دقایقی از ساعت هفت شب گذشته بود که فرامرز وارد ساختمان نوسازی شد و خود را به طبقه سوم رساند و پشت در آپارتمان شماره چهار توقف کرد. از همان طبقه دوم سروصدای آرمین و دخترش نسرین را میشنید اما با حوصله و بدون هیچ شتابی بالا آمد و پشت در نفسی تازه کرد. سر و صدا و گریهی دخترش قلبش را چنگ می زد اما پیش از به صدا در آوردن زنگ آپارتمانشان ناگهان زنی از واحد روبرو که انگار به گوش ایستاده بود، در را گشود و بیرون آمد. فرامرز همین که متوجه ی او شد به سمتش برگشت و آن زن پس از سلام و احوالپرسی خیلی آرام و با احتیاط به او گفت:
ـ توره خدا یه فکری کنید، شما پدرشونید، هر شب همین برنامهاس. یه شب این دختر بیچاره راحت نبوده، چه گناهی کرده این دختر، آخه صبرم اندازه داره.
ـ بله متوجهام، برای همین اومدم.
ـ خدا پدرتونو بیامرزه، دخترتونو نجات بدید، خدایا خودت شاهد باش دلم میسوزه، قصد دخالت ندارم. خدایا منو ببخش!
و سپس زن داخل خانهاش شد و لای در را باز گذاشت آنگاه فرامرز پس از مکثی در آپارتمان را به صدا درآورد. تقریباً دو سه دقیقه طول کشید تا آرمین با رنگی پریده و چهرهای عصبانی در را گشود.
ـ سلام.
ـ علیک سلام!
ـ بفرمایید... نسرین نگفت شما تشریف میارید.
فرامرز حرفی نزد. داخل شد و در را پشت سرش بست و رفت روی مبل راحتی نشست.
ـ چه عجب خونهاید، نسرین کجاست؟
ـ همین جاست.
و بعد آرمین داخل اتاقی شد و کمی بعد نسرین خود را به پدرش رساند و با تبسمی ساختگی و چشمانی سرخ پدرش را بوسید و بعد به بهانهی پذیرایی وارد آشپزخانه شد.
ـ بابا نگفتی میای.
ـ ناراحت هستی برمیگردم.
ـ نه، منظورم اینه اگه یه وقت ما خونه نباشیم ، اذیت میشی.
ـ حالا که هستید.
ـ آره خُب.
بعد فرامرز نگاهی به داخل آپارتمان انداخت و بلافاصله خطاب به نسرین گفت:
ـ نه چایی می خوام بیاری، نه میوه، فقط خودت بیا کارت دارم!
ـ ای وای برای چی؟
ـ همین که شنیدی. زود باش!
و بعد آرمین را با صدای بلندی پیش خود خواند. هنوز عصبانت و پریدگی رنگ آرمین به وضوح در چهرهاش نمایان بود. جلوتر آمد و به درخواست فرامرز مقابلش نشست. در همین هنگام دخترش را هم صدا زد:
ـ مگه نگفتم چیزی نمیخوام سماورم خاموش کن زود بیا اینجا.
نسرین با ترس و اضطراب و با کمی فاصله کنار آرمین نشست.
ـ چیزی شده بابا؟
ـ دیگه چی می خواستی بشه، هر چی میخواسته شده، میدونستم تو این خونه چه خبره، اما صبر کردم تا نوبت من بشه.
بعد به چشمان آرمین خیره شد و گفت:
ـ صبر کردم خامی و بیتجربگی و غرور کاذب آرمین به آخر برسه بلکه مثل آدم زندگیشو دنبال کنه.
آرمین گفت: مگه چی شده، ما داریم زندگیمونو میکنیم. از این حرفا همه جا هست.
ـ باشه اشکالی نداره اما باید ثابت کنی حرفت حقه!
ـ به کی باید ثابت کنم. اختیار زندگیمو دارم، اگه نسرین ناراضیه خودش زبون داره میگه، مردم حرف زیاد میزنن.
ـ بر منکرش لعنت! میدونی چطوری اومدم بالا؟ نیم ساعت تموم پشت درساختمون تو خیابون منتظر شدم تا در باز بشه بیام داخل. میدونستم اینجا چه خبره، صداتون کاملاً تو راهرو شنیده میشه. فقط باید بگم چه عجب خونهاید!
این را گفت و از جایش برخاست و کلید را در قفل در آپارتمان چرخاند. در را قفل کرد و کلیدش را در جیبش گذاشت:
ـ تا کارم تموم نشده، دوست ندارم کسی اینجا رو ترک کنه!
و بعد بار دیگر در جای خود نشست و خطاب به آرمین گفت:
ـ بیست و هشت سالت بود که اومدی خونهی ما نسرین رو از من و مادرش خواستگاری کردی. الآن دو سال از اون زمان میگذره. کار مادرش هر شب گریه وزاریه، خیلی وصلهها به من چسبونده، بیغیرت، تو پدر نیستی، تو احساس نداری، داره بچهتو میکشه، پس چرا کاری نمیکنی، به تو هم میگن مرد!؟ دو سال تمام این حرفها رو تحمل کردم، نه به کسی اجازهی دخالت دادم نه خودم قدم پیش گذاشتم، اما امشب دیگر فرصت تمومه.
ـ بابا مگه چی شده، یعنی چی؟
ـ ساکت باش! فقط هر وقت سئوال کردم پاسخ میدی.
نسرین با ترس و لرز سرش را پایین انداخت و بعد فرامرز خطاب به آرمین گفت:
ـ داشتی با خشونت با نسرین برخورد میکردی.
ـ کدوم خشونت؟
ـ پای در هر چی لازم بوده شنیدم، فقط به سئوالم جواب بده. دوست دارم خودت بگی.
آرمین گفت: اختلاف تو هر خونهای هست، چرا از دخترتون سوال نمیکنید؟
ـ نوبت اونم میشه. طفره نرو سریع حرفتو بزن.
ـ شما که میدونید پس من چی بگم، هر چی میگم برعکس عمل میکنه، میگم زود بیا، دیر میاد میگم کجا رفتی میگه به خودم مربوطه، میگم حالا نمیخوام بری خونه مادرت، عمداً فرداش راه میافته بیاجازه میره، میگم ولخرجی نکن، میره اجناس قسطی برمیداره، من دیگه خسته شدم، همش به کارم دخالت میکنه، اصلاً حرف شنوی نداره، اصلاً خوب شد اومدید، خودتون باهاش صحبت کنید!
ـ حرفات تموم شد؟
ـ همیناست، مگه اینا کمه؟
فرامرز نگاهی به آن دو کرد و بعد سرش را به زیر انداخت. لحظاتی در اضطراب و سکوت سپری شد و سپس خطاب به نسرین گفت:
ـ حالا نوبت توئه. خوب گوش کن ببین چی میگم، اگه یه کلام بیربط بگی از همین طبقه سوم پرتت میکنم تو خیابون، روشن شد!؟
ـ خیله خُب بابا، خودتو ناراحت نکن، خودت که میدونی من چی بگم؟
ـ برای اینکه راحتتر حرف بزنی اینم بگم که امشب آخرین شبیه که تو این خونهای.
ـ چی میگی بابا، یعنی چی!؟
ـ یعنی همونی که شنیدی. اصلنم نگران بعدش نباش. گوش کن ببین چی میگم از آرمین نترس، از من بترس! اگه حرفای آرمین رو تأیید میکنی اعلام کن وگرنه هر چی هست خودت بگو.
نسرین با چشمهای سرخ خود نگاهی به آرمین انداخت و بعد با ترس و لرز نفسش را فرو داد. آرمین با نگاهش او را تهدید میکرد و همین که سکوت برقرار شد، پدرش با عصبانیت گفت:
ـ معطل چی هستی زودباش!
ـ چی بگم بابا، کوتاه بیا، کم کم درست میشه.
ـ داری منو عصبانی میکنی. حرف میزنی یا نه؟
ـ خیله خُب باشه، آرمین اکثر شبها دیر میاد خونه. هر چی گفتم ترک سیگار نکرد که هیچ چیزهای دیگهای هم مصرف میکنه. اغلب شبا مشروبم میخوره و نیمه مست میاد خونه. بعدشم داد و بیداد راه میاندازه، هر چی میگم خوب نیست همسایهها میشنوند، بدتر صداشو بالا میبره و مدام فحش میده...
فرامرز گفت: حرفهای آرمین حقیقت داشت؟
ـ اصلاً، من بدون اجازهی آرمین آب نمیتونم بخورم... بعضی شبا اصلاً خونه نمیاد. میپرسم چرا نیومدی خونه میگه به تو مربوط نیست. بعدش به خاطر همین پرسش حسابی با من درگیر میشه.
ـ من با تو درگیر میشم باباتو دیدی شیر شدی، بعداً معلوم میشه! من کی با تو درگیر شدم، چرا دروغ میگی؟
ـ آرمین این کار هر شبته، نگذار بگم چه حرفهایی میزنی، چه توهینهایی میکنی.
ـ بگو، از چی میترسی بابات که اینجاست!
فرامرز میان حرفشان پرید و گفت:
ـ نسرین اگه طفره بری وای به حالت، بگو چند بار دست روت بلند کرده؟
ـ خیلی، من که نشمردم.
آنگاه فرامرز از هر دوی آنها خواست بلند شوند بایستند.
ـ برای چی بابا؟
ـ شنیدی که چی گفتم.
نسرین بلند شد و آرمین مقاومت کرد:
ـ حرفی دارید بزنید.
ـ بلند شو بایست!
و فرامرز خودش زودتر برخاست. آرمین با کمی مکث نگاهی پر از کینه و خشم به او و نسرین انداخت و بعد از جایش بلند شد. فرامرز خطاب به نسرین گفت:
ـ حساب میکنیم ده بار به تو سیلی زده، باشه. حالا نوبت توئه من میشمارم هفت تا سیلی باید به گوشش بزنی تا حالش جا بیاد.
ـ بابا خواهش میکنم. من نمیتونم این کارو بکنم، به خدا بدتر میشه.
ـ دست به من بزنید میرم شکایت میکنم!
ـ به این میگن قصاص!
نسرین درحالی که گریه میکرد شروع کرد به لرزیدن.
ـ گریه نکن، فقط کاری که گفتم انجام بده، معطل نکن!
ـ بابا خواهش میکنم.
ـ همونی که شنیدی!
ـ اگه مردش باشی محکم سرجات میایستی تا این دختر مظلوم کارشو انجام بده، اگه فکر میکنی نمیتونی بگو تا محکم نگهت دارم!
ـ اومدید خونهی من دارید تهدیدم میکنید، من ازتون شکایت میکنم.
فرامرز نگاهی به چهره آرمین انداخت و لبش را گزید و بعد از نسرین خواست کارش را شروع کند. نسرین نگاهی به پدرش انداخت. چهرهاش از خشم سرخ شده بود و همین او را بیشتر ترساند. میدانست سرپیچی از حرف پدرش چه عواقبی دارد. کمی بعد مقابل آرمین ایستاد و چشم در چشم او انداخت.
ـ بزن زودباش!
و ناگهان اولین سیلی نسرین بر گونهی آرمین نواخته شد.
ـ بابا!
ـ معطل نکن. بعدی!
ـ باشه. چشم!
و دوباره درحالیکه سرش را با تأسف و اندوه تکان میداد چشمانش را بست و سیلی دیگری به گونه آرمین زد.
ـ معطل نکن! این شد دو تا!
نسرین نفسنفس میزد و همچنان که اشک میریخت چهار سیلی دیگر به صورت سرخ آرمین نواخت. در طول این مدت آرمین با خشم و کینه به نسرین نگاه میکرد حتی آن وقت که با آخرین ضربه کمی تعادلش را از دست داد. عقب رفت اما همچنان ایستاده بود و کینهتوزانه آن دو را نگاه میکرد.
ـ بابا خواهش میکنم. بسه دیگه.
ـ هنوز یکی مونده، میزنی یا نه...؟
و نسرین با ترس و لرز جلو رفت و بار دیگر چشم در چشم آرمین دوخت و قبل از نواختن آخرین ضربهاش، به حرف آمد و گفت:
ـ آرمین خیلی به من ظلم کردی، چقدر گفتم منو آزار نده. با همه چیه تو ساختم، با مشروب خوردنت، با بدمستیهات، با توهینهات، با کتکزدنهات، با ولگردیهات و خوشگذرونیها، با شبهایی که معلوم نبود کجا صبح میکردی، دیگه بیشتر از این نمیگم چون از عاقبتش میترسم. دیگه همه چی تموم شد، تو دیگه منو نمیبینی مگه تودادگاه، باید یادت میدادن هر چی بکاری یه روزی درو میکنی، اما یاد نگرفتی. چقدر دلم یه بچه میخواست اما از عاقبتش ترسیدم، برو دیگه کاری باهات ندارم.
و بعد همین که آخرین سیلیاش را به گونه کبود آرمین نواخت گریهکنان خودش را روی مبل انداخت. آرمین هنوز ایستاده بود. بعد به حرف آمد و با صدای لرزانی گفت: تموم شد؟
وفرامرزگفت: هنوز نه!
و بعد مقابل آرمین ایستاد و گفت:
ـ خیال کردی این دختر بیکس و کاره هر کاری خواستی باهاش بکنی، بعداً متوجه میشی که من بهت لطف کردم.
ـ به این میگی لطف یا بعد از اینکه خودتم کوبیدی تو گوشم؟
ـ دقیقاً درست گفتی. بعد از این که کوبیدم تو گوشت!
ـ بابا توره خدا خواهش میکنم.
ـ ساکت باش.
و سپس بار دیگر سکوت هراسانگیزی برقرار گشت و آنگاه فرامرز چشمدرچشم آرمین دوخت و گفت:
ـ میدونم به چی فکر میکنی، به انتقام!
آرمین آرام و با احتیاط سرش را تکانی داد و دستی بر گونهی سرخش کشید اما حرفی نزد و فرامرز ادامه داد:
ـ قصاص هم یه نوع انتقامه اما به حق ولی کاری که تو بهش فکر میکنی اسمش انتقامه اما به ناحق و به همین خاطر قبل از اینکه از اینجا برم لازمه یه نکتهای رو زیرگوشت بگم که دوست دارم فقط خودت بشنوی... اما این که گفتم بهت لطف کردم درست گفتم. اگه قصاص رو میسپردم به خدا وضعت خیلی بدتر میشد چون اون به سختی از ظالم انتقام میگیره ولی من ترجیح دادم دل این دختر کمی خنک شه، شانس آوردی گیر من افتادی، خودت میدونی که بهت ارفاق کردم.
و بعد نگاهی به نسرین کرد و گفت: ده دقیقه وقت داری هر چی که صلاح میدونی بریزی تو کیفت و دم در آماده رفتن باشی.
ـ بابا توره خدا!
ـ دیگه تکرار نمیکنم.
ـ بابا همه زندگیم اینجاست، چی با خودم بیارم؟
ـ هر چی که حقته مال خودته بریز تو کیفت، نگران زندگیت نباش اونش با من. این سیلی هم به جای سه ضربهی آخر نسرینه.
آنگاه چشم در چشم آرمین دوخت و ناگهان با سیلی محکمی خشم و نفرت وعصبانیت آرمین را به آتش کشاند. آرمین چنان متزلزل شد که بر روی مبل ولو شد و صدای گریهی نسرین در فضای آپارتمان طنین افکند.
ـ حالا بیحساب شدیم، یادت نره این تصفیهحساب شخصی بود اما حرف آخرمون باشه برای دادگاه مقابل قانون.
و بار دیگر نگاهی از خشم به سوی دخترش انداخت. نسرین با تنی لرزان و چشمی گریان به سمت اتاق خوابش رفت و آرمین در حالی که از شدت خشم و کینه چشم از فرامرز برنمیداشت روی گونه سرخ و کبودش دستی کشید و نفس زنان آهنگ انتقام مینواخت. ناگهان فرامرز به سمت آشپزخانه رفت و آرمین با وحشت به او چشم دوخت. تصور اینکه این بار با چاقویی به سراغش بیاید تنش را بیشتر لرزاند. خود را جمع کرد و آب دهانش را با اضطراب و نگرانی قورت داد و در حالی که طپش قلب سینه اش را می کوبید یک نگاه به در آپارتمان انداخت و یک نگاه به فرامرز. اما کمی بعد یکدفعه هراس و اضطرابش تا حدی فروکش کرد. فرامرز داخل ظرفشویی دستهایش را شست و بار دیگر به سمت آرمین آمد و مقابلش نشست و سپس از جیبش دستمالی بیرون آورد و پنجههاش را خشک کرد و بعد خطاب به آرمین گفت:
ـ میدونم به انتقام فکر میکنی، اما انتقام به ناحق دوباره کار دستت میده، پس خوب حواستو جمع کن ببین چی بهت میگم. نسرین با من میاد، دیگه هم برنمیگرده، فقط تو دادگاه اونو میبینی. اینو میگم که نگی نگفتی، اگه کوچکترین مزاحمتی چه تلفنی، چه حضوری براش بوجود بیاری سروکارت با منه، اگه اتّفاقی براش بیافته، به هر شکلی، مستقیم میام سراغ تو، چون که به فکر انتقامی، اگه یه مو از سرش کم بشه وای به حالت اون وقت کاری میکنم که روزی صد بار از خدا مرگ تقاضا کنی، روشن شد؟
آرمین آرام سرش را تکان داد و او ادامه داد:
ـ ضمناً حق شکایت محفوظه، میتونی بری شکایت کنی... نسرین بجنب چقدر معطل میکنی.
ـ اومدم.
و ناگهان نسرین از اتاق خواب بیرون آمد با کیفی سیاه بر شانه و بعد درحالی که روسری سرمهایش را روی سرش جابجا میکرد مقابل آرمین و پدرش ایستاد.
ـ من حاضرم.
ـ برو پای در من اومدم.
نسرین آخرین نگاهش را بر چهره برافروخته و در شُوک فرو رفته آرمین دوخت و در حالی که اشک میریخت خود را پای در رساند و همانجا ایستاد. فرامرز بلند شد و از آرمین خواست از جایش برخیزد. آرمین نگاهی به نسرین انداخت و بعد آرام و با مکث بلند شد و دوباره دستی بر گونهاش کشید و به فرامرز و نسرین فهماند که از فکر انتقام بیرون نخواهد رفت. کمی بعد فرامرز جلو رفت و آهسته زیر گوش او حرفی زد که ناگهان تکانی بر چهره آرمین وارد آمد طوری که با حیرت و تعجب چشم در چشم خشمگین فرامرز دوخت. آب به دهانش خشکید و بعد چند نفس عمیق کشید و با خشم و نفرت و کینه سرش را پایین انداخت آنگاه فرامرز طوری که دخترش هم بشنود، گفت:
ـ میدونم این حرفو هیچ کجا نمیتونی بزنی. گفتم که تا وقتی به فکر انتقامی تو گوشت بمونه. دیدی که من مرد عملم و تو هم مرد انتقام باش! فقط دو روز وقت داری جهیزیه این دخترو بیکم و کاست و با احترام تحویل بدی، خودتم نیومدی مهم نیست، اما جهیزیه باید کامل و بینقص باشه. مهرشم کم گفتیم تا بهت ظلم نشه، سی سکهی طلا، یک سومش رو تو دادگاه تحویل میدی بقیهشم ماه به ماه به حسابش میریزی، اگه داشتی همشو یه دفعه بدی که چه بهتر! زودتر از شر ما خلاص میشی... امشب فرصت زیادی داری تا خوب به نتیجه اعمالت فکر کنی، یادت نره چی گفتم خصوصاً اون حرفی رو که زیر گوشت خوندم، اونو خیلی جدی بگیر اما نگران نباش هیچ کسی از راز ما مطلع نمیشه، اما اگه دست از پا خطا کنی، اقدام میکنم. والسلام!
آنگاه فرامرز به سمت در رفت و کلید را از جیبش درآورد و تحویل نسرین داد و او با چشمی گریان و کاملاً به هم ریخته کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد و آخرین نگاه را به چهره درهم و خشمگین و بهتزده آرمین انداخت و سپس درحالی که همچنان اشک میریخت برای آخرین بار نگاهی به در و پیکر و گوشه و کنار آپارتمان و محل زندگیش انداخت و بعد از خانه بیرون رفت. فرامرز کلید را از قفل درآورد و آن را به سمت آرمین انداخت و گفت:
ـ بیا مال تو، حالا دیگه آزادی هر کاری دلت میخواد بکنی ... منتظر اقدامت هستم.
فرامرز از آپارتمان خارج شد و در را محکم به هم زد. داخل راهرو زن همسایه با احتیاط از خانهاش بیرون زد و نسرین همین که او را دید خود را به آغوشش انداخت زن همسایه او را بوسید و دلداریش داد و گفت: برو که نجات پیدا کردی. برو خدانگهدارت!
سپس نسرین خود را به آغوش پدرش انداخت . فرامرز دستی بر سر و روی دخترش کشید و گفت: اشکاتو پاک کن، دیگه تموم شد.
چند ماهی از ماجرای آن شب گذشت و همهچیز همانطور که فرامرز میخواست به موقع انجام پذیرفت اما آرمین هرگز از فکر انتقام بیرون نرفت و نیز تحقیر شدندش در آن شب را هیچگاه فراموش نکرد. مهمتر از همه همان حرف آخری که فرامرز زیر گوشش گفته بود. نه او میتوانست آن را به کسی بگوید و نه فرامرز در این رابطه با کسی حرفی زد و این راز برای همیشه مخفی ماند زیرا آرمین بیشتر از یک سال نتوانست با این وضع سر کند و سرانجام زیر فشار تحقیر و اندوه و کینه و ناتوانی از انتقام دست به خودکشی زد تا خود را از آن ویرانی و عذاب همیشگی خلاص سازد. با مرگ او نسرین نفس راحتی کشید و خاطرات تلخ دو سال زجرآور را برای همیشه در گوشهای از قلبش دفن کرد.
۹۶/۹/۲۷
نظرات