اون روز شنبه تعطیل رسمی ، سلیمان نبی اصلا  نمی دونست چه مرگشه. دل و دماغ نداشت. هیچی براش هیجان انگیز نبود.کسل و بیحال  در اورشلیم  با شورت و پیراهن تنیس مارک نایک زیر درخت زیتون پر برگی چونه اشو گذاشته بود روی راکت و چشمانش چنان بر دور دستها ها  خیره شده بود که انگار دارد آب های دریای مدیترانه را از اونجا می بیند. توپ تنیس را چنان در مشت میفشرد که همین الان خواهد ترکید.کلئوپاترا از مصر اومده بود برای یک دست بازی تنیس و دو روز اقامت در هتل کینگ دیوید اورشلیم. سلیمان از زنان مصری خوشش نمی اومد از بس  روغن های عجیب و غریب به همه جای بدنشون می مالیدند. یک جوری به کلئوپاترا فهماند که همون مارک آنتونی براش بهتره. با نگاه حالیش کرد : بهتره گورتو گم کنی بری ؛ حالم خوش نیست.

 نزدیکترین دوست و محرم رازش هدهد بود که  خبرهای داغ براش میاورد.سلیمان نگاهی به پیام هائی که تو گوشی آیفون 14 پرومکس دریافت کرده بود انداخت. از همه شبکه های اجتماعی متنفر شده بود. اخبارشون تکراری و ملال آور بودند. دیگه به عنوان پادشاه هیچ پیامی را در تویتر منتشر نمیکرد. از همه رسانه ها به ویژه مجلات زرد لندن بدش میومد.

هدهد خیلی آروم به سلیمان نزدیک شد. به خوبی نجوای سلیمان را شنید که زیر لب می گفت : نمیدونم چه مرگمه.هدهد پیشنهاد کرد بروند همون بستنی فروشی نزدیک دیوار ندبه. جای آروم  و ساکتیه. سلیمان بدون کلمه ائی دنبال هدهد راه افتاد.وسط راه بدون اینکه کلمه ائی بینشون رد و بدل بشه رفتند  روی دو صندلی خاکی شعبه استارباکس نشستند. دختر خدمتکار واقعا از دیدن هدهد ذوق زده شد و طبق معمول گفت : شانه به سر چی میخورید ؟ هدهد با نوکش بازوی دختره را نیشگون کوچکی گرفت و گفت : همیشگی .دختره  دهنشو آورد دم گوش  هدهد و گفت : به این رفیق عبوس ات اندکی اخلاق یاد بده. از دیدنش وحشت میکنم. هدهد زیر گوش اش گفت : سلیمانو نمیشناسی ؟ همه روزنامه های زرد پر اخبار دختربازی هاش هستند......... انگار نمیدونی  ایشون هم شاه هستند هم پیامبر. بداخلاق هست. شکی نیست اما قلب مهربانی دارد. دختر خدمتکار لبخند شیطنت آمیزی زد و شکلک بدی در آورد. صدای هدهد تو گوشش پیچید : همین مرد وحشتناک پادشاه کشوره...... زبون همه حیواناتو بلده..... دختره قیافه اش جدی شد و گفت : بسه دیگه.  حوصله امو سر بردی. هرکی هست برای خودش. دیروز یک مشتری داشتیم که تصور میکرد ناپلئون بناپارته..... خیلی با مزه بود. میگفت با ژوزفین همین جا قرار داره...... نیم ساعت نشست قهوه اشو خورد و رفت. موقع خداحافظی یاداشتی برای ژوزفین گذاشت.... از این آدم ها تو اورشلیم زیادند.

در مسیر؛ توریست  های زیادی توجهشان به این زوج جلب شده بود. دیدن سلیمان نبی با اون ریش و سبیل پادشاهی  و تاجی بر سر و راکت تنیسی در دست با جیب های قلمبیده از توپ تنیس و در حال صحبت با هدهد  از جاذبه های توریستی اورشلیم باستان محسوب میشد.

هدهد رفیق گرمابه  و گلستان سلیمان بود. سلیمان به زبان  همه حیوانات واقف بود اما ترجیح میداد هدهد نزدیکش باشد. بارها وقتی مست میکرد به هدهد میگفت : فکرشو بکن با شتر برم عرق خوری.. وای آبروریزی کاملی میشه اگر وسط میخونه بشاشه و یا با یک مشتری دیگه سر انتخاب صندلی دعواش بشه.

هدهد که  میدید اوضاع چندان تعریفی ندارد  یواشکی منقارشو آورد دم گوش پادشاه و گفت : زنگ بزنم جنیفر آنیسون بیاد. قبلا که حالت بد میشد این راه حل  خوبی بود. درسته بالای 50 سالشه اما همیشه  عین قرص آسپرین برات بوده. ترکیب تنیس و شنا در ساحل حیفا و خوردن شام در رستورانی ساحلی کارساز بوده.  تو که همه قسمت های سریال دوستان را  دیده ائی میتونستی صحنه هاشو یادآوری کرده و بازیشو مسخره و ریز ریز بخندید. اصلا چرا خودت زنگ نمیزنی. شماره اشو داری. میتونید تو هتل کروکودیل نیل ؛ اسکندریه هم قرار بزارید.  هیچکس شما   دو تا را نخواهد شناخت. میتونید خوش بگذرونید. یادته زمانی کشته مرده همه زنان ستاره سریال دوستان بودی. بعد ها خیلی سریع همه چیز عوض شد. تو هم عشق های قدیم اتو فراموش کردی.

سلیمان انگار کر شده باشد اصلا به بلبل زبانی های هدهد توجهی نداشت. هدهد مرتبا شهرهائی را که قبلا با سلیمان نبی با هم رفته بودند به زبان می آورد. پیشنهاد نهائیش ساحل تفریحی نا شناخته ائی در سواحل مدیترانه ائی اسپانیا بود. جائی که  هدهد ماده های فراوانی در خیابانها ولو بودند. سلیمان خیلی سریع با دختری دوست میشد که  که هر روز ده ها بار رنگ منقار و یال های بالای سرشو عوض میکرد. سلیمان عطش جنسی سیری ناپذیری داشت. هرگز از معاشرت با جنس مخالف سیر نمیشد. سلیمان به همراه هدهد بارها  به پزشکان ماهری در یونان و قبرس و حتی اسکندریه به شکل ناشناس مراجعه کرده بودند اما فایده نداشت. فقط اینو فهمیدند که عنوان مریضی سلیمان ژنیکومانیا Gynecomania و معنای تحت اللفظی آن عطش سیری ناپذیر جنسی مردان به زنان است.

 هدهد نصیحتش میکرد که بهتره این نکته را درک کنه که به عنوان پادشاه مجبوره دختری از یک خانواده معروف مصری بگیره که اعقابش فرعون بودند و صاحب پسری برای جانشینی شود. سلیمان کک اش نمیگزید. روش زندگیشو تغییر نمیداد.

برای سلیمان و هدهد کسل کننده  ترین روزهای هفته اولین دوشنبه اولین ماه هر فصل بود.  همه حیوانات در دربار جمع میشدند. قشقرقی برپا میشد.  اونا رعایت مقررات دربار  را نمیکردند. هر وقت دلشون میخواست قضای حاجت میکردند. بوی تعفن همه جا را پر میکرد. برخی حیوانات آبرو را خورده و حیا را قورت داده و پیش جمع جماع میکردند.  صدای هن و هن اسبها و بالا و پائین رفتن سینه هاشون واقعا تماشائی اما تحمل ناپذیر بود.

طبق یک سنت قدیمی هر حیوانی هم برای سلیمان هدیه میاورد.  مثلا اون داستان پای ملخ را که مورچه ائی برای سلیمان هدیه آورده بود حتما یادتونه. سلیمان در ظاهر لبخند میزد و مقررات پیامبری و درباری را سعی در رعایتش داشت. اما بعد از پایان مراسم کارگران سه روز تمام سالن کنفرانس کاخ را با آب و مواد ضد عفونی کننده می شستند تا برای مراسم بعدی آماده شود.

سلیمان به گفته خودش روزهای جهنمی زیادی در زندگی داشت و این هم یکی از اون روزها بود. نمیدونست واقعا چه مرگشه. حدود یک ساعت تمام سکوت عمیقی بین هدهد و سلیمان برقرار شد. هدهد یواشکی نگاهی به سلیمان کرد و گفت : شماره میا خلیفه  و یا به قول خودت میا کالیستا را تو گوش ات داری. یک زنگی به اش بزن. اگر مایل بود بیاد اورشلیم و یا جزیره کاپری و یا اصلا سیسیل...  هتب هیلتون والتا پایتخت  جزیره مالت  هم خوبه .افکار مشترکی داشتید یک زمانی. میتونید خوش بگذرونید. میا خلیفه همیشه از معاشرت با پیامبران خوشش میومد.اون زمان که پاسپورت لبنانی داشت تموم شد. حالا آمریکائی محسوب میشه. هر جا خواست میتونه بره.

 سلیمان اصلا توجهی به گفته های هدهد نکرد. زیر لب غرید:  میا خلیفه سی سالشه .احمق همه میدونند و تو همه کتاب های تاریخ نوشته که من به زنان بالای 40 سال و رسیده و به قول  اینا ماچور علاقه دارم. دوم  اینکه همین میا خلیفه با  اظهار نظرهای جنجالی  در باره برخوردهای اسرائیل و حماس و حمایت از مردم فلسطین مورد غضب رسانه های غربی قرار گرفته.....  من آرامش دوست دارم. فقط مونده اسم من هم در فاکس  نیوز و توئیتر و کانال 13 به عنوان حامی حماس آورده بشه. واویلا.  همین طوری اخلاقم گه مرغی است. اون وقت به قدری عصبانی میشم که حتی ممکنه تو هدهد را سر ببرم و کباب کنم بخورم. هدهد لال شد و دم نزد.

 سه روز از بی تابی سلیمان گذشته و آرام نشده بود. طبق برنامه قرار  بود دو روز دیگه یعنی جمعه قبل از ظهر ساعت 10 و 35 دقیقه ؛ وزیر مختار جزیره زیرکونیوم( واقع در اقیانوس آرام) استوارنامه های خود را تقدیم حضرت سلیمان بکند.سلیمان خیلی دلش میخواست حداقل برای 20 دقیقه  طول این مراسم حالش عادی باشد.

ایده بکری به ذهنش رسید. هدهد را خواست و گفت : 48 ساعت فرصت داری بری همه خاورمیانه و شمال آفریقا را بگردی و یک مورد خوب و بدیع برام پیدا کنی. یعنی زنی پیدا کنی کلا متفاوت با همه زنانی که تا حالا ملاقاتشون کرده ام...... دستی بر ریش و سبیل اش کشید و گفت : امیدوارم با اون مغز فندقی ات فهمیده باشی ایده آل من کیست؟  بعد سلیمان نبی آخرین تهدید را به کار برد : کاری نکن که فرزندانت یتیم بشوند....... هدهد تعظیم بلندی کرد و انتهای دمش خورد زمین. با  احتیاط و من و من از سلیمان سویچ قالیچه پرنده اشو خواست تا ماموریتشو خیلی سریع انجام دهد اما سلیمان هیچ حرفی نزد. فقط غرید و گفت : اون قالیچه مخصوص دور دور های منه با معشوقه هام. آخرین باری که قالیچه را امانت گرفتی همه جاشو با اون نوک لعنتی ات سوراخ سوراخ کرده بودی. رفویش خیلی برام گرون تموم شد.... زود باش  از دربار من برو بیرون. هدهد دربار سلیمان را ترک و به سوی جنوب پرواز کرد.

22 ساعت بحرانی سپری شد و قبل از اتمام ضرب الاجل 24 ساعته ؛ هدهد سراسیمه وارد شد. زمین را بوسید. گوشی شیائومی 13 ساخت چین را از زیر بالش بیرون آورد. سلیمان مشتاقانه آب دهنشو قورت داد. هدهد داد زد و گفت : بیا ببین چه لعبتیه.بلقیس ملکه سرزمین صبا در جنوب شبه جزیره عربستان و  مارب یمن.

 سلیمان عینک  مطالعه  نمره 2 را به چشم زد و گفت : خیلی پدر سوخته ائی هدهد. ملکه داشته کنار آب های خلیج عدن لخت و پتی حمام  آفتاب میگرفته بعد تو با اون ماسماسک چینی ات  این عکس های درجه اولو گرفتی دست ات درد نکنه.

 یک دفعه چهره سلیمان تو هم رفت. داد و بیداد راه انداخت و دوید تفنگ ونچسترشو برداشت  تا هدهدو بکشه. هوار زد و گفت : تو باید خیلی خر باشی که زنی که همه بدنش پر موهای زائده به من پیشنهاد کنی  تو پرنده خر هنوز متوجه نشدیکه من هیچ تار موئی را بر بدن زنان تحمل نمکینم. به قول انگیسی ها فول شیو دوست دارم.

هدهد اندکی سلیمانو آروم کرد و گفت : اصلا نگران نباش در گروه مریدان سلیمان در تلگرام و فیس بوک برای همه دوستدارانش از جمله انسان و شیطان و جنیان پیام گذاشته  و در باره رفع موهای زائد بدن بلقیس نظرخواهی کرده ام.

سلیمان به فکر فرو رفت و دقایقی بعد از هدهد پرسید: پاسخ آنها چیه ؟

 هدهد زمین بوسید و گفت  انسان و شیطان تیغ های ژیلت را پیشنهاد کرده اند و هشدار دادند از لیزر کردن شدیدا خودداری کنید که به پوست آسیب میرساند.

سلیمان داد کشید و گفت : پذیرفته نیست. تیغ های ژیلت بر خلاف شهرتشون  ممکنه به  برخی نقاط حساس بدن محبوبم آسیب برسانند. هدهد پوزخندی زد و گفت : هنوز ندیده؛ شد محبوب من. بعد زیر لب اضافه کرد : خیلی دیوثی....... سلیمان نشیند و پرسید جنیان چه پیشنهادی دارند؟

 هدهد گفت اونا  نوره و یا همون داروی نظافت را که برای همین منظور اختراع کرده اند توصیه میکنند. سلیمان شادمانی ها کرد و گفت راه حل همینه.

سلیمان به سرعت چند بسته داروی نظافت  و یا به قولی جنیان نوره از آمازون دات کام خرید و یا یک هواپیما سسنا همراه هدهد پیش بلقیس فرستاد.

بلقیس در پیام ایمیلی که به سلیمان فرستاد ضمن اظهار افتخار از هم صحبتی  دو هفته برای آمادگی کامل فرصت خواسته بود. واژه " کامل" را داخل پراتز گذاشته بود تا سلیمان موضوع را کاملا درک کنه.

 از شرح جزئیات پرواز بلقیس از مارب یمن تا اورشلیم خودداری میکنم. هنوز دو هفته از اقامتش در اورشلیم نگذشته بود  که از قد سلیمان ایراد گرفت و گفت: کوتاه است و نمیتواند با وی زندگی کند. هدهد از خنده روده بر شده بود. رو کرد به بلقیس و گفت : قد سلیمان نبی کوتاه نیست ..... دهن تو گشاد است. روابط سلیمان نبی و بلقیس موقتا به هم خورد. در اطلاعیه رسمی بازگشت بلقیس به یمن که از سوی دربار سلیمان صادر شد علتش ادامه جنگ و حملات موشکی حماس به قدس اعلام شد.

 این روزها حضرت سلیمان بیشتر وقتشو پای دیوار ندبه میگذارند و دعا میکند بلقیس هر چه  زودتربرگردد اورشلیم. مقدار زیادی داروی نظافت سنتی  و یا همون نوره در اطاقش جا مونده. روزنامه های اورشلیم از پرداختن به موضوع بلقیس منع شده اند.

سلیمان در فراق بلقیس یک مجنون و بالاتر از آن یک عاشق و شاعر شده است.

 هر روز و شب اهالی اورشلیم شاهد روح سرگردان سلیمان در کوچه ها هستند که در هجران یارش  غزل های سوزناک می سراید :

شب همه شب تنها در فرش ِ خواب ِ خویش
بى‏خود از خویش هواى زیبارویى را به سر داشتم که جانم از او سوزان است.
اما او را نیافتم.

پس خانه را وانهاده سرگشته سوق ‏ها و گذرها در شهر پریشان شدم.
به هواى آن که جانم از او سوزان است.
به هر جائى جُستم ‏اش، به هر جائى پرسیدم ‏اش
اما بازش نیافتم، بازش نیافتم.

چون در گروه ِ گزمگان درآمدم که گشت ِ شبانه را گِرد ِ شهر مى‏گشتند با ایشان گفتم:
-
اى مردان نیکدل! آیا آن را که دلم از او بى‏خویش است ندیده ‏اید؟»
لیکن ایشان راه خود گرفتند و مرا پاسخى نگفتند.
بارى. هنوز از ایشان ‏چندان بر نگذشته بودم که آن‏را که دلم از او بى ‏خویش است باز یافتم
و او را گرفته رهانکردم، تا به خانه‏ مادر ِ خود بردمش،
به حجله پنهان ِ زنى که مرا در سینه خویش حمل کرده است. -
و او مرا شد
و من او را شدم به‏ تمامى.

اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده آهوان ِ دشت‏ها سوگند مى‏دهم
دلارام ِ مرا که سخت خوش آرامیده است بیدار مکنید
و جز به ساعتى که خود خواسته از خواب‏اش بر نه انگیزید

 حجم سروده های عاشقانه سلیمان هر روز بیشتر میشود. ژانویه 2024 موسسه انتشاراتی La Chute de Parisقرار است اولین ترجمه  فرانسه غزلیات سلیمان را منتشر نماید. از همین الان 2  میلیون نسخه پیش فروش شده است.

 سلیمان هرچی به بلقیس زنگ میزند در دسترس نیست. آرام و قرار ندارد. از طرفی هدهد هم مرخصی سالیانه رفته و پیداش نیست. سلیمان هیچ چاره ائی ندارد جز سرودن غزلیات جدید. غم هجران    امان اش را بریده و درد پروستات طاقش را تاق کرده. چاره ائی نیست. باید تحمل کرد.