مرتضی سلطانی
سر شب میرسم به خانه شان: چند وقتی هست چون حال پیرمرد بدتر شده قرار است دیگر شب تا صبح کنارش باشم و کارهایش را بکنم.
توی هال، سفیدی محو پرده که از پیش چشمم کنار میرود همسر پیرمرد را می بینم که ایستاده جلوی درگاه اتاق او و با گردنی کج و سیمایی پر از غصه و دلسوزی خیره مانده به داخل اتاق - و لابد به سیمای رنجور همسرش؛ البته چیزی نمی پاید که سر میگرداند و با سلام گرمی بهم بفرما میزند. میروم کنار بالین پیرمرد: می بینم چنان آسوده خوابیده که اصلا دلم نمی آید این آسایش نامعمول را برای تعویض پوشکش یا گرفتن ناخن های دست و پایش خراب کنم. هنوز روی صندلی کنار پیرمرد جاگیر نشده ام که صدای همسرش من را به آشپزخانه فرامی خواند: تعارفم میزند بیایم پیشش برای چای.
توی آشپزخانه پشت میز سفید پلاستیکی جلوی یخچال که به دیوار تکیه دارد نشسته تا من بیایم و روبرویش بنشینم: درست پشت لیوان چای خوش عطری که بخارِ داغی اش پیچ و تاب خوران مثل نخی بالا میرود.
نشستم و چشمهای خون گرفته ی زن را دیدم؛ جرعه ای از چای که خوردم زن دستی روی صورتش کشید و نفسش را به نشان خستگی و کلافگی به بیرون فوت کرد. بعد طوری که انگار فهمیده که من داشتم خیره گی اش به همسرش را می دیدم میگوید:« خیلی غصه مه واسه این مرد... شیش سال مریض داری شوخی نیست! یعنی موندم تو کار خودم از این مرد خسته باشم و برا خودم غصه بخورم یا براش غصه م شه... حالا بگم این فرزاد پسرم بازم میگه من توهم زدم ولی این مردُ حرصایی از پا انداخت که بخاطر این خدا خیر ندیده ها میخورد. از همون اولا یا می شست پا رادیو آمریکا بخاطر اینا حرص میخورد یا بعدش پا اخبار و هر جا که می رسید میگفت اینا مملکت نابود کردن و جوونا رو بدبخت کردن و این کشورو به گند کشیدن... هر چی بهش میگفتیم تو اینجا حرص میخوری مریض میشی میمونی رو دستمون اونا هم تکون از جاشون نمیخورن که هی گردنشون کلفت ترم میشه فایده نداشت که! حتی دو بار خواستنش اداره آموزش و پرورش. خیلی زبون بسته غصه میخورد... ولی چه فایده! حالا یه کلمه حرف نمی تونه بزنه من که دیگه حتی (صدایش را آرامتر کرد) به خدا و پیغمبر هم شک ام برده: چه خداییه که این قوم الظالمین رو کاری نداره ولی جورایه مرد من باید اینطوری از پا بیفته. پس کجاست میگن خداوند غفار و رحیم و بخشنده؟!... بخور چایی ات رو آقا مرتضی. خیلی هم بیچاره دوست داشت با نوه هاش حرف میتونست بزنه..» وقتی یکساعت بعد بر بالین پیرمرد داشتم دستش را ماساژ میدادم و سوپ به او میخوراندم، در سیمای او چیزی تازه احساس میکردم: تکه ای شریف از وجودش را که نمی شناختم فهمیده ام، حالا انگار برایم آشناتر و در نظرم محترم تر می نمود: حتی اگر بگیریم که فقط این حرص خوردنها او را اینطور بیمار نکرده،شکی نیست که این معلم بازنشسته ی دلسوز، نمی خواسته مثل همه، فقط کلاه خودش را سفت بچسبد.
همه ی اینها باعث شد بعد از عوض کردن پوشکش و دادن داروهای او، وقتی که دوباره خوابید، از خیر آن یکی دو ساعت زمانی که حق داشتم بخوابم بگذرم: بلکه نشستم و کتابی را گشودم: نه به قصد خواندن که با کاغذ سفید صفحات ابتدایی اش کار داشتم: همان جا که خودکار را که در دستم گرفتم بی اختیار بالای آن نوشتم: نامه ای برای نوه ام!
نوه عزیزم سلام. این نوشته را برای وقتی که به جوانی رسیدی مینویسم. پس وقتی میخوانی لابد جوانی برومندی که امید دارم از کابوسی که ما دیدیدیم بیدار شده باشید و آنچه ما تحت استبدادِ دینی متحمل شدیم برای شما تنها خاطره ای از دوران ماضی باشد. اما اگر به تاریخ و به فهمیدن عمیق این دوران بی اعتنا بمانید انگار خود را به خواب زده اید و باز کابوسی رنجبارتر از ما چشم انتظارتان خواهد بود: نوه عزیزم، از یاد نباید ببرید که نمی توان علیرغم تاریخ زیست، اگرچه گذشته ها نباید چون وصیتنامه ای به شما برسد، اما اگر چیزی از گذشته ندانید مجبورید به بهایی گران آنرا دوباره زندگی کنید!
با همه تلخکامی ام دلگرم آنم که با دستان شما و قلب پر امید شماست که این آب و خاک دوباره جانی میگیرد.
نوه ی عزیزم ما اشتباه کردیم، ما سخت اشتباه کردیم، ما با انقلاب ۵۷ آتشی را روشن کردیم که دودش تنها به چشمان خودمان نرفت، بلکه تا چندین نسل را سوزاند و این آب و خاک را به تلی از خاکستر مبدل کرد. اما عزیزجان اتفاق وقتی افتاد و نتایجش معلوم شد قضاوتش و فهمیدن بد و خوبش خیلی آسان تر است: ما هرگز خواهان چنین حدی از توحش و بی لیاقتی نبودیم، ما آزادی می خواستیم و رفع تبعیض، اما انگار حافظه مان از تاریخ خالی بود وگرنه باید می فهمیدیم خدعه و حقارت قشر روحانیت را و ظلمی که از همان دوران قاجار و تحت لوای دادگاه های شرعی و عرفی به مردم روا میداشتند و نفهمیدیم که بسیاری شان چه موذیانه از ملاکین و خان ها و شازده های قجری خمس و زکات و پول میگرفتند و به منافع آنها کمک میکردند.
در «تاریخ جهانگشای جوینی» عطا ملک جوینی از قول یکی از اهالی بخارا شرح وضع این شهر را میدهد بعد از حمله مغول ها؛ شرحی که جماعت زیرکان جملگی «اتفاق کردند که در پارسی سخنی موجزتر از این سخن نتواند بود.. آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند»
حالا از پس کمتر از ده قرن بعد از حمله ی مغول ها، بسیار مایه ی اندوه است که برای شرح دورانی که ایران در اشغال این طایفه و جور و ظلم شان بوده هم باز این را باید تکرار کرد:«آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و » و این پایان را خالی میگذارم: «رفتند و ....» تا خودت با دست خودت در آن بنویسی «رفتند.»: زیرا تا همین لحظه که دارم اینها را برایت مینویسم آنها هنوز بر تخت قدرت تکیه زده اند و حتی ماهیت پلید و دزد و حقیرشان را بیش از هر دورانی آشکار کرده اند و این سختی و عذاب بودن شان که می رود تا پنجاه ساله شود در مردم این بی باوری را ساخته که اینان حالا حالاها رفتنی نیستند. اما هیچ قدرتی نیست که تنها با ظلم و جور بتواند تا دیری بپاید.
وقتی در فردای انقلاب خمینی در قبرستانی که آنها به مساحت یک کشور گسترشش دادند گفت: «من دولت تعیین میکنم» و بعد حرفش را تصحیح کرد که «من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین میکنم» ما باید می فهمیدیم کلمه ی اصلی همان «من» است که سیطره ش دیگر هیچ من دیگری باقی نگذاشت.
نوه ی عزیزم استبداد تنها با مشت آهنین و شکنجه و کشتار و ارعاب حکومت نمیکند: بلکه آنچه دوامش را تضمین می کند از قضا خوب پیدا نیست: رشته ای ست نامرئی که نشان میدهد چگونه استبداد ویروس وار به درون آدمها رسوخ می کند: و این در مورد ما تکرار منش و شیوه ی اقلیت حاکم است - آدمهایی که از هیچ رذالتی فروگذار نبوده اند - اما وقتی ما هم به بهانه اوضاع سخت اقتصادی ای که حکومت به ما تحمیل کرده بهم دیگر دروغ میگوییم، همدیگر را فریب می دهیم، هر جا بتوانیم بهم ظلم میکنیم (مثلا اگر مغازه داریم بی حساب باز هم بیشتر از معمول روی قیمت ها میگذاریم، وقتی صاحبخانه ایم یکباره اجاره بها را صد درصد بیشتر می کنیم و حاضریم از روی جسد همدیگر هم بالا برویم تا ترقی کنیم و اندکی آسایشمان به خطر نیفتد و ذره ای به منافع مان لطمه ای وارد نشود، وقتی چنین هستیم، در حقیقت داریم منش همین اقلیت در قدرت را تکرار می کنیم و تلویحا آنرا مجاز میشماریم - البته گاهی می توان برخی لغزش ها را به حساب جبر شرایط گذاشت اما وقتی ماشین یا مرغ را گران میکنند و ما فردای آن روز برایش صف می کشیم یا از هر فرصتی که بی لیاقتی اینان آنرا ساخته، جاه طلبانه استفاده می کنیم - اما ما داریم درون خودمان یک مستبد کوتوله را پروار می کنیم: در این صورت اگر حتی این حکومت همین فردا به زباله دان تاریخ پرتاب شود باز موجودیتش را بصورت همین صفات ناپسند در ما ادامه خواهد داد. ما باید بی آنکه فقط خودمان را نفی کنیم با واقعیت های خودمان مسئولانه مواجه شویم. باید چشم در چشم هیولا بدوزیم تا دیگر نگذاریم باز در زمان دیگری از خاکستر خودش برحیزد آنرا با سیمرغ اشتباه بگیریم . باید از خودمان سخت ترین سوالات را بپرسیم و خودمان را برای پاسخ های سازنده ای آماده کنیم: باید بپرسیم: چه شد که ما تمام یک مملکت و مقدرات و سرنوشت تمامی نفوس این آب و خاک را به یکی از عقب افتاده ترین، وحشی ترین و پست ترین آدمهای ممکن دادیم؟ چه شد که یکی از تاریک ترین و عفونی ترین تکه های روح مان را احضار کردیم و حتی با طیب خاطر هم در پیشگاه اش کرنش کردیم؟ چرا اینقدر دیر فهمیدیم که اینان به چه مایه وقیح و دروغزن و فاسد و تباهند؟ چه شد اینهمه سال ظلم و تعدی و رذالت اینان را به جان خریدیم اما زحمت یک وفاق ملی را بخودمان ندادیم و جلوی این وحشیان نایستادیم؟ چه شد که وقتی انقلاب کردیم و همه چیز را فقط در گروی سقوط شاه دیدیم و هیچ به فردا و کاری که باید کرد فکر نکردیم؟ چرا حتی تا همین امروز هم همیشه مقصر را فقط در بیرون از خودمان دیدیم بی آنکه مسئولیت خودمان را دیده باشیم؟
نمی توانم بگویم چه بکن و چه نکن اما به یاد داشته باش: ما اشتباه کردیم، اما عزیزم شما بپایید که چنین نکنید....
تصدق تو پدربزرگت: در حال نوشیدن آخرین قطره های حیاتش و به پایان رسیدن آخرین لحظه های زمانِ بودنش.
سرم را که از روی برگه ی کتاب بلند می کنم: صفحه ای پر از کلمات را می یابم که قرار است امکانی باشد برای آنکه پیرمرد بتواند سخن بگوید و ردی از خود بر پوست نازک هستی به جا بگذارد!
باید پاکت سندش را عوض کنم: اینکار که شد پاکت پر را می برم و این مایع زرد رنگ یعنی ادرارش را به درون دستشویی می ریزم: مایعی که چرخ زنان در حفره ی چاه محو میشود. بوی تند آمونیاک زیر دماغم میزند و می بینم که خورشید می رود تا باز طلوع کند: آغاز روزی تازه و آبستن هزاران امید و آرزو و یاس و دلهره است.
نظرات