تحلیل کوتاهی بر فیلم Civil War
ایلکای
«جنگ داخلی» بیگمان برای بعضی از مخاطبان، تجربهی سینمایی غمانگیزی خواهد بود. از آن آثاری نیست که پس از تماشایش، حس خوب و مثبتی داشته باشید، اما این توانایی را دارد که شما را خشمگین کند، خشمگین از وضعیت جهان و وضع بشر (Human condition) یا شاید هم خشمگین از محافظهکاریهای گارلند و تیرهایی که به هدف نمیزند. گارلند اینجا یک فرصت ایدهآل را از دست داده است؛ او میتوانست سوالات مهمی بپرسد، میتوانست ایدئولوژیهای سیاسی که در این دههها، مسیر بشریت را به معنای واقعی کلمه منحرف کردهاند، زیر تیغ نقد ببرد اما ترجیح میدهد چنین کاری را انجام ندهد. «جنگ داخلی» از جنبهی فنی، فیلم خوشساختی است، شاید در چند نما، ضعف جلوههای ویژه مشهود باشند اما تعدادی از نماهای او به مثابه یک کارت پستال هستند و میتوانید از آنها عکس بگیرید و به عنوان تصویر زمینه استفاده کنید اما متاسفانه هیچ فیلمی با زیباییهای بصری، به تنهایی عمق پیدا نمیکند.
گارلند قصهی «جنگ داخلی» را چند سال قبل، به عنوان بازتابی از اضطرابها و ترسهایش نسبت به وضعیت سیاسی جهان و تنشهای بیپایان آن نوشت اما هیچکدام از این اضطرابها در فیلم قابل لمس نیست، بله تعدادی صحنهی خشونتبار در فیلم به چشم میخورد اما تقریبا اکثرشان از برانگیختن احساسات مخاطب عاجزند؛ در عوض فیلم که بهوضوح از پرداختن به سیاستهای آمریکا ترس دارد، دقیقا در دورهای روی پرده میرود که بازار انتخابات ریاست جمهوری داغ است، و بعد با تیزرهای اکشنِ دروغین -که ماهیت درام فیلم را میپوشانند- مخاطبان را با فریب به سینماها میکشاند.
گارلند شخصا به این انتقادات پاسخ داده است؛ اینکه فیلمش در مورد یک کشور نیست، بلکه کنکاشی در رفتارهای انسانی است، اما این واکاوی نصفهنیمه کجا و کنکاشهای عمیق جاناتان گلیزر - در همین حوزه - کجا. در «منطقه دلخواه» که آنهم نقدی بر انسان و اعمال شیطانی اوست، لحظهای وجود ندارد که بیهوده باشد یا معنایی را منتقل نکند، و اتفاقا آنجا هم گلیزر به شکل غیرمستقیم به سوژهی حساسیتزای هولوکاست نزدیک میشود؛ رویکرد کلیشهای «جنگ داخلی» به انسان - و نیمهی وحشی و تاریک آدمی - را بارها دیدهایم و اینجا تاثیرگذاری احساسی همیشگی را هم ندارد: اجسادی که زمینها و گورها را پر کردهاند و محصول اعمال شنیع انسانهای دیگر هستند، آدمهایی که به سیم آخر زدهاند و آدمهایی که برای هدف والاتر -که در این فیلم همان ژورنالیسم است- حاضرند دست به هر کاری بزنند، نمونهی به مراتب درخشانتر آخری را میتوانید در «شبگرد» (۲۰۱۴) دن گیلروی ببینید.
در دنیای «جنگ داخلی»، آمریکا به دو جبهه تقسیم شده است؛ کالیفرنیا و تگزاس متحد شدهاند و به عنوان جبههی غربی، علیه ایالات متحده قیام کردهاند. مشخصا قصه سوالات زیادی ایجاد میکند اما گارلند علاقهای ندارد که جوابی بدهد. از جهاتی منطقی است، این از آن قصههاست که اگر قرار باشد با دلیل و منطق تشریح شود، سوالات بیشتری ایجاد میکند، پس بهتر بود که تا حد ممکن مبهم عرضه شود. بنابراین ما نمیدانیم که چه اتفاقاتی رخ داد تا آمریکا به این نقطه برسد. اتفاق مثبت این است که گارلند حداقل تمایلات حزبی خود را به فیلم تزریق نکرده است، هیچکدام از این دو گروه مثبت یا منفی ترسیم نشدهاند (به جز رئیسجمهور که او هم مشخص نیست نمایندهی کدام ایدئولوژی است)، آنها دقیقا شبیه دیگری هستند، بنابراین سیاست دیگر اهمیت ندارد و به یک باز کشتار تبدیل میشود. اما چیزی که قرار است برای ما اهمیت داشته باشد، چهار شخصیت محوری است که در این بحبوحه گرفتار شدهاند، نه به این خاطر که شرایط آنها را به این مسیر سوق داده است، به این دلیل که خودشان آگاهانه میخواهند در خط مقدم - و جلوتر از آن - باشند، به هر حال خبرنگارند.
عکاس سرشناس، لی اسمیت (کریستین دانست) و خبرنگار رویترز، جوئل (واگنر مورا) میخواهند خودشان را به واشینگتن دی.سی. برسانند و بعد از یک سال سکوت، اولین مصاحبه با رئیسجمهور را انجام دهند. این خواسته با شرایط کشور همخوانی ندارد؛ رسیدن به واشینگتن به مثابه خودکشی است و هیچ تضمینی هم وجود ندارد که آنها بتوانند به رئیس جمهور نزدیک شوند. (کسی که اینجا شبیه به دیکتاتورهای بزرگ تاریخ عرضه میشود، حتی یکی از شخصیتها او را با قذافی، موسولینی و چائوشسکو مقایسه میکند که شاید منطقی باشد، به هر حال جناب رئیسجمهور دستور حملهی موشکی به شهروندان کشورش را صادر کرده است.) یک عکاس جوان، جسی کالین (کیلی اسپینی) و روزنامهنگار باسابقهی نیویورک تایمز، سمی (استیون مککینلی هندرسون) هم لی و جوئل را در این سفر همراهی میکنند. برای ژورنالیستهایی که میخواهند زودتر از دیگران به رئیسجمهور برسند، دو شخصیت اصلی بیتردید علاقهی زیادی دارند که رقبای خود را هم به نان و نوا برسانند!
لی که با تشکر از بازی آغشته به پرستیژِ کریستین دانست - که چندان از «مالیخولیا» (۲۰۱۱) دور نیست - نقطهعطف فیلم است، اینجا خشک و سرد عرضه میشود که تصمیم هوشمندانهای بود. او کسی است که باید از دردناکترین لحظات عکس بگیرد (یکی از لحظات خوشساخت فیلم، جایی است که او در وان حمام نشسته و به بعضی از لحظات تلخ اما ماندگار دوران عکاسیاش فکر میکند)، بنابراین نباید اسیر احساسات شود اما در طول سالها، این بیاحساسی شغلی، به وجود و روح او هم نفوذ کرده است؛ لی حالا به زنان - یا به طور کلی آدمهای عادی جامعه - شباهت زیادی ندارد، او یک ماشین عکاسی است.
اقتضای چنین قصهای است که قهرمان به نقطهای برسد که کم میآورد و دیگر توانایی کنترل احساساتش را ندارد؛ با این حال لحظهای که لی دچار حمله عصبی میشود، بیش از حد ناگهانی و در موقعیتی غیرعادی است، و این حس را به مخاطب میدهد که فیلمساز به اجبار، این بخش را در فیلم گنجانده تا مخاطب پیش از اینکه قهرمان خودش را قربانی کند، متوجه شود او یک ربات بیاحساس نیست. این مشکل را میتوان نادیده گرفت اما بعدتر که او خودش را فدا میکند تا جان جسی را نجات دهد، آن چیزی که گارلند در ذهن دارد، درست اجرا نمیشود. در سکانسی که لی تیر میخورد و جسی در لحظهی مرگ از او عکس میگیرد، مشخص است که گارلند میخواهد چه حرفی بزند اما نتیجهی نهایی، در حقیقت برداشتی توهینآمیز از عکاسان جنگی است، گویی گارلند از آنها گله و شکایت دارد. اینکه جسی فرصت را غنیمت میشمارد تا لحظهی مرگ لی در تاریخ ثبت شود را هم اگر نادیده بگیریم، پس از آن، دخترک حتی حاضر نمیشود تا وضعیت جسمی لی و ضربان قلب او را بررسی کند، یعنی او حتی لحظهای فکر نمیکند که شاید، فقط شاید او کشته نشده باشد؟
خیلی عالی. دیوانه های طرفدار ترامپ از خداشونه جنگ داخلی بشه ولی خیلی شوت تر از این حرفان. زر زیاد میزنن ولی در عمل هیچ.