هر یکشنبه می آمد ساعت شش صبح و شُش هایش را پُر از هوای تازه می کرد. چهار فصل به علاوه ی فصل انتظار. پاییزهایش اما متفاوت بود. خرمالوها را در یک سبد می گذاشت و می آورد با یک عالمه ها ها و هاهایش را می ریخت روی شیشه ی یخ زده ی ماشین ام و دست هایم که قندیل های یخ زده ی زمستان پیش بود را میان تای آستین هایش پنهان می کرد و می گفت ها ها تا آفتاب بر می آمد و کم کم یخ ماشین و قندیل های شفاف دهان من می شکست. گاهی هم نمی آمد تا شب چله و یک سبد انار دان کرده می آورد و می گفت تا نود روز دیگر که نوروز می رسد با این دانه ها روزگارت را سرخ کن. این پاییز اما نیامده بود و کوچه را برگ های پا نخورده ی چنار پوشانده بود. ساعت شش صبح، چون یکشنبه های دیگر رفته بودم پای درخت سنجد ایستاده بودم. به جایش ماشین سیاهی آمد که ارابه ای به پشت بسته بود. مردی نارنجی پوش پیاده شد. بی آن که حدقه شیشه ای چشم هایش را تکان بدهد رفت به سمت درخت خواب زده و لباس هایش را با وسواس کند. چشم هایم را دزدیدم اما او تا به تا آنها را تا زد روی تن اش و تای دیگری باز کرد. وقتی دهانم از تعجب باز شد، هنوز هوا تاریک تاریک بود. دستمال سفیدی از جیبش در آورد و گفت: زیر درخت آلبالو گم شده...خبر داری؟" ابلهانه گفتم " نه" از ترس بود یا التهاب؟ نمی دانم. اما او حالا سیاهپوش می رفت سمت سایه ها. برگ ها را با نوک پا جمع می کرد و صدای خش خش برگ ها سکوت صبحگاهی را می شکست. مضطرب این پا و آن پا کردم. ترسیده بودم حالا. می خواستم اینجای قصه نباشم که گستاخ جلو آمد. گفت: "دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده، خبر داری؟" حالا نفس اش می خورد به ساعت شش دقیقه از شش گذشته و شُش هایم پر و خالی می شد از اضطراب دقیقه ای که نمی آمد. یک قدم نزدیک تر شد. حالا ریش های جوگندمی اش پوست سرد و ترک خورده ام را می خاراند و نفس اش که گرم بود از جایی که نمی دانم، می خورد به شقیقه های متورم ام. گفت: "تخت ها همیشه مشغول اند. مشغول به عشق بازی دیگران. پر از لک های جا مانده از شب های پیش که نمی شود پنهان شان کرد. بیا اینجا...همین جا...نگاه کن! روی همین برگ ها...پاکیزه و پُر" بیش از پیش دستش را انداخته بود دور کتف هایم و کشان کشان می برد سمت درخت سنجد که حالا چنار کهنسالی بود بُریده از تهران. تنم را چون َپری پهن کرد روی برگ ها و پنجره ها که طلسم ابابیل بودند انگار، هیچ صدایی نمی دادند در ساعت شش و سی دقیقه بامداد. تنها صدای جنب خوردن برگ ها بود و نفس نفس زدن پایی که با شتاب می گریخت از کوچه ای تهی و تنها.

شیدا محمدی