مرتضی سلطانی

دیشب، شبی حقیقتا بد و رنج آور را صبح کردم. تا ساعت دو نیمه شب با مجتبی و مهدی (گُنده) مانده بودیم اضافه کاری توی سردخانه و همگی خسته و کوفته شده بودیم و از سرما یخ زدیم‌. از شانس بد، هر دو کورس ماشینی هم که سوار شدیم تا برسیم خانه، بخاری نداشت و از هفت چاک اش سوز می آمد، پایم از سرما سر شده بود. و توی خانه با آنکه مثانه ام پر بود، از بس سوز و سرما به پهلویم خورده بود، هرکار کردم مثانه ام را نمی توانستم تخلیه کنم!
توی اتاق نیم ساعت بخاری را بغل کردم تا گرم شدم‌.

آنقدر خسته بودم که خوابم نمی برد! یعنی چشم که روی هم میگذاشتم با وضوحی کمیاب، لحظه هایی در نظرم جان میگرفت از جزییات تصادفی و به غایت پیش پا افتاده ای که معلوم نیست کی آنرا تجربه کرده بودم: صدای موتور، تصویری از گوشه سطل زباله، از پرزهای قالی، از ناخن های گرفته شده و ... آنقدر پوچ و بی اهمیت بودند که با این وضوح به یاد آوردن شان من را ترساند که نکند عنان ذهنم از دستم در رفته. خواستم چیزی بنویسم و یا بخوانم اما واژه ها مورچه وار راه می افتادند و گویی روی کاغذ رژه می رفتند‌.

از اینکه اینقدر خسته بودم و خوابم نمی برد و میدیدم که بیرون چیزی نمانده که صبح فرابرسد ترسم گرفت. از گلابدار (صاحبکارمان) بیزاری عمیقی حس میکردم که خصوصا درست عصر که داشتیم برمیگشتیم به خانه ما را برای اضافه کاری نگه داشت. چشمانم را که می بستم باز تصاویری پوچ و تیره و تار همچون لکه ی گِل آلودی می چکید برچشم انداز ذهنم: تصویری از عصری غمبار در بیابانی پر از بوته های خار و آبچاله های گل آلود که سوز سرما رویشان موج می انداخت و بعد بوته ی خاکشیرِ خودرو و تلخی که در پای یک دیوار روئیده بود...

بخودم گفتم اگر خوابیدن را معمولی جلوه بدهم شاید خوابم ببرد پس بدون بالش همانجا کنار بخاری دراز کشیدم و چشمانم را بستم: انگار که خوابیدن آسان ترین کار است، ولی باز هم فایده نداشت و سایه هایی وهم آلود در کنار سایه لوله زنگ زده ی بخاری بر دیوار همچون کابوسی زنده آمد...

از اینها گذشته میشد بفهمم که این اندوه و ذهن آشفته و خسته، نتیجه دلواپسی و مرارت زندگی هر روزه هم هست: مرگ پدر و مسیولیتی که یکباره بر گردن من افتاده، تصویر مبهم و غبار آلود فردا! این زندگیِ بی فردا! این کاری که من نیستم. و حس تلخ بی پناهی‌...

در نهایت پناهنده شدم به آنچه یقین داشتم قلبم را آرام میکند: کلام مسیح، در "انجیل متی". عیسی همچون انسانی بنظرم می آمد که غمخواری و رقت قلب او هماره پناه آدم های رنج کشیده است. انگار هیچ وقت فراموشت نمی کند و لطفش دایم است:

«دلواپس زندگی خویش مباشید که چه خواهید خورد. در غم تن خویش مباشید که چه خواهید پوشید. آیا زندگی برتر از خوراک نیست و نیز برتر از پوشاک؟ پرندگان آسمان را در نگرید، نه می کارند و نه می دروند و نه در انبارها گرد می آورند و پدر آسمانی شما آنها را روزی می دهد! آیا شما افزون تر از آنها نمی ارزید؟ وانگهی از میان شما کیست که با غصه خوردن بتواند ذراعی بر عمر خویش بیفزاید؟ ... سوسن های صحرا در نگرید که به چه سان می رویند: نه رنج می برند و نه نخ می ریسند.... پس اگر خدا بر تن سبزه ی صحرا که امروز هست و فردا به تنور افکنده میشود، جامه ای اینچنین بر می کند، برای شما بسی افزون تر نخواهد کرد ای مردم کم ایمان؟ پس غصه فردا را مخورید که چه خواهیم خورد؟ و چه خواهیم نوشید؟ و چه‌خواهیم پوشید؟ ... پس دل نگران فردا مباشید: دلواپسی فردا را به فردا واگذارید.  هر روز رنج همان روز بس.»

حقیقتا آرام شدم. گرچه ته قلبم میدانستم که باز فردا همین جلوه های زندگی: خوراک و پوشاک، باز اهمیت خودشان را به رخم می کشیدند. ولی دستکم از آن بیقراری نجات یافتم و خوابم برد: صبح ساعت پنج که بیدار شدم تا برویم سردخانه، دیدم که کتاب را گذاشته بوده ام زیر سرم و خوابم برده بود: مثل یک بالش!

از روزنوشت های دوران کار در سردخانه