها را گرفتار میسازد اما لذت بردن از غیرهمجنس به چه قیمتی!؟
قاتلین ناشی کم نیستند. یکی دیگر از آنها اسمش "جواد" بود و میگفت پانصدهزار تومان بدهکار است و طلبکار که دوستش بود مدام به او فشار میآورد که قرضش را بپردازد. فکر جواد به هر سو میرفت با بنبست مواجه میشد تا این که سرانجام جرقهای در سرش زده شد و لحظاتی چند متعجب و حیرتزده از چیزی که او را به خود مشغول کرده بود، ماند. انگار شیطان به او الهام کرده بود. آخر شیطان گاهی از این نوع کارهای ناشیانه مرتکب می شود و هنگامی که میبیند کسی درمانده و عاجز شده و راه به جایی نمیبرد یک راه مخفی یا میانبُر برایش میگشاید. جواد چند بار به چیزی که به خیالش رسیده بود فکر کرد و بلافاصله دست به کار شد. رفیقش "ناصر" را در جریان گذاشت و او هم همراهش شد. فقط باید زن و فرزندش را از خانه دور میکرد و فضای کافی برای نقشهاش فراهم میشد. زنش را فرستاد خانه مادرش که چند ساعت بعد خودش نیز به او ملحق شود. همین که زن و فرزندش خانه را ترک کردند تلفن را برداشت و از پدربزرگ و مادربزرگش دعوت کرد شام به منزل آنها بیایند. آنها نیز دعوت را پذیرفتند. قبل از ورود آنها ناصر در گوشه ای از خانه مخفی شد. "عباس و کبری" که سالخورده و پیر بودند یک ساعت مانده به غروب آفتاب وارد خانهی جواد شدند. وقتی او را تنها دیدند پرسیدند:
ـ پس زن و بچهات کجا هستند؟
ـ رفتند مغازه الان دیگه پیداشون میشه. خیلی خوش اومدید!
و بعد بیمعطلی تا چایی دم بکشد، با آب میوهی تازه ای از آن دو پذیرایی کرد. فقط ده دقیقه طول کشید که اول کبری و بعد عباس احساس سرگیجه و خستگی کرد.
ـ مادر جون اگه بی حوصله ای کمی دراز بکش.
ـ یه دفعه بیحال شدم.
عباسم گفت: منم همینطور. هرچی بود از این آب میوه بود.
ـ نه بابا، منم از همین خوردم. ممکنه غذای مسمومی خورده باشید.
ـ نه، غذای مسموم کجا بود؟ از این آب میوه بود.حالم اصلاً خوب نیست.
ـ دراز بکشید! مادربزرگ بیا اینم بالش. سرتو بگذار راحت باش!
عباس روی مبل از حال رفت و کبری سرش را روی بالش گذاشت و دیگر چیزی نفهمید. بعد ناصر از مخفیگاهش بیرون آمد و ناگهان برق طلاهای کبری چشم هر دوی آنها را زد. جواد بیمعطلی النگوها و گردنبند و انگشتر مادربزرگش را از او جدا کرد و در کف دستانش گرفت و گفت:
ـ تموم شد. چقدرم سنگینند!
ـ حال میدهها. اما من میگم بهتره بکشیمشون. فکر کردی وقتی بهوش بیان چه اتّفاقی میافته؟ زود میفهمند کار تو بوده.
ـ راست میگی. اما بکشیمشون بدتره که، بازم میفهمند.
ـ ازکجا میخوان بفهمند؟ اینا مهمونت بودند. بعدشم پا شدند رفتند خونشون هیچکسی هم نمیفهمه. کارشونو که ساختیم میگذاریمشون تو ماشین میبریم تو بیابون ولشون میکنیم. اینطوری خیالتم راحت میشه.
ـ راست میگی، فکر خوبیه!
ـ پس تا به هوش نیومدند بهتره کارو تموم کنیم.
و بلافاصله گلویشان را فشردند و هر دو را خفه کردند. به همین راحتی! وقتی که شب و تاریکی فرا رسید جواد جیبهای پدربزرگش را هم خالی کرد و نیمی از پولهای او را در کف دست ناصر گذاشت و قرار شد بعد از فروش طلاها دستمزد او را هم بدهد. دقایقی بعد جنازهها را داخل پتو پیچیدند و آنها را درون صندوق جا دادند و سپس به سوی بیابانهای اطراف بهشت زهرا براه افتادند و در جایی خلوت آنها را رها کردند و بازگشتند.
طلاها را به "غلام" مالخری که عاشق برق طلا بود، به قیمت یک میلیون و دویست هزار تومان فروختند و به همین راحتی ماجرا موقتاْ خاتمه یافت. شبیه به یک طرح ناشیانه داستانی است و به نظر نمیآید شخص اول داستان یعنی جواد تا این حد کُند ذهن و احمق باشد که دست به چنین عملی بزند اما ما وقتی حیرت میکنیم که میفهمیم عیناً این حادثه رُخ داده است!! من هرگز نمیتوانستم از چنین طرح ضعیف و پراشکالی برای خلق داستانم استفاده کنم اما میبینیم که در دنیای واقعی عین این ماجرا رُخ داده بدون آن که جواد به وسواسهای امثال من برای خلق اثر حداقل کمی فکر کرده باشد! پس او باید گرفتار شود و به جنایت شوم خود اعتراف کند. شکی نیست که اعمال و حرکات دور از عقل عاقبت خوشی ندارند وهمهی ما میدانیم به زودی چوبهی دار برای هر دوی آنها برپا میشود. این همه ناشیگری برای انجام قتل به هر انگیزه ای حال آدم را بهم می زند. به نظرم این آدمهای احمق و کند ذهن فقط دنبال راهی برای مُردن و طنابی برای گردنشان میگردند و این وسط متأسفانه عده ای نیز قربانی می شوند تا این جماعت نادان هر چه زودتر به نیاز خفته در اعماق وجودشان برسند!
نظرات