برای این که باور کنید این خاطره یا ماجرا ، شب هنگامی در زمانی دور رُخ داده هیچ راهی نمی شناسم جز آن که خداوند به واقعیت و درستی آن شهادت دهد! همین کافی است و من نیز هرگز قصد ندارم موعظه کنم و دنیای غیب را در خون عده ای جاری سازم اما هیچ شک ندارم آنهایی که ایمانشان در قلبشان می طپد از شنیدن و یا خواندن این حکایت شگفت لذت بیشتری خواهند برد... با این حال اعتراف می کنم اگر این رُخداد برای خودم پیش نیامده بود و کسی این ماجرای عجیب را برایم نقل می کرد باور آن برایم سخت بود و چه بسا آن را زاییده فکر و خیال گوینده ی آن می پنداشتم . بنا براین باید گفت بی هیچ شک و تردیدی این ایمان قلبی ماست که واقعه ای را باور پذیر می سازد. پس اینک باید برای خودم تأسف بخورم از این که ایمان آسمانی و الهی هنوز دروازه ی قلبم را نگشوده است !
یادم می آید اواخر فروردین سال ۱۳۵۸ بود . چه روزی بود نمی دانم که البته بی اهمیت است. من و دوستم مسعود که هنوزم در قید حیات است از تهران عازم اصفهان و از راه دلیجان عازم همدان شدیم. مقصد نهایی روستای «تازه کند» و دیدن استخر عجیب «تخت سلیمان» در آذربایجان غربی بود. در واقع مکان اولین رمانی که در سن هجده سالگی نوشته بودم یعنی «مرگْ بند» که بعد ها مفقود شد، آنجا می گذشت. خیلی دوست داشتم آن استخر عجیبی که وصف خیالی آن در داستان آمده بود را از نزدیک می دیدم .ماجرای رمان در روستای تازه کند می گذشت.
حوالی ساعت یازده به همدان رسیدیم. هوا بشدت سرد بود. در گوشه ای از یک میدان بزرگ و قدیمی توقف کردیم، اگر اشتباه نکنم دقیقا نبش خیابانی بنام اکباتان که داخلش پر از بناها و بازار قدیمی قرار داشت. همین که از ماشین پیاده شدم از شدت سرما پیراهن به تنم چسبید. از تنها دکانی که هنوز باز بود مختصر خریدی کردم و باز با عجله داخل ماشین شدم. در اطراف میدان فقط سگهای ولگرد می گشتند. داشتیم فکر می کردیم چه کنیم ؟ شب را در ماشین سپری کنیم یا حرکت کنیم؟ با این که هزینه یک شب مسافرخانه زیاد نبود اما پول کافی همراه نداشتیم و به همین خاطر تصمیم گرفتیم به راهمان ادامه دهیم. کمی کنار میدان ماندیم و مختصر شامی خوردیم . بعد رفیقم گفت حالا که می خواهیم بریم فقط مواظب باش من خوابم نبره !
و حرکت کردیم . نمی دانم چه مدت طول کشید که از منطقه همدان خارج شدیم اما آن چیزهایی که باید بدانید یکی راه طولانی، ظلمات شب، نگرانی و منطقه ای کاملا ناشناخته و نیز هوای سردی که کمی از آن را داخل ماشین رنوی دوستم بخوبی احساس می کردیم. از بابت بنزین خیالمان راحت بود. شاید حدود یک ساعت و نیم در جاده ای که به ندرت اتوموبیلی از کنارمان می گذشت و یا از ما سبقت می گرفت، پیش رفتیم. من مراقب دوستم بودم که خوابش نبرد. گاهی حرف می زدیم و ضمناْ صدای موسیقی نیز سر ما را گرم می کرد. شاید مسیر زیادی را طی کرده بودیم. یک تابلوی بین راه نشان می داد هنوز صدوبیست کیلومتر تا مقصد مانده است .
اما ساعتِ حدود دو نیمه شب بود که ناگهان چشممان به شبح مردی افتاد کنار جاده! ایستاده بود و داشت برایمان دست تکان می داد.
- اون جارو !
- آره می بینمش .
- سوارش کنیم؟
و دوستم دچار تردید شد و به همین خاطر آهسته از کنارش عبور کردیم .ضبط را خاموش کردم.
- آخه ما نمی دونیم این مَرده کی هست ، این وقت شب اونم تنها تو این سرما اینجا چی کار می کنه ، یه کمی مشکوکه. تو چی میگی؟
منم گفتم: درست میگی اما میگم گناه داره ، شاید وسیله ای گیرش نیومده .
- من که می ترسم، از این ورم میگم ممکنه همینطور باشه که میگی، نمی دونم به مسئولیت خودت سوارش می کنیم!
و دوستم توقف کرد: پس تو هیچی نگو بگذار من ازش سوال کنم .
حدود صد متری از آن مرد غریب و ناشناس دور شده بودیم. دوستم دنده عقب گرفت و من دیدم آن مرد نیز به سمت ما می دوید. وقتی به ما رسید شیشه را پایین دادم و قبل از این که او حرفی بزند سرما وارد فضای اطاقک ماشین شد. آن مرد بلافاصله خم شد و زودتر از ما سلامی داد و ادامه داد:
- سلام عرض کردم، خسته نباشید من یه مقداری جلوتر پیاده میشم ، اگه مزاحم نیستم .
- نه چه مزاحمتی. ما هم می خواهیم بریم سنندج ، پس چرا شما این وقت شب راه افتادید ، اونم تو این سرما !؟
- یه کاری داشتم اینجا، حالا باید بر گردم خانه ام!
توضیح بیشتری نداد. و من گفتم: بفرمایید سوار شید، بیرون سرده !
و سوار شد و دوباره از ما تشکر کرد و ماشین براه افتاد. آن شخص مردی بود قد بلند. پیراهن سیاهی به تن داشت با کتُی نسبتا مندرس. کُرد بود و فارسی را با لهجه حرف می زد. اصلاْ احساس غریبی نمی کرد ، پرسید از کجا می آییم؟ بعد گفت اشکالی نداره من سیگار بکشم؟ گفتیم نه راحت باشید. تعارفی به ما کرد و سپس سیگارش را روشن کرد و کمی هم شیشه را پایین داد اما نه آن قدر که داخل ماشین سرد شود. من برای احتیاط و از لحاظ امنیتی هم که شده بود کمی کج نشستم و گفتم ببخشید پشتم به شماست! گفت راحت باشید. گفتم ناراحت نمی شید می خوام موسیقی بگذارم. گفت نه چه اشکالی داره ، ماشین خودتانه . و کلید نوار کاست را زدم. همین که نوار شروع به خواندن کرد دوستم گفت بالاخره شبه برای این که خوابمون نبره مجبوریم باهم حرف بزنیم یا موسیقی گوش کنیم .
من به آن مرد گفتم از تهران می آییم . شرحی از سفرمان را دادم. هر چه می گفتم حرفمان را تایید می کرد و آن وقت بود که پرسید کردستان چی کار دارید؟ من توضیح کافی دادم و او همین که فهمید کارم داستان نویسی است به شوق آمد و گفت چه کار خوبیه منم خاطراتی دارم اگه اذیت نمی شید، سرتان درد نمیاد براتان تعریف کنم. و ما با اشتیاق فراوان از آن مرد خواستیم تعریف کند ...
آن مرد که فارسی را با کمی لهجه تقریباْ خوب صحبت می کرد ، ته مانده ی سیگارش را بیرون انداخت و گفت:
ـ خدمتتان عرض کنم من در جوانی با خداوند عالم پیمان بستم که بندگیت رو میکنم، اطاعتترو میکنم، از یادت غافل نمیشم بجاش در عوض به من علمی بده که به احوالات خودم و تا حدی اطرافیانم آگاه بشم و خلاصه پس از سالها عبادت و یاد خداوند بدون این که ازش غافل بشم، دعام اجابت شد!
قبل از این که آن مرد با آن چهره ی پر چین و چروکش چیزی را تعریف کند، یادم می آید دوستم به آن مرد گفت پس زودتر تعریف کنید قبل از این که به منزلتون برسید. اما پاسخ او ما را به شدت متحیر و متعجب ساخت. گفت: شما رانندگی کنید! خیالتون راحت باشه تا من حرفام تموم نشه به مقصد نمی رسیم !!
و درست از لحظه ای که شروع کرد به شرح خاطراتش فضای داخل ماشین بهم ریخت. اول این که صدای زن خواننده و موسیقی همراهش با آغاز حکایت آن مرد تبدیل به ناله شد، یک ناله مرموز و کشداری که مو به تن آدم راست می کرد! ما نگاهی به یکدیگر انداختیم و من دور از چشم آن مرد از شدت تعجب با دست فشاری به پای دوستم وارد آوردم و او نیز بی هیچ حرفی به من فهماند که متوجه شدم . مثل این بود که آن خواننده در اولین کلامش متوقف ماند و فقط زیر و بم ناله هایش را به گوش ما می رساند! اینجا بود که تعجب و شگفتی نیز بر نگرانی و ترس ما افزوده شد. این پاسخ آن مرد غریب با هیچ منطقی جور در نمی آمد. آیا می شد تصور کرد طول کلمات و جملاتش با سرعت ماشین هماهنگ شده که این حرف را زده است !؟ و ما ناچاراْ صلاح بر این دیدیم که سکوت کنیم تا حکایتش را تعریف کند.
ماجرای اول خاتمه یافت در حالی که مو به تنمان راست کرده بود (همان حکایت «بادهای سمی» که قبلا تقدیمتان کرده ام . در صورت تمایل به آرشیو«ایرون کام» مراجعه کنید!) و من حیرت زده و گاهی بخاطر نگرانی از این مرد ناشناس که هر چه زمان می گذشت ترسم کمرنگ تر می شد ، نگاهی به او می انداختم . هنوز زن خواننده ناله می کرد و موسیقی آن نیز با او همراهی می نمود! آن مرد مرموز زیاد معطل نکرد و سیگار دومش را هم به آتش کشید و بعد شروع کرد به گفتن خاطره ی دومش (داستان «مردی کنار جاده» که قبلا تقدیمتان کرده ام . در صورت تمایل به آرشیو «ایرون کام» مراجعه کنید!)
و دقایقی بعد همین که از بیان خاطراتش فارغ شد سیگار سومش را هم روشن کرد و سپس از دوستم تقاضا کرد توقف کند تا او پیاده شود !
از ماشین خارج شد و من شیشه جلو را پایین کشیدم و او خم شد و در حالی که سیگار روشن لای انگشتش بود نگاهی به ما انداخت و عذر خواهی کرد از این که پولی برای پرداخت کرایه ندارد. دوستم گفت این چه حرفیه ما که مسافر کش نیستیم. حرفهای شما خیلی با ارزش تر از پول بود . استفاده کردیم . مواظب خودتون باشید ، خدا نگهدارتون!
وقتی صحبت می کرد از دهانش بخار بیرون می زد و او پیش از خدا حافظی با تبسمی دلنشین نگاهی به ما انداخت و گفت : منم در عوض براتون دعا می کنم سالم برسید به مقصدتون و صحیح و سالم برگردید تهران خونتون! فقط یادتان باشه تا خدا نخواد ممکن نیست اتفّاقی براتان بیوفته ، برید به امید خدا. برید بسلامت !
آن مرد از ماشین فاصله گرفت و ما دیدیم که از تپه ای بالا رفت و در سیاهی و ظلمات نیمه شب ناپدید گردید! با رفتن او موسیقی و صدای آن زن خواننده به حال اولش باز گشت! و ما متعجب و حیران نگاهی به یکدیگر انداختیم و بلافاصله براه افتادیم در حالی که مدام حرف این ماجرای عجیب را می زدیم.
صبح همین که به سنندج رسیدیم صبحانه ای خوردیم و سپس عازم تازه کند شدیم . در بین راه در حالی که دو طرفمان را برف پوشانده بود و آسمان صاف و آفتابی بود پیر مردی را در مسیرمان سوار کردیم. در طول راه آن مرد دعایمان کرد و همین که فهمید از کجا آمده ایم با نگرانی از ما خواست هر چه زودتر به تهران برگردیم. وقتی علتش را پرسیدیم گفت اگه دو روز پیش اینجا بودید سرتان را می بریدند ! دو باره ترس و نگرانی به جانمان افتاد. آن پیر مرد را در فاصله ای میان سنندج و تازه کند پیاده کردیم و سپس وارد گاراجی گل آلود شدیم. آنجا پر از مردان کرد و چند نفری نیز که انگار بومی نبودند حضور داشتند. یکی از رانندگان جلو آمد و پرسید کجا می خواهید برید؟ اما همین که پاسخش را دادیم گفت با این وسیله نمی تونید ، باید ماشینتونو اینجا پارک کنید با یه جیپ برید ، راهش هموار نیست. متاسفانه پول کافی همراه نداشتیم و در حالی که من بشدت ناراحت بودم که چرا نمی توانیم به روستای تازه کند برویم، ناگهان جوانی آمد به سمتم و آهسته زیر گوشم گفت اینجا عده ای از گروهکها قاطی کردها شدند ، ماشینتونو بر دارید برید صلاح نیست اینجا باشید! من هم فورا دوستم را مطلع کردم و بعد بی آن که بیشتر جلب توجه کنیم با نگرانی و کمی هم ترس از راهی که آمدیم برگشتیم .
من موفق به دیدن روستای «تازه کند» و استخر «تخت سلیمان» نشدم اما در عوض مرگ از ما دور شد و بایستی اعتراف کنم آن مرد مرموز و ناشناس که حتی نامش را هم نپرسیدیم بر افکارم اثر عمیقی بخشید، به راستی او که بود؟ آیا باید می پذیرفتیم که او جایی کار داشته و نمی توانسته تا سپیده و صبح روشن صبر کند و لابد بایستی باورمان شود که پس از طی مسافتی حدود چهل و پنج دقیقه آن هم با ماشین ، خانه اش جایی در پشت آن تپه و ظلمات بوده است! آن مرد که بود، فرشته ی نجات ما !؟ شاید ، همان مردی که با شروع حکایت مرموزش، صدا وکلام آن زن خواننده به نالهای دردناک و حقیرانه مبدل شد، آنچنان که در طول صحبت او ما صدای نالههایش را میشنیدیم ! ما دیگر آن مرد حیرت انگیز را هرگز ندیدیم، همان مردی که با رفتنش آن آواز و موسیقی به حال اولش بازگشت! آری صدای این ماجرای شگفت هنوز در گوشم میپیچد و من هرگاه به این موضوع می اندیشم ناگهان در نظرم مردی در سیاهی کنار جاده ظاهر میشود و باز در بین راه و در همان تاریکی پر ستاره ناپدید میگردد. او همان مردی بود که در آن جاده ی تاریک و خلوتِ نیمه شب دو ماجرای تکان دهنده و شگفت انگیز را برایمان تعریف کرد تا امروز پس از گذشت بیش از چهل سال در آن سوی جهان نیز در گوش عده ای دیگر طنین انداز شود!
نظرات