ایمان آقایاری


به دنبالِ یادداشتِ «بودن یا نبودن؛ مسأله این است» مطالبی در راستایِ بسطِ آن بحث به نظرم رسید که در نوشته‌ی حاضر، به بیان آن نکات می‌پردازم.

نظریه‌ی «تکامل» یا «فرگشت» (Evolution) داروین، انقلابی بزرگ را در عرصه‌ی علوم تجربی رقم زد. این نظریه از همان نخست در پیوند با حوزه‌ی علوم اجتماعی و انسانی قرار داشت. این‌که انکشافِ آن در علوم طبیعی، مقدم بر نظریه‌ی اجتماعی بود یا بالعکس نسبتی با نوشته‌ی حاضر ندارد. همین بس که ارتباطِ متقابلِ این دو قلمرو به توسعه و غنای هر دو یاری رساند. البته در مواردی نیز موجب بروز اشکالات و خلط‌های مسأله سازی شد که بررسی آن‌ها در حیطه‌ی کار ما نیست. آن‌چه مطمحِ نظر است وجهی از این تئوری است که به بیانِ علتِ بقای موجودات می‌پردازد. از این منظر تنها گروهی از جانداران که جهش‌هایِ ژنتیکی‌شان سازگار با محیط زندگی و تغییراتِ محیطی بوده شانس ماندگاری و تولید مثل دارند. بعدها گروهی از دانشمندان و نظریه‌پردازان همین مبنا را برایِ بقا و تکثیرِ ایده‌ها در بستر فرهنگ، قیاس گرفتند. از جمله‌ی این افراد ریچارد داوکینز زیست‌شناس بریتانیایی است که سکه‌ی اصطلاح میم (meme) را هم‌ ارزِ واژه‌ی ژن ضرب کرد تا از این طریق مکانیسمی مشابهِ حیاتِ طبیعی را در حیاتِ فکری و فرهنگی پدیدار سازد.

با نگاهی به رویدادها و تحولات اجتماعیِ ایران در سال‌های اخیر به خصوص با نمایشِ خیره کننده‌ی «زن، زندگی، آزادی» بر پرده‌ی تاریخ، در می‌یابیم که چه‌طور عمده‌ی گروه‌های سیاسی در وضعیت نامناسبی نسبت به ادعایی که با نام‌شان یدک می‌کشند، به سر می‌برند. این مسأله تنها منحصر به گروه‌های سیاسیِ داخل و خارج از ایران نیست، بلکه مبتلابه بخش بزرگی از روشنفکران، استادان دانشگاه، صاحب‌نظران و افرادی است که علی‌القاعده باید نسبتی معنادار با نبضِ تغییر و تحول خواهیِ جامعه داشته باشند.

از این رو تئوریِ فوق را رهیافتی نسبتا مناسب برای تحلیل وضعیت دانستم. لازم به ذکر است که نظریه‌ی داروین و دنباله‌های آن در حوزه‌ی اجتماعی، در این متن، نه یک چارچوبِ تحلیلیِ دقیق، بلکه صرفا تمثیلی و به جهت تقریب به ذهن است.


گسست یا تداوم؟

با بهره‌گیری از این نگرش می‌توان گفت جنبش جدید در ایران در نتیجه‌ی گسست از گذشته پدید آمده، اما این گسست در بر دارنده‌ی عناصر تداوم نیز هست. همان‌طور که گونه‌ی جدید در طبیعت در نتیجه‌ی جهش به وجود می‌آید اما ضمنا خصایصی از خویشاوندانِ حتی دورِ خود را هم در خزانه‌ی خویش دارد، نسل‌های جدید و جنبشی که خلق کرده‌اند نیز باردار از تجربیات، شعارها، نمادها و عناصر پیشینی است، ضمن این‌که پدیده‌ای است نوین و منحصر به فرد. همان‌گونه که یونانیان می‌گفتند «از هیچ تنها هیچ زاده می‌شود.» خصایص و خصایلِ فکری و رفتاریِ نسل‌های جدید طبعا محصول مجموعه‌ای در هم تنیده است که ریشه در گذشته دارد و هیچ موجودِ عاقلی منکرِ این حقیقت نتواند بود. بیانِ کانونی این بحث چنین است که عناصر و خصایصِ قدیمی‌تر طیِ فرایندِ حذف_حفظ در بطنِ جامعه ذخیره شده‌اند اما هیچ کدام به صورتِ مستقل محرِّکِ کنش یا شکل دهنده به باورهای جمعی نیستند. این حذف و حفظ نیز در فرایندی مشابه با «انتخاب طبیعی» رخ نموده است؛ یعنی نه به طور آگاهانه و مهندسی شده که به صورتِ خودجوش و ناخودآگاه تحقق یافته. سیرِ انباشت، با گزینشی خودبه‌خودی به ذخیره‌ی مستعدترین عناصر برای جهش منجر شده است. پدیده‌ی جدید از چنان استقلالی برخوردار هست که بتواند بدونِ نیاز به منابعِ پیشین به حیاتش ادامه دهد و ضمنا عناصرِ قبلی چندان درهم تنیدگی و نهفتگی دارند که بازشناسی‌شان مستلزمِ کاری سترگ و همه جانبه باشد. با این توضیحِ مفهومیِ مختصر، واردِ سطحِ انضمامی‌ترِ بحث می‌شویم.



نمودهای جدید، نمودگارِ گسست

«فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر»

در جنبشِ اعتراضیِ «زن، زندگی، آزادی»، نه تنها در کف خیابان که ایضا در سطحِ دانشگاه و مدرسه و حتی در تولیداتِ هنری‌ای همچون کلیپ‌ها، تنها شاهدِ ارجاع به خود بودیم. منظورم این است که جنبش نمادها، نشانه‌ها، عکس‌ها و منابعِ ارجاعِ خود را از تاریخ وام نمی‌گرفت. سعی نمی‌کرد با اتصال به تصویرِ یک شخصیت نمادین و یا تاریخی به خود مشروعیت دهد. زیرِ پرچمِ حزب و گروه خاصی در نمی‌آمد و خودش را نماینده‌ی چیزی در گذشته نمی‌دانست. شاید استثناهایی پیش آمده باشد که عموما در نتیجه‌ی خط گرفتن از بیرون از حرکتِ خودبه‌خودیِ جنبش بود و در اقلیت. همین‌طور مسائل و درگیری‌ها بر سرِ افراد و رویدادهای تاریخی که آن‌هم به نظر بیشتر در جبهه‌ی بیرون از عاملانِ اصلیِ جنبش اتفاق افتاد، پسا رویدادی بود. یعنی با فرو نشستنِ ظاهریِ التهابات شاهدِ برآمدن دعواها بودیم و این فقره چندان دخلی به ماهیت و محتوایِ فی‌نفسه‌ی حرکت نداشت. وقتی این مسأله در بحثِ ما واجد اهمیت فراوان می‌شود که آن را با جنبشِ بزرگِ نسلِ من، یعنی «جنبش سبز» مقایسه کنیم. در آن حرکت در مناسبت‌های گوناگون تصاویری از مصدق، طالقانی، شریعتی، بازرگان و ایضا منتظری، خاتمی و شخصیت‌های دیگر و همچنین موسوی و کروبی به عنوان چهره‌های نمادین جنبش به بالای دست‌ها می‌رفت. دیوارهای انجمن‌ها و تشکل‌های دانشجویی و گاه دیوار خیابان‌ها محل الصاق و طراحیِ این تصاویر بود. در مواقعی از سرِ ضرورت و به اکراه حتی نام یا تصویر خمینی نیز مورد استفاده‌ی ابزاریِ معترضین قرار می‌گرفت. اما جنبش زن، زندگی، آزادی فقط به خودش ارجاع می‌داد، تنها تصاویرِ نمادینِ عاملینِ جنبش را تکثیر می‌کرد و خود را وامدارِ حال و آینده می‌دانست و نه گذشته. از آن‌جا که هدف توصیف و تحلیل است و نه نقد، به ارزیابی جوانبِ مختلفِ این امر ورود نمی‌کنیم و فقط از واقعیتش پرده برداری می‌نماییم.


بعضی مولفه‌های برسازنده‌ی نسل جدید

بنا به پاره‌ای عللِ سلبی و ایجابی که وصف‌شان از حوصله‌ی بحث و طاقتِ نویسنده بیرون است، «فردیت» در ساحتِ زیستِ روزانه و «فردگرایی» در ساختِ ذهنیِ جوانان و نوجوانان ایرانی جایگاهی ویژه یافته. این اتفاق نیز لزوما محصول مطالعه و تلاش‌های آگاهانه نبوده، بلکه به طرق مختلف در وجود جوان امروزی لانه کرده و می‌توان با تسامح گفت که به عنصری در زیست_جهانش بدل شده است. خواستِ فردی، تمایل به برگزیدن، رهاییِ درونی از قیودِ پیشین از عناصرِ برجسته‌ی افرادِ نسل‌های جدید است که گاهی در حدِ افراط، به توقعِ صِرف از والدین و محیطِ پیرامون نیز میل می‌کند. تنها به این مورد اشاره ای کنم که «اتاقِ خصوصی»، نه یک نام که مسمّایِ منظومه‌ای از تغییرات است. افرادِ نسل‌های پیشین که برای اجابت مزاج در خانه‌ی خودشان باید در صفی طویل‌تر از سرویس‌های بهداشتی عمومیِ امروزین، منتظر می‌ماندند، چندان درکی از حوزه‌ی خصوصی نداشتند. اما بچه‌های امروز که عموما _ حتی در خانواده‌های نه چندان مرفه _ دارای اتاق شخصی _ ولو کوچک و فاقد امکانات _ هستند، حریم شخصی را آموزش نمی‌بینند، بلکه آن چیزی ضمیمه شده به وجودشان است. همین یک متغیر کافی است تا بی‌نهایت تغییرات پیش‌بینی ناپذیر در روان و رفتار پدید بیاورد.

این نوجوانان و جوانان تک فرزند یا نهایتا یکی از دو فرزندِ خانواده‌هایی هستند که والدین‌شان عموما قالب‌های صُلبی برای تربیت آنان در نظر نگرفته‌اند. علی‌رغم تفاوت‌های معنادار میان آن‌ها با والدین که حتی از آن با عنوانِ گسست یاد شد، این نکته را نیز یادآور شوم که به گمانم تضادِ آنتاگونیستی میان‌شان نیست. می‌بینیم که با وجود جنگ و جدال‌ها در نهایت والدین و حتی پدر بزرگ‌ها و مادر بزرگ‌ها پذیرای سلیقه‌ی موسیقی و چهره‌های سلبریتیِ موردِ علاقه‌ی این جوانان شده‌اند. نکته‌ی طنز آمیز اینکه گاهی تکیه کلام‌های نه چندان مودبانه‌ی این جوانان بر سر زبانِ بزرگترهایشان می‌افتد. هویت‌شان یا بهتر بگویم هویت‌های‌شان هم تکثیر شونده و نافذ است، هم منعطف و تاثیر‌پذیر؛ اما همان‌قدر که در تاثیرپذیری از چیزهای همجنسِ خود گشوده است در پذیرشِ امور ناهمجنس (نه نامتجانس یا متناقض) سر سختی می‌کند. مالکیت بر خویش، نزدشان امری بدیهی است و این اصل را لااقل راجع به خودشان به خوبی در ذهن نسل‌های گذشته نیز کاشته‌اند. لذا نه تنها آن‌چه را دارند حق بدیهی خود پنداشته و در تجربه‌ای که از سر گذرانده‌ همواره شرایط را به نفع خود تغییر داده‌اند، بلکه توقعشان بالاتر رفته و مطالبه‌ی زندگی در سطح نرمال جهانی که برای نسل‌های پیشین آرزو بود را امری پیش پا افتاده می‌دانند و برای آن با کسی شوخی ندارند. از این روی، هنگامی‌ که برای برآوردنِ خواسته‌ها، یا نمایشِ خشم و خروش‌شان عرصه‌ی خیابان را تصرف می‌کنند، رفتارهای سیاستمدارانه بروز نمی‌دهند. آن‌ها مثل نسل‌های پیشین حرف‌شان را در لفافه بیان نمی‌کنند و در شوریدن به نهادها، سنت‌ها و عرف‌هایی که نامطلوب می‌دانند مصلحت‌اندیشی روا نمی‌دانند. باز هم تاکید می‌کنم که هدف نقادیِ خودِ این مقولات نیست بلکه بیشتر نظارت بر نتایجِ مترتب بر این مقولات است.

این‌ها صرفا نمایشِ گوشه‌ی ناچیزی از تغییراتِ گسترده و عمیقی است که از آن سخن گفتیم. نتیجه‌ی دمِ دستی و خودمانیِ این تغییرات همان است که یکی از مقامات جمهوری اسلامی از قول بازجویان نقل کرد با این مضمون که این بازداشتی‌ها اصلا حرف ما را متوجه نمی‌شوند. سخنی است نغز؛ چرا که نسلِ ما و نسل‌های پیش از ما حرفِ جمهوری اسلامی را می‌فهمیدیم و با آن مخالف بودیم. آن‌ها نیز حرف‌های ما را ملتفت می‌شدند اما برای حفظ تمامیتِ قدرتشان یا تجاهل می‌کردند، یا مخالفت و یا لجبازی. اما در مواجهه با نسل جدید حکومت کاملا مستأصل است، چرا که هیچکدام از طرفین اصلا زبان هم را نمی‌فهمند. گویی دیواری شیشه‌ای میان‌شان حایل است و تنها حرکت لب‌های یکدیگر را می‌بینند بی آنکه درکی از کلمات ادا شده داشته باشند.


چند ملاحظه‌ی کاربردی

در این‌جا چند نکته‌ی مترتب بر این توصیفات را در قالب نتیجه‌ای کوتاه و ناقص می‌آورم تا بگویم این عدم تفاهم و امتناع گفتگو با نسل‌های نو رسیده می‌تواند دامن مخالفین جمهوری اسلامی را نیز بگیرد، اگر درکش نکنند و راه‌های ایجاد مفصل میان گفتمان‌شان و ذهنیت آنان را در نیابند.

هر نوع برخورد تحکمی، ناصحانه، آمرانه و از بالا به پایین با این نسل‌ها محکوم به ناشنیده و نادیده گرفته شدن است. این جوانان چندان اهل مطالعه نیستند، اما نه تحقیرشان بابت این موضوع رواست، نه چندان موثر و نه نصیحتشان به چنین اموری راهگشا. باید با آزمون و خطا و با استمداد از شگردهای گوناگون، طریقه‌ی راهیابی به خزانه‌ی ارزشی و هنجاری آنان را یافت. اصطلاح «وایرال» که امروزه بسیار پر کاربرد است به شیوع ویروس مانندِ تصاویر، متن‌ها، انگاره‌ها و... اشاره دارد. با استمداد از همان مفهومِ پیش گفته‌ی «میم» می‌خواهم بگویم که وقتی انگیزه‌ی وایرال کردن عنصری فرهنگی را داریم باید دریابیم که میزبان چه میزان پذیرا و مستعد آن عنصر است. مسأله این نیست که یک فعال سیاسی یا مدنی باید از تمام اصول خود دست بشوید و فریفته‌ی عوام شود. مسأله این است که او باید زیرک‌تر و سیال‌تر شود. او باید دریابد که رابطه‌ای دیالکتیکی و نه یک سویه با مخاطبش دارد. او باید مسیرِ راهیابی به دایره‌ی ذهن مخاطب را کشف کند. همان‌طور که ماکیاولی می‌گفت _ امروز در شکلی پیچیده‌تر _ شهریار (قطعا منظورم نه شهریار در معنای تحت اللفظی بلکه مرادم کنشگرانی است که می‌خواهند تغییراتی به نفع ایده‌های خود رقم بزنند) باید بتواند با ویرتو(هنر) Virtu خود، فورتونا(بخت) Fortuna را یار و رامِ خود سازد. این فعل مستلزم یک شرط و دو گام است. شرط، همان برخورداری از خصایصِ قادر به بقاست. مثلا در ساحتِ فکری و فرهنگی، ایدیولوژی جمهوری اسلامی یک موجود منقرض محسوب می‌شود. می‌دانیم که این موجود در عرصه‌ی قدرت هنوز حاکم است و شاید چند صباحی نیز بپاید، اما این خارج از مقوله‌ی مورد بحث ماست. یعنی زور سرنیزه و توپ و تانک به معنای برخورداری از شانس ساختاری جهت بقا نیست. باید ببینیم جمهوری اسلامی در بازار عقاید و افکار چه میزان متقاضی دارد. لذا سامانه‌هایی همچون ایدیولوژی جمهوری اسلامی در زیست بومِ فکری و عقیدتیِ ایران محکوم به نابودی هستند. اما فرض می‌کنیم حزب، گروه، دسته یا جبهه‌ای فاقد بن مایه‌های زیستی نشده ولی یارای ارتباط گیری موثر با اکثریتِ بهره‌مندان از این اقلیم را هم ندارد. این گروه شرطِ حیاتی که مبنای موجودیت است را دارد اما نیاز است در گام اول مختصاتِ میزبانان خود را بسنجد، تغییر و تحولشان را بفهمد و رانه‌های اساسی در تحولات آینده را درک کند و در مرحله‌ی بعد در پرتو این بینش دست به کارِ بازسازی بنیادین مبانی خود شود.

یکی دیگر از چیزهایی که به ظن قوی راهی به ضمیر این نسل‌ها نمی‌برد، فعالیت تشکیلاتی در معنایِ مرسوم و کلاسیک است. انتظار روحیه‌ی تشکیلاتی از افراد نسل جدید انتظاری بیهوده است. شاید اقلیتی از آنان واجد چنین صفتی باشند اما اکثر قریب به اتفاقشان چنین نیستند. صرف نظر از این کلیشه که «ایرانی‌ها اهل کار جمعی و تشکیلاتی نیستند»، نسل‌های پیش، کمابیش کار تشکیلاتی می‌کردند. با قوت و ضعف‌هایش کاری نداریم اما چنین ظرفیتی بود. لیکن معتقدم نسل‌های جدید اصلا اهل چنین چیزی نیستند. منظور این نیست که هیچ گونه کارِ گروهی‌ای انجام نمی‌دهند، مقصود بیان این مطلب است که تعلقی به قالب‌های مرسوم ندارند. آن‌ها در بستری مشابهِ گروه‌های دوستی فعال‌تر هستند. در گروه‌های دوستی افراد هر زمان که می‌خواهند به طور داوطلبانه وارد و هر آن‌گاه که خواستند از آن خارج می‌شوند. شرح وظایف وجود ندارد. افراد نه بر حسب چارت‌ها و انتظاراتِ از پیش معین بلکه بر حسب تمایل و به طور خودانگیخته در نتیجه‌ی برهم‌کنش در درون گروه عمل می‌کنند. به باورم اگر شکلی از کنشِ جمعی بتواند ترغیب کننده‌ی افرادِ جوان باشد باید بتواند با مصالحی مشابه با گروه دوستی بنا شود.

دیگر این‌که ارزش‌هایی چون ارزش‌های دموکراتیک را باید متناسب با فهم و خواست آنان بیان کرد. نخست اینکه نه می‌توان با زبانی چون دکتر بیژن عبدالکریمی با آنان سخن گفت، چرا که در این صورت تفاوتی بین چنین گوینده‌ای با جناب مکارم شیرازی قائل نخواهند شد، بلکه باید از منظر فردیت‌شان، محترم شمردن اصل حق انتخاب‌شان و نه مبتذل خواندن انتخاب‌های‌شان، با آن‌ها دیالوگ کرد و دوم این‌که باید با آنان به تفاهم رسید که راز بقا و توسعه‌ی همین عناصرِ ارزنده همچون حقوق فردی، عمق بخشی به آن از طریق ایجاد سازوکارهای دموکراتیک است. البته مراد این نیست که دقیقا با همین ادبیات به این کار برآییم بلکه می‌گویم مضمونی شبیه به این را باید در فرمی مطلوبِ آن‌ها به ایشان ارائه کرد. دستیابی به این فرم‌ها البته خود از آن دشواری‌هاست که اگر سهل می‌شد، مقصد و مقصود در یک قدمی‌مان بود.

سخن بسیار است. این بخشِ ناچیزی از تحلیلِ موضوع بود که خود بخشِ بسیار ناچیزی از واقعیاتِ موجود را پوشش می‌دهد. در بخشِ مربوط به نتایج، تنها اشاراتی داشتم به چند مورد که آن هم بیشتر نشان دادن راه‌هایی بود که به زعم من راه‌های بی سرانجام به نظر می‌رسد و نه توصیه به راه‌های صحیح، چرا که هنوز راه‌های صحیح و مطمئنی نمایان نیست و این باب را گشوده می‌دانم و معتقدم هنوز در منازل نخست هستیم. به تعبیر حافظ:

این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟
کش صد هزار منزل، بیش است در بدایت