مرتضی سلطانی

چون صبر کردن تا شب برایم تحمل ناپذیر بود امروز صبح کتاب «جنایت و مکافات» را هم بردم و ظهر طوری که کسی نبیند (در سردخانه کتاب خواندن برای همه بنظر مضحک ترین کار است) رفتم در آن دفتر نیمه ساز سردخانه که پر شده از مصالح و گرد و خاک. پای آن دری از نور که آفتاب به دیوار ساخته بود دراز کشیدم به خواندن، ولی گرد و خاک نگذاشت. من هم کتاب را چپاندم کنار یک عالمه آجر و موزایک، و قیافه ی خاک و خلی و کثیف کتاب - آنهم میان یک خروار آت و آشغال - ناگهان مرا به گذشته پرتاب کرد:

اول به هشت سالگی و نخستین تجربه مواجهه با مرگ؛ که آنهم میان آت و آشغالها  رخ داده بود: یکی از آن روزها که در بیابان با برادرم ضایعات جمع میکردیم بود؛ روزی که فهمیدم آنچه من یک عروسک صورتی رنگ می پنداشتم، تنِ بی جان یک جنین انسان است! و ۶،۷ سال بعد، باز هم میان تلی از آت و آشغال با «فئودور میخایلوویچ داستایوفسکی» آشنا شدم‌. آنوقتها ۱۳،۱۴ ساله بودم و دو سالی می گذشت از آن روزی که در کانون پرورش فکری بعد از بارها کتاب دزدی بالاخره دستم رو شد. و من که شیدای قصه ها بودم، حالا از آن دنیای خیالی ام دور افتاده بودم. خلاصه اینکه در آن سالها در گاراژ ضایعات «حاج براتعلی» کاری با برادرم پیدا کرده بودم: ما با گَزَن و انبر میخ کش تخت کفش ها را جدا میکردیم و عصر که میشد مطابق با وزن تخت های کنده شده دستمزد می گرفتم. من با طیب خاطر اندکی از دستمزدم را نادیده میگرفتم  تا در عوض بتوانم از کپه آت و آشغال و کاغذ ته گاراژ مجله یا کتابی اگر پیدا کردم ببرم. و لابه لای کلی آت و آشغال بود که یکبار نقاشی رعب انگیزی روی جلد یک کتاب توجهم را جلب کرد: جوانی تبر به دست، بالا سرِ پیرزنی وحشتزده. کتاب نامی پرتعلیق هم داشت: " جنایت و مکافات".

اما آنچه از همان اول مثل نخی نامرئی من را به کتاب متصل کرد و آنرا جهانی آشنا میساخت وصله زمخت لباسِ جوان تبر به دست بود که از فقر او خبر میداد. تا پیش از آن شیفتگی من به غرق شدن در کتابهای قصه، تنها امکانی بود برای گریز از آنچه چهره عبوس واقعیت نشانم میداد، و برای فراموشی، تا واقعیت تحمل پذیرتر گردد. اما حالا کتاب بجای فراموشی، مرا وامیداشت به یاد بیاورم و برای تجسم آن از واقعیت الهام بگیرم: کافی بود سر بالا کنم و در اتاق آن زخم های چرک دیوار را ببینم و سقف چرب و دوده گرفته را یا پنجره ای را که بجای شیشه کارتن به آن میخ شده، تا خودم را در اتاق «راسکولنیکف» احساس کنم.

و کفایت میکرد که کودکی را به یاد بیاورم: بروم به جنوب شهر، خیابان مولوی و کوچه افشار، و به خانه ی «حاجی بَربَر»: از آن خانه های قدیمی که چندین اتاق در پایین داشت و چندتایی هم در ایوان بالا. و هر کدام از این چهاردیواری های توسری خورده را هم به کسی اجاره داده بود: انسانهایی به غایت فقیر که گویی شهر آنها را به لعنت شده ترین دخمه هایش تف کرده بود! در آنجا می توانستم «سونیا» را بگذارم در اتاق انتهاییِ ایوان بالایی. اتاقی که با یک نئوپان دو تکه شده بود و «سونیا» را همسایه «هما» خانم میکرد: زنی مسلول از اهالی «تایباد» که به همراه همسرش که ضایعات جمع میکرد آنجا زندگی میکردند. پایین درست روبروی تنها شیرِ آب خانه توی حیاط، «مارملادوف» ها ساکن میشدند و حتی بجای پیرزن رباخوار هم مردی خسیس و بی ترحم یعنی خودِ «حاجی بربر» را میگذاشتم.

البته بخاطر فهم ناقص و ناپرورده ی من و اقتضای سن، برخی جنبه ها و حتی واژه های کتاب را نفهمیدم اما همین  یاری جستن از تجربه زیسته و برخی ادراکات خودم، داستان را به عمیق ترین لایه های قلب و ذهنم تزریق میکرد. این اثربخشی بویژه ماحصل این هم بود که شکی نداشتم نویسنده ی کتاب - با آن اسم سخت و طولانی اش - خودش فقر را زندگی کرده است؛ این تجربه ی ملموس هم بنظرم نه فقط در بازتاب ژرفی از فقر و تبعاتش بلکه بصورت «شفقت»ی در آمده بود که در کل کتاب میشد حس اش کرد. داستایوفسکی انگار ما را هم به حساب آورده بود و لابد تک تک لحظه های زندگی ما را هم زیسته بود.

تا پیش از آن ذره ای باور نداشتم فقر و تبعات آن یا آدمهای بی چیز بتوانند مناسب دیده شدن آنهم در کاری هنری باشند، اما با آن شیوه ای که شبیه هیچکس نبود، انگار به من می فهماند اشتباه می کنم و بویژه به گونه ای مبهم و مه آلود این احساس را در من بیدار کرد که گویی تمامی رنج های ما قرار نیست زیر غبار فراموشی دفن شود بلکه حتی می توانست معنایی  داشته باشد.