مسابقه انشای ایرون

 

توی ترافیک سنگین سر صبح روی پل بودم که رامین زنگ زد. رامین از بچه های فوتبال بود که سالیان سال دنبال یک زن ایرونی سفید, مو بور و چشم سبز بود ولی تو آمریکا همچین چیزی گیر نمی اومد. ما هر چی نصیحتش میکردیم که بره سوئد و یا دانمارک, گوش نمیداد و میگفت میرم ایران و یک خوبش را از کارخونه میکشم بیرون, صفر کیلومتر و آخرین مدل.

خدا بیامرز مادرش هم که بعد از انقلاب اومده بود آمریکا و باهاش زندگی میکرد, همش نصیحتش میکرد و میگفت, "پسر جان از این پدر مادر ها ماه جبین خانم در نمیاد. زن همینه. یکیشون را بگیر و کار را تموم کن." ولی رامین زیر بار نمیرفت تا بالاخره دختر عمه اش تو چالوس یک دختر سفید و بور و چشم سبز که دستش مو نداشت رو پیدا کرد و کارشون راه افتاد. پس از مدتی نسیم خانم تشریف آوردند کالیفرنیا و خیلی زود دخترشون کیانا به دنیا اومد.

سر صبح پای تلفن رامین حسابی توپش پر بود. صدای کیانا هم میومد. پرسیدم چی شده و چطوره که اون داره کیانا را به کودکستان میبره, نه نسیم.

- دیروز یک زن و شوهر ایرونی که تازه از ایران اومدن و یک خشکشویی باز کردن, پسر ۶ ساله شون عبدالرضا رو آوردن تو کودکستان کیانا. چون عبدالرضا  انگلیسی بلد نیست, معلم کودکستان خانم "رابینسون", عبدالرضا رو برد پهلوی کیانا که اون کمکش کنه که انگلیسی یاد بگیره. ولی کیانا که مشغول بازی با بهترین دوستاش "اشلی" و "مگان" بود اصلا محل عبدالرضا نگذاشت و هر چی عبدالرضا فارسی حرف زد, کیانا به انگلیسی بهش گفت که با من حرف نزن. عبدالرضا هم که نمی فهمیده کیانا چی میگه یک هو شورتش را کشیده پایین و به دودولش اشاره کرده و با خنده گفته "دودول, دودول!"

- دختر ها هم که از دیدن این صحنه شوک شدن, جیغ کشیدن و گفتن "ای یو, ای یو" و دویدن طرف خانم "رابینسون." خانم "رابینسون" هم فوری اومد و شورت عبدالرضا را کشید بالا و به انگلیسی بهش گفت که دیگه این کارو نکنه. ساعت ۴ هم که مادر عبدالرضا اومد اورو ببره, خانم "رابینسون" گزارش کامل را داد و گفت حتما با عبدالرضا صحبت کنند که دیگه از این کارها نکنه. بعدش هم خانم "رابینسون" گفت که این موضوع را باید به نسیم بگه و بهتره که که مادر عبدالرضا به نسیم زنگ بزنه و عذر خواهی کنه.

- مادر عبدالرضا پس از عذر خواهی تلفنی از نسیم, گله کرده که این کار رو عموی عبدالرضا تو ایران یادش داده که سبب جلب توجه و خنده آقایون خانواده میشده و عبدالرضا از خنده و تشویق اونها جری تر میشده و فکر میکرده که داره کار جالبی انجام میداده.

من همینجوری که توی ماشین از ته دل میخندیدم پرسیدم, "حالا دودولش, دودول بوده یا اینکه "کریستف کلفته؟"

- ببین از این شوخیها نکن. من الان دارم میرم کودکستان که خشتک خانم "رابینسون" رو بکشم بسرش. اینجا کودکستانه یا خانه فحشا؟ همینه که بچه هاشون یا معتاد میشن و یا تو دبیرستان حامله هستن.

-رامین جان, از شوخی گذشته, اینکار رو نکن. ما مردهای خاور میانه ای به اندازه کافی اسممون بد در رفته. بگذار نسیم بره و با معلمش صحبت کنه و سر و ته قضیه رو هم بیاره, وگرنه خودت بده میشی.

نمیدونم که اونروز رامین چیکار کرد ولی الان که ۱۲-۱۳ سالی از اون ماجرا میگذره, کیانا و عبدالرضا هردوشون که به یک دبیرستان میرفتن دارن میرن دانشگاه. و عبدالرضا هیچوقت تو دوران دبیرستان محل سگ به کیانا نگذاشت!