در کودکی عاشقِ سینما بودم، همه چیز را در سینما خلاصه کرده و آن را در ذهنِ کودکانه‌ی خود ـــ مبدل به یک فیلم می‌‌کردم، تمامِ افرادِ خانواده را مثلِ شخصیت‌های مختلفِ فیلمها می‌‌دیدم، همه کاره خودم بودم: فیلمبردار، فیلمنامه نویس، کارگردان، تهیه کننده و گاهی‌ خود را نیز در فیلم جا می‌‌دادم، بیشتر اوقات که علاقه‌ای به بازی با هم سن و سالانم را نداشتم ـــ در باغ آرتیست بازی می‌‌کردم، گاهی‌ هم بچه‌های محله را به کار می‌‌گرفتم، بیشتر فیلمهای گانگستری و حتی دزد و پلیسِ همیشگی‌، نقشِ منفی‌ را دوست داشتم، به نظرم اصل و چارچوبِ فیلم در شخصیتِ منفی‌ بنا می‌‌شد، وقتی‌ که دایی بزرگم از آمریکا برگشت ـــ نمایندگی چند کمپانی‌ سینمایی هالیوودی را در ایران؛ به همراهِ دو تن از دوستانش بر عهده گرفت، اولین بار در خانه‌ی ایشان بود که یک فیلمِ سبکِ وسترن را تماشا کردم، آن فیلمِ جویندگان بود.

فیلم دوبله نشده بود، محوِ صحنه‌های آن فیلم شده بودم، عملکردِ هنرپیشه‌ها و داستانِ فیلم برای من تازگی داشت، ولی‌ چیزی در ذهنِ من در حالِ شکل گرفتن بود و آن این قضیه بود که چرا آنقدر خشونت باید به کار رفته تا بدهای فیلم از بین بروند، اولین بار بود که در افکارِ بچگانه‌ی خود به هیچ جوابی نمی‌‌رسیدم، بزرگترها نیز کِششی برای بحث در رابطه با فیلم نداشتند، مجبور شدم به کتابخانه رفته و کتابی در رابطه با سرخ پوستانِ آمریکا پیدا کنم، برای من آن سبکِ نوشتاری کتاب سخت بود ولی‌ اصلِ قضیه را درک کردم، متخاصمان ـــ مهاجرانِ سفید پوستان بودند، سرخپوستان فقط دفاع از سرزمینِ خود کرده قهرمانانِ واقعی‌ ایشان بودند.

بعد از این این سبکِ سینمایی را بیشتر و جدی دنبال می‌‌کردم، امکان نداشت فیلمی این چنینی به سینما بیاید و آن را از دست بدهم، فیلمهایی مثلِ : دلیجان، هفت دلاور، بوچ کسیدی و ساندنس کید، جوسی ولزِ یاغی، ریو براوو، خوب ـ بد ـ زشت، این گروه خشن، دژِ آپاچی و... واقعا به روی من تاثیر گذاشتند، بیشترِ داستانها روی چند نکته خلاصه می‌‌شد: سرخ‌پوستها تبهکارانی پَست هستند، مکزیکی‌ها راهزن و مَست هستند، قهرمانانِ فیلم ـــ زنانِ زیبا را صاحب می‌‌شدند، بانکِرها بی‌ شباهت به دزدان نیستند، سواره نظامِ آمریکایی ـــ همیشه اجازه‌ی کُشتن از پشت را دارد، مارشال و کلانترِ مثبت ـــ همیشه خوش تیپ هستند، بد تیپ‌ها مهمانِ آنها در زندان هستند، در وسترنِ اسپاگتی ـــ همه چیز افسار گسیخته و اغراق‌آمیز است، هر وقت داستانِ فیلم یک جا لَنگید ـــ سرخ پوست بُکش، از فیلم بیشتر استقبال می‌‌شود.

در کوچه و مدرسه وقتی‌ که می‌‌دیدم بچه‌ها از سرخ پوست شدن امتناع کرده و همه می‌‌خواستند کابوی شوند ـــ رنج می‌‌بردم، گاهی‌ وقت‌ها هیچ کس حاضر نبود مثلِ من؛ یکی‌ از قبایلِ سرخپوستان ـــ یک آپاچی، یک جنگجوی سو یا یک شای‌اَن باشد، بچه‌ها از روی فیلمها تقلید کرده و پایانِ بازی را در مرگِ سرخ پوست می‌‌دیدند، آنها مثلِ فیلمهایی که دیده بودند ـــ چادرهای بومیان را آتش زده و اموالِشان را به یغما می‌‌بردند، شادی ایشان وقتی‌ تکمیل می‌‌شد که پرچمِ آمریکا را که به روی یک مقوا کشیده بودند ـــ در زمینی‌ که سرخپوستان خانه داشتند ـــ به اهتزاز درآورده و هورا می‌‌کشیدند، دیگر با من در این زمینه بازی نمی‌‌کردند، می‌‌گفتند که جِر زن هستم، سرخ پوست؛ مثلِ فیلم هایی که می دیدیم ـــ حقّی‌ برای ادامه‌ی حیات و برنده شدن در جنگ را ندارد، اما بچه‌ها نمی‌‌دانستند که سرخ‌پوستان در مقابل تصرفِ سرزمین‌ها، منابع‌شان، نابودی جمعیت و همچنین ادغام در جامعه‌ی مهاجران آمریکایی مقاومت می‌کردند، ناراحت به منزل باز می‌‌گشتم، در ذهنِ من داستان می‌‌بایست پایانی دیگر به خودش بگیرد، بالاخره حق به حَقدار می‌‌رسد، این متخاصمان باید به جزای عمالِ زشتِ خود برساند.

بیش از چهل و اندی سال از آن سالهای کودکانه می‌‌گذارد، امروزه روز ـــ جریانِ سرخ پوستان دیگر یک بازی و داستانِ سینمایی برای من نیست، از وقتی‌ که به آمریکا رفتم ـــ با آنها بیشتر آشنا شده و همیشه در کنارشان بودم، با ایشان به سرزمینهای تاریخی (میشیگان، مونتانا، داکوتای شمالی و داکوتای جنوبی، آلاسکا و...) سفر کرده و با آنها زندگی‌ کردم، رسم و فرهنگِ غنی ایشان را می‌‌شناسم، در مراسم و پَئو وَئوهای اینها رقصیده (گردهمایی مقدسِ سرخ‌پوستانِ دیرین؛ به معنای رهبریتِ معنوی. امروزه روز نوع خاصی از رویداد است که در آن سرخ‌پوستان گرد هم آمده تا آواز بخوانند، برقصند، معاشرت کرده و فرهنگ خود را گرامی بدارند) و در آواز های ایشان ـــ همراهی کردم، اولین خالکوبی من یک جنگجوی سرخپوست بود که یک بازمانده‌ی آپاچی‌ آن را در سان فرانسیسکو به روی بدنم نقش زد.

در حالِ حاضر با چند نهاد و تشکلِ حمایت از سرخ پوستان همکاری داشته و بیش از ۲۵ سال است که در جلسات و فعالیت‌های آنها دست دارم، چند سالِ قبل دولتِ کانادا بنده و چندی از همکارانم را از آن کشور اخراج کرده و هنوز اجازه‌ی بازگشت به آنجا را ندارم، این مورد شاملِ چند منطقه‌ی سرخ پوست نشینِ آمریکا نیز می‌‌شود، این مهاجرینِ سفید پوست ـــ از دوربین و قلم وحشت داشته و هنوز سعی‌ دارند جنایت‌های خود را پنهان کنند، غافل از این که افرادی مثلِ من هنوز در میدانِ نبرد حاضر بوده و دائم روشنگری می‌‌کنند.

صدای طبل‌ها می‌‌آید، صدای آوازِ پیران، زمزمه های جادویی زنان و خروشِ جوانانِ برافروخته از آنچه که به ایشان روا داشتند ـــ می‌‌آید. تبرها تیز شدند. تیر و کمان‌ها زهکشی شدند. اسب‌ها شیهه‌ی مبارزه سر داده و با کوباندنِ سُم‌هایشان به زمین ـــ حریف می‌‌طلبند. ارواحِ جنگ جویانِ قدیمی‌، مردمانِ آپاچِ، نَوَهو، سو، لَخوتا، شوشونی و چروکی همراه ـــ پیکرها و صورتهایشان را رنگین کردند.

این بار کار را تمام خواهند کرد. زمینهای مقدس به صاحبانِ اصلی‌ بازگردانده خواهد شد. دشت‌ها آرام گرفته و بوفالوها به مراتع قدیمی‌ برخواهند گشت. آرامش به سرزمین سرخ‌پوستانِ دیرین بر می‌‌گردد.

این تابستان به قلمروی داکوتا رفته و تا با ایشان عهدِ دوستی‌ مجدد کنم. من کلاغ سفید ـــ یک جنگجوی دیگر هستم.

 

لیشبوا، پرتغال، بهار ۲۰۲۴ میلادی...