سال ٥٨ ، اولين سال بعد از انقلاب، ناظم يكى از دبيرستانهاى بنام تهران بودم. يكى از دبيرستانهاى خوشنام اون زمان بادانش آموزان درس خوان و از طبقه متوسط جامعه . مدير مدرسه فردى فهميده و دمكرات منش بود كه تحت تاثير جو آنروزها تصميم گرفته بود كه نماينده (مبصر) كلاسها با رعايت اصول دمكراسى توسط خود دانش آموزان انتخاب شود، در آن مدرسه بطور سنتى مبصرها معتمد و دست راست ما توى كلاس ها بودند و قدرت و مسووليت معقولى داشتند.
اون زمان دبيرستان ما دوتا كلاس سوم داشت، سوم الف و سوم ب. هر دو كلاس با اصول دمكراسي نماينده خودشون را انتخاب كردند، من هم از انتخابشان راضي بودم. هم چيز خوب پيش ميرفت تا اينكه اواسط سال يكى از مدارس بدنام اون منطقه منحل شد و حدود ٥٠ دانش آموز سوم نظرى از آن مدرسه به مدرسه ما منتقل شد، قرار بر اين شد كه يك كلاس جديد براى اون پنجاه دانش آموز درست كنيم و اسم آن هم طبيعتا شد سوم جيم (ج).
كلاس سوم جيم اما داستانى بود، از همون روز اول مجبور شدم برم يك دعوا را خاتمه بدهم كه در جريانش يكى از محصلين بنام علومى (اسم ها را تغيير داده ام)، توسط چاقوى يك ته كلاسى قلچماق (ضراب) خراشى مختصر برداشته بود! علت دعوا هم خرخون بودن و نورچشمى بودن علومى ذكر شد ولى علومى ادعا ميكرد كه ضراب به خواهرش نظر داره. ته كلاس نگاهم به چند تا ديگه از لژ نشين ها افتاد كه سن و سالشون از من هم بيشتر ميزد و به نظر ميرسيد دارند چيزى را زير ميز پنهان ميكنند، يك قسمت كلاس هم، چنان سرگرم جك گويى و شوخى هاى جنسى بودند كه مدتى طول كشيد متوجه حضور من شوند، يك طرف ديگر كلاس يك دانش آموز اوركت پوش سبيلو با قيافه جدى نشسته بود كه بعدا فهميدم اسمش بيژنى است، يك دسته بزرگ اعلاميه هم روى ميزش بود و چند تا اوركت پوش سبيلوى ديگه هم دور و برش بودند. طولى نكشيد كه اختلاف فاز بين اين كلاس و بقيه مدرسه به زنگ تفريح و بقيه كلاسها كشيده شد و شكايت از ساندويچ قاپى و شيشه نوشابه شكستن هاى مكرر، تا جيب برى و مزاحمت هاى خفيف جنسى. شهرت بد كلاس سوم ج حالا ديگه ورد زبان كل مدرسه شده بود و طى مدت كوتاهى كلاس سوم ج به “جهان سوم” معروف شد. به دستور مدير مدرسه و براى برگرداندن نظم به مدرسه، يك جلسه فورى گرفتيم. خلاصه كلام مدير مدرسه اين بود كه مبصر اين كلاس هرچه زودتر اتنخاب شود تا “ ما آدممون را توى كلاس داشته باشيم”. چند تا از معلم ها و ناظم كه بنده بودم با اتنخاب دمكراتيك در اون كلاس مخالفت كرديم و با مزاح گفتيم كه دمكراسى در جهان سوم كار نخواهد كرد، ولى مدير مدرسه كوتاه نيامد.
اتخابات چند روز بعد برگزار شد و فرد منتخب هم كسى نبود جز ضراب، عامل ماجراى چاقوكشى روز اول . سراسيمه به كلاس رفتم و علومى را به دفترم بردم. بعد ازاين كه كلى بهش ضمانت و قول دادم، علومى توضيح داد كه ضراب و نوچه هاش بعضى ها را كه تونستند ارعاب كردند و به بعضى ها هم رشوه دادند (عكس هاى قيچي شده سكسى از پلى بوى، حشيش يا ساندويچ)، تنها كسانى كه زير بار نرفته بودند سياسى هاى كلاس به رهبرى بيژنى بودند. مستقيم رفتم دفتر و ماجرا رابراى مدير تعريف كردم , مدير مدرسه در يك اقدام ظربتى ظراب را از مدرسه اخراج و بقيه اكيپ ته كلاسى ها را يك هفته معلق كرد ولى همچنان اصرار بر اينكه اتنخابات دوباره برگزار شه. تا نوچه هاى ضراب برنگشته بودند دوباره انتخابات را برگزار كرديم و اينبار بيژنى راى آورد، از قرار بعد از چند نطق آتشين در كلاس. تا يك هفته همه چيز مرتب بود و بيژنى توى زنگ تفريح ميامد پيش من و شيوه مبصر بودن و شرح وظايف و اختياراتش را ياد ميگرفت. چند روز كه گذشت معلم ادبيات كه شايعه بود از دوستان هويدا بوده، آمد تو دفترم و گفت نصف كلاس غايبند، بيژنى و دار دسته اش كلاس را تحريم كرده بودند. رفتم توى حياط و ديدم بيژنى با حدود ٢٠ نفر ديگه توى حياط شعار ميدند كه معلم طاغوتى اخراج بايد گردد، بيژنى را تهديد كردم كه از مبصرى بركنارش ميكنم و اوضاع خاتمه پيدا كرد ولى بزودى كلاس هاي معلم دينى و تاريخ هم بعلت اسطكاك سياسى با بيژنى دچار مشكلات مشابه شدند. يك روز كه بيرون مدرسه تظاهرات يكى از گروه هاى سياسى بود، بيژنى بچه ها را در زنگ تفريح تشويق كرد كه مدرسه را ترك كنند و به تظاهرات بپيوندند، يك عده معدود براى تظاهرات و بقيه هم براى فرار از مدرسه يا روى هيجان جوانى به او پيوستند و بعد از اينكه سرايدار در را باز نكرد، با گفتن چند تا” يك دو سه” و هول دادن، در مدرسه را شكستند و مدرسه را ترك كردند. رفتم دفتر ديدم مدير مدرسه مستاصل و بهت زد نشسته، بهش پيشنهاد كردم كه با توجه به شناختى كه من از سوم جيم دارم اجازه بدهد كه من اوضاع را در دست بگيرم، روز جمعه را به برنامه ريزى و فكر كردن گذراندم و شنبه رفتم دم در مدرسه وايسادم، بيژنى قصد ورود داشت كه به اطلاعش رساندم اخراج شده، به بقيه طرفداران بيژنى و نوچه هاى ضراب هم گفتم بروند و با پدر يا مادرشون براى امضاى تعهدنامه برگردند. رفتم بالا توى كلاس كه حالا ديگه حدود سي نفر بيشتر جمعيت نداشت، همه ساكت و ميخكوب نشسته بودند، بهشون گفتم مبصرعلومى است و هركس جرات داره از دستورات من و علومى سرپيچى كنه مستقيم ميفرستمش اداره آموزش پرورش ناحيه، به دروغ گفتم كه با مديركل ناحيه هم هماهنگ كرده ام. يكروز هم از رييس كلانترى كه پدر يكى از چهارمى ها بود دعوت كردم بياد توى مدرسه و عواقب حمل چاقو و حشيش را به همه يادآورى كنه. تا آخر سال اگر از سنگ صدا درآمد، از جهان سوم صدا در نيامد.
مدير مدرسه حالا به ديار باقى شتافته ولي تا همين چند سال پيش درقيد حيات بود و با هم تماس داشتيم. يادمه زمانى كه بوش به عراق حمله كرد يكى از بهانه هاى بوش بردن دمكراسى به عراق بود، مدير مدرسه دور و بر اون روزا به من زنگ زد و گفت فلانى شمارتو ميدم به جرج بوش كه باهات صحبت كنه، بش بگو وقتشو تلف نكنه، ما امتحان كرديم نشد، دمكراسى در جهان سوم كار نميكنه.
یک پرسش: وقتی قرار شد که برای پاک کردن میدانهای مین در جنگ با عراق، بچه مدرسهای ها را برای پسگرفتن خاک میهن بفرستند به جبهه، از کدامیک از کلاسهایتان داوطلب بیشتری داشتید؟... و یک غلط زیادی: اگر هند و اسرائیل، بخصوص هند میتوانند، ما هم خواهیم توانست؛ چه الفبائی باشیم، چه ابجدهوزی...
بنده اون ناظم نويسنده متن نيستم، اشتراك گذار مطلبم ولى جواب سووالتون را تا اونجا كه ميتونم ميدم. دوست عزيز، خداى نكرده منظورتون اون نبود كه ساندويچ قاپ ها و چاقو كش هاي اون مدرسه ، تبديل شدند به داوطلب به جبهه رفتن و پاك كردن مين ها؟ بماند كه جبهه جاى دانش آموز دبيرستان نيست، جبهه جنگ جاى افرادي است كه آموزش نطامى ديده اند و تخصصشون اينه. بر اساس چه منطقى بايد اون رده سنى از پشت ميز و درس و كتاب پاشند برند جبهه و بعضي افراد ديگه جامعه تماشا كنند؟ و حالا ما اون را به "ارزش" تبديل كنيم؟ در مورد هند هم بگم كه در بعضي جاهاى دورافتاده هند بعضى افراد (بخصوص خانمهاي خانه دار روستا نشين كه هرگز مدرسه هم نرفته اند) اصلا شناسنامه ندارند (نام خانوادگى هم ندارند) چه رسد به اينكه راى بدهند، اين چه دمكراسيي است؟ نميدانم فيلم هندي-استراليايي Lion را ديده ايد يا نه، مادر هندي شخصيت اصلى فيلم مثال خوبى است، شما فكر ميكنيد اون راى ميده؟ و اگه بده اون راى هيچ ارزشى خواهد داشت؟