مرتضی سلطانی
توی راهم که بروم به پیرزن سر بزنم: البته من «مادرجان» صدایش میزنم؛ حتی می توانم از همین حالا بگویم که وقتی دیدمش او مهربانی و محبتی مادرانه دریافت می کنم. بویژه آنکه همیشه می گوید بابت دوره ای که من از همسرش مراقبت میکردم خیلی از من رضایت دارد و دعایم میکند. در آن چندماه که تا مرگ پیرمرد پایید حقیقتا هم مسئله برایم فقط پول نبود: با وجود همه ی سختی های اینکار اگر انگیزه آدم فقط پول باشد نمی تواند کار را تاب بیاورد.
گرچه از او و حتی همسرش - علیرغم بیماری و ناتوانی آن مرد(۹۵ ساله بود که فوت کرد. مادرجان هم گمانم ۹۰ سالش شده) جز محبت و صداقت ندیدم: فهمیدم اینکه بهایی ها به راستگویی و صداقت شهره اند، پر بیراه نیست. آخر آنها بهایی اند و یادم هست عکس قاب کرده ای از مقبره ی پیشوای آیین شان و چند عکس از جوانی هایِ فرزند او را به دیوار زده. توی خاطرم آنها را چنین به یاد می آورم: زوجی بهایی، که خاطره یک قرن را زیسته اند.
در خانه شان من حس غریبه گی نداشتم و اطلاع از ظلمی که اشقیا به این اقلیت بی آزار و راستگو روا داشته، من را مجاب میکرد - به کوری چشم این حضراتِ چندش آور - هر کاری می توانم برای پیرمرد بکنم و حتی گاهی که لازم بود به «مادرجان» هم کمک میکردم: مثلا اتاق را جارو برقی میزدم، گلهایش را آب میدادم و حتی ایوانش را گاهی تروتمیز میکردم. می توانم بگویم زوجی بهایی که خاطره ی یک قرن را زیسته اند. درییینگ: توی راهم که پیامی به موبایلم می آید. تا بازش میکنم می بینم یکی از همان پیام های تبلیغاتی ست که می خواهد مرا از حراج فلان فروشگاه آگاه کند. این چیزها فقط برایم دو معنا دارد: اول اینکه یادم می آورد هیچوقت آنقدری که باید پول نداشته ام و دوم اینکه تقریبا بندرت میشود نمونه ای یافت که یادت نیاورد تو حتی پیش از اینکه انسان باشی یک مشتری بالقوه هستی انگار هویت تو را بصورت یک خریدار و مشتری بالقوه دربیاورند. کاش میشد روزی پیامی بیاید که در آن حال و احوالم را بپرسند و بتوانم به اندک تلاشی برای همدلی دیگری دلخوش باشم. دروغ است اگر بگویم از خرید کردن یکسره بیزارم، البته که در خودم هیچ دلبستگی ای به تملک نمی بینم: حتی همان اندک چیزهایی که دارم را هم هیچوقت خوب و باوسواس نگه نداشته ام. شاید اینهم برمیگردد به اینکه هیچوقت آنقدرها امکان داشتن چیزی را نداشته ام و اینکه بتدریج هیچ احتمال اینرا ندهی که بتوانی صاحب چیزهای زیادی باشی آدم را لاجرم به تملک بی میل می کند. میروم از سوپری یک بسته پولکی و نبات میخرم که دست خالی نروم.
راستش هیچوقت از کالاها هم بدم نیامده. یادم هست وقتی بچه بودم حتی در همان اندک امکان هایی که برای خریدن و در دست داشتن یک کالا و محصول مصرفی داشتم، همیشه فکر و خیالاتم میرفت پی اینکه کارگران کارخانه چطور آنرا درست کرده اند. میشود گفت بین آن کالا و آنهایی که زحمت اصلی تولیدش را کشیده بودند رابطه ای را حس میکردم؛ بیشتر هم شاید بخاطر بابا بود که توی کارخانه کار میکرد و زود یادم می آورد که کارگرها باید خیلی زحمت بکشند تا چیزی درست شود.
و بالاخره «مادرجان» را بعد از چندین ماه می بینم. همانجا نشسته، درست کنار دری که به حیاط باز میشود، کنار تلفن(که نشان میدهد چشم انتظار شنیدن صدای عزیزانش هم هست) و البته کنار گلدانهایش. و با همان خونگرمی همیشگی می گوید:«ای آقا مُرتَضا رفتی دیگه نیومدیا!» همان بهانه های معمول را می آورم. و حال و احوالش را می پرسم. میگوید پایش درد می کنه:«پام چوق میشه خیلی وقتا. ما دیگه آقا مرتضا با پارتی بازی زنده ایم!...» بعد نشانم میدهد که گاهی که حوصله کند میرود سراغ کیف خیاطی اش. کیفش را نشانم میدهد: چیزی ست شبیه یک کیف پارچه ای که تویش سوزن و نخ و البته چیزی که در حال دوختنش هست را هم گذاشته: چیزی ست شبیه یک روتاقچه ای. شگفت آور است که با این دستان بی قوت و خشک که قدری هم می لرزد چقدر صاف و ماهرانه دوخت و دوز کرده: آنقدر که آدم انگار میکند آنرا با چرخ خیاطی دوخته. از باغچه اش می پرسم و این بهانه ای میشود تا دستش را بگیرم و برویم توی ایوان و حیاط را ببینم. میگوید:«آقا مرتضی خدا خیرت بده، دیگه قوه ندارم برم تو باغچه سبزی بچینم... وگرنه خودم خیلی دوست دارم.» می بینم که باغچه خشک و بی بار و بر است و حتی مرغ و خروسش را که رسیدگی بهشان سرش را گرم میکرد دیگر نیستند. اما هنوز درخت ها استوار و سبز ایستاده اند: چند درخت انار و یک هلو.
که گویا جمعه به جمعه که بچه ها سرش میزنند به درختها آب میدهند البته اگر نتیجه های «مادرجان» در بدو بدو و بازی توی حیاط درخت ها را به قول «مادرجان» :«زخمی نکنن و سَتمه به درختا ندن!»
با خودم فکر میکنم «مادرجان» با این چشمانش چه چیزهایی دیده و یادم می آید که گذر زمان رد خودش را بر همه جا میگذارد و هر چیز را از ریخت می اندازد: مثل مادرجان عضلات پاها و دستها شل و لَخت میشوند، پوست پر از لکه و چروک میشود، موها سفید میشوند اما تنها چشمهاست که همیشه جوان می مانند: چشمها این دریچه ی روح! و این زن سالخورده با سیمایی که رد پیری آنرا پر از چروک ساخته و کمرش را دیگر نمی تواند صاف نگه دارد، پیرزنی که لابد عمری متحملِ دردهای ناشی از اعتقاد متفاوتش هم بوده. بله، همین «مادرجان» عزیز، در نهایت یکی از میلیاردها نفر از بی صدایان است: از آنان که بر حافظه ی هستی هیچ رد و صدایی از آنان نمی ماند. و دردها و رنج هایشان را نیز باید با هر بغضی قورت دهند. در یک کلام نام و یادشان زیر غبار سنگین گذر زمان دفن میشود. و برایم باعث خرسندی ست اگر بتوانم همین دریچه کوچک را هم به روی او و پاره هایی از زندگی اش بگشایم تا شاید به کوچکی یک ذره یادی از او بماند.
مادرجان باز با مهربانی بابت دوره ی مراقبتم از همسرش تشکر میکند و من را دعای خیر می رود تا چای بیاورد.
باید بگویم که واقعا «مادرجان» را دوست دارم: در کنارش بودن هیچ اذیتی ندارد و حقیقتا میشود فهمید که ابراز محبتش از روی تعارف نیست؛ از آن مهمتر، آرامشی و سادگی ای که دارد انگار قلب آدم را آرام میکند و دمی هم که شده از تمام دلهره و تشویش زندگی دورت می کند. یکجور آسان گیری ای هم در او هست که البته با اهمال توفیر می کند و خیلی برایم خوشایند است بویژه آنکه همیشه دلواپس فردا، سرنوشت خواهرهایم، تمدید اجاره خانه، گرانی و هزار جور مشکل ریز و درشت هستم.
حقیقتا که اینجا از صفای او دلنشین است در این اثنی چشمم می افتد به چند قاب عکس از بچه ها و نوه هایش که به دیوار زده تا جایی که به یاد دارم: اولاد «مادرجان» هم همچون خودش آدمهای خوش طینتی بودند: البته بجز یکی شان: پسر بزرگترش که در آمریکا زندگی می کند. آدم پیش خودش فکر می کند در این وضع مملکت و بلایی که این اقلیت پست، سر این آب و خاک آورده اند آدم می تواند برخی - و نه همه شان - لغزش های آدمها را به حساب جبر شرایط بگذارد اما جالب است که این پسرش که در این مملکت هم نبوده بیش از همه شان حسابگر و قالتاق جلوه می کند: گویا زندگی در کشوری سرمایه داری که در آن پول چون بتی پرستیده میشود او را از هر اصول اخلاقی و اعتقادی خالی کرده: به سرمایِ آبهای یخ کرده ی حسابگری های مادی: یکبار کم مانده بود مادرش را کتک بزند که من نگذاشتم. نمی دانم؛ شاید هم به این خاطر است که چندان برای کیش بهایی هم اعتباری قائل نیست.
چای که میخوریم، چنگ میزند به خاطرات گذشته؛ در این سن و سال که آدمی دیگر از هر آرزومندی و تمنایی که دلواپس فردایش کند خالی میشود، هر چه می ماند نه برای فردا که از دیروز است: چیزی که به آن خاطره می گوییم: خاطره که براستی ماهیتی غریب دارد: مثل رسوبات شبح واری که به آرامی بر صفحه ی حافظه نفوذ کرده و در ژرفای آن محو میشود. علیرغم اطمینان بی شائبه ای که ما به خاطرات مان و صحت و تطابق شان با لحظه های زندگی و گذشته مان دارد اما بتدریج ما آنها را بازآفرینی می کنیم: برخی لحظه هایشان را به دلخواه و پسندخاطرمان ماهرانه و ناخودآگاه تغییر میدهیم: جایی که آن مرز باریکی که بین لحظه ها آنطور که بودند یا آنطور که ما میخواستیم باشند! توی این فکر و خیالها حرف مادرجان را نمی فهمم... میگوید: «آقا مُرتَضا گوشت با منه!» مادرجان من را از میان این خیال پردازی ها بیرون می کشد.
میگویم:«مادرجان ببخشید واقعا. یه لحظه فکرم رفت، نفهمیدم حرفاتونو. میشه بگی دوباره..» با لبخندی جواب میدهد:«طوری نیست حالا دیگه همه کله شون پره فکر و خیاله مادرجان... داشتم واست میگفتم... خوشا اون روزا: صبح زود که میشد با مَردَم میرفتیم باغ پا علف چیدن و گوسفندا رو چروندن و سبزی چیدن...غذامو قشنگ بار میذاشتم. تا شب سر پا پدرم درمی اومد.. نمیگم سخت نبودا، خیلی سَتمه میخوردیم، ولی یه صفای دیگه ای داشت: نه خوندلِ این بودیم حالا چرا مبل نداریم اینو نداریم اونو نداریم... میگه: شکر نعمت نعمتت افزون کند// کفر نعمت دلت پر خون کند». بعد میتوانم از چشمانش که در سیمای تکیده اش گود رفته بخوانم که دلش از تنهایی گرفته. همچین که برمی خیزد پاهایش مثل تخته های چوبی قرچ قروچ می کند این است که بهش میگویم:«چی میخای مادرجان؟» جواب میدهد:«ننه گفتم برم گلدونا رو آب بدم.» میگویم بنشیند و تمامی بیست تا گلدانش را با پارچ پلاستیکی قدیمی اش آب میدهد: پارچی که من را یادِ فیلمهای دهه شصت می اندازد.
کارم که تمام میشود برمی خیزم که راه بیفتم: چون بهرحال باید مراعات حال و سن و سال مادرجان را هم میکردم: موقع خداحافظی سرم را می بوسد و باز میگوید: «آقا مُرتَضا خیر از عمرت ببینی، خداییش خیلی به «سبحانی»(همسرش) رسیدی. انشالا دفعه بعد با عیالت بیای. با خانمت.»
و پا میگذارم به کوچه ی غروب کرده. چند قدمی آنسوتر میروم توی ایستگاه اتوبوس واحد می نشینم تا اتوبوس بیاید: گفتن ندارد که با تاکسی کرایه گران درمی آید. سر می گردانم و آنجا: آن ته، می توانم تکه ای از روشنای خورشید را ببینم که از پشت درخت های وسط بولوار خودش را پایین می کشد تا پرده ی غروب را بر گستره ی آسمان بگستراند. اینطرف توی پیاده رو، مادر جوانی بهمراه کودک سه چهار ساله اش در حال رفتن است که کودک با شگفتی مادرش را با اشاره دست متوجه جایی روی دیوار یک خانه ی می کند: زود سر می چرخانم تا ببینم چهچیز بچه را اینقدر سر شوق آورده: می بینم یگ گربه در حالیکه بچه اش را با مهارت از گردن گرفته از لای نرده های روی دیوار به داخل خانه میرود: شاید چون آنجا خانه ای امن تر یافته. بچه سر از پا نمی شناسد و از شوق می خندد و دست میزنند و داد میزند:«مامان مامان گربه گربه... بچه داره. بچه گربه...» مادر هم که از خنده ی شوق کودکش کیف میکند با لبخند در شوق بچه شریک میشود:«اون مامانشه..» بچه با حاضر جوابی خوشایندی میگوید:«مثل ما...» و بعد دیگر نمیشنوم چه میگویند: این مادر و بچه که می روند، صدای غارغار یک کلاغ سکوت کم دوام را پاره می کند؛ صدایش مثل نیزه هوا را می شکافد.
آنسوی خیابان دو نوجوان دوان دوان رد میشوند. گردن من ازدرد تیر می کشد. نگاهم به زمین خیره می ماند: سایه ای روی زمین می افتد، سربالا می کنم و می بینم اتوبوس آمده.
نظرات