این ها برگ هائی از دفتر خاطرات یک سنجاب نر ایرانی است که مدتی قبل در اردوگاه پناهجویان جزیره موریا در یونان پیدا شده. یاد داشت های به زبان فارسی است به همین دلیل حدس زده میشود متعلق به یک سنجاب پناهنده ایرانی باشد که قصد داشته به هر طریقی راهی به اروپا و نهایتا اسکاتلند پیدا کند. در اسناد پلیس یونان هیچ نشانی از سرنوشت این سنجاب دال بر ترک اردوگاه؛ یافت نشد و حدس زده میشود در واژگونی قایق مهاجران در کانال مانش غرق شده ویا شاید هم سالم به مقصد رسیده . دفتر خاطرات روزانه اش توسط یک گربه ایرانی پناهجو پیدا و به کمیساریای پناهندگان تسلیم شده است. گربه ایرانی به یک کارمند زن موسسه خیریه( یک تنبل خانم sloths )کمک به پناهندگان گفته که با سنجاب گم شده با هم از تهران راه افتاده اند. هر کدام حدود 4000 دلار به قاچاقچیان انسان پرداخته کرده اند تا به خاک انگلیس برسند. گربه ایرانی با چشمانی اشگ آلود تعریف کرده که قاچاقچیان در باغ سبز نشونشون داده و گفته بودند در اروپا برای گربه ایرانی و سنجاب اهلی تقاضای زیادی وجود دارد..... گربه بعد از سکوتی عمیق با اندوه فراوان گفته بود : همشون از ما تاییدیه معاینات دامپزشکی میخواستند که نداشتیم. گربه های ماده یونانی را اصلا نمی پسندم. باسنشون به طرز غریبی بزرگ و غیر قابل تحمل هستند و در خواب خرخر میکنند. من و سنجاب مقصد نهائی مون اسکاتلند بود. ... سنجاب خیلی از دوست دختر مهربان اسکاتلندیش برام تعریف کرد. به من اطمینان میداد که حتما گربه ماده مناسبی در ادینبورگ برام پیدا خواهد شد.
بازرس دوبوا از مقامات پلیس فرانسه در بندر لوهاور حدس میزند این سنجاب ایرانی در کامیونی به مقصد ادینبورگ مخفی شده و به سلامت رسیده اسکاتلند.
ترجمه این دفتر خاطرات را موسسه انتشاراتی پنگوئن در انگیس و گالیمار فرانسه همزمان به زبانهای انگلسی و فرانسه تحت عنوان " در جستجوی عشق " منتشر کرده اند.
این سنجاب ایرانی که مقامات سازمان پناهندگان سازمان ملل در اسنادشون با عنوانSciurus Anomalus ازش یاد کرده اند و در قایق مهاجران تحت عنوان دم پنبه ائی شناخته میشد دفتر خاطرات روزانه اشو تحت تاثیر داستان دائی جان ناپلئون ایراج پزشکزاد با جمله کلیشه ائی زیر شروع کرده :
من دقیقا در ساعت حدود 15 بعد از ظهر یک روز تابستانی عاشق شدم و مسیر زندگیم تغییر کرد. در باغ ایرانی میدان ونک زندگی قابل تحمل اما نه خیلی راحتی داشتم. این باغ از آثار خانواده مستوفی الممالک دوران قاجار است و ما نسل ها ساکن این باغ بودیم. بزرگترین سرگرمی من لحظاتی بودند که کودکان ما را روی درخت ها کشف و به همدیگر نشون میدادند. کیف میکردم.
یک عصر کاملا ساکت تابستانی داشتم صفحات مجازی را در گوشیم از سر سیری چک میکردم که ناگهان تصویری از یک سنجاب ماده دم قرمز اسکاتلندی را دیدم که دنبال دوست پسر میگشت..... عشق در نگاه اول را قبلا بارها شنیده بودم اما من در نگاه دوم عاشق شدم وقتی هر شش تصویر دم قرمزی را دیدم.نوشته بود که برجستگی های بدنش همشون طبیعی اند و هیچگونه لیپو ساکشن و فیلینگی انجام نداده. نگاهش خیلی گیرا و شیطونی ...... وای چقدر خوشگل بود. یک استیکر قلب سرخ برایش فرستادم... جوابمو داد........... خلاصه هنوز آفتاب غروب نکرده از ته قلب عاشق اش شدم و به فردا ظهر نرسیده هر دو به این نتیجه رسیدیم که برای هم ساخته شده و نیمه گمشده هم هستیم.
از دم قرمزی دعوت کردم بیاد ایران اما تصورات عجیبی از کشورما تحت فشار رسانه ها داشت. میگفت فهماندن این نکته که سنجاب های ماده در هیچ کشوری حجاب و مقنعه و بورقه ندارند به ماموران گشت ارشاد در تهران کار سختی باید باشد.
خلاصه تلاشهایم بیفایده بود. آن قدر سرگرم چت در دنیای مجازی میشدیم که تغذیه یادمون میرفت. جای همه فندق و پسته و گردوهایی را که پنهان کرده بودم اصلا یادم نمیوند. واقعا مثل یک عاشق واقعی نی قلیون شده بودم. چاره ائی نبود باید میرفتم ادینبورگ اسکاتلند پیش دم قرمزی در Figgateپارک البته دم قرمزی میگفت که Victoria پارک را هم دوست دارد.
اینکه چطور خودمو از یونان به ساحل جنوبی کانال مانش در خاک فرانسه رسانده ام به معجزه بیشتر شبیه است. باید یک روزی همه جزئیات این سفر را بنویسم. منتظر بودم که در داخل یک تریلی عازم انگلیس به نحوی جا گیر بیارم. هر شب به امید فردائی بهتر در ساحل فرانسه میماندیم. چند اردک و غاز و خروس لاری هم همسفر ما شده بودند. خروس لاری همش فکر میکرد ایرانه...... داش مشتی صحبت کرده و انتظار داشت حتی پلیس های فرانسه هم ازش حساب ببرند. خلاصه یک پلیس پیر که به زبان خروس ها آشنا بود به اش فهماند اینجا خروس ها حرف اولو میزنند و تصویر به قول خودشون کوکCoque و یا همان خروس را روی پیراهن ورزشکاران همه رشته ها میتواند ببیند..... خروس لاری ما اندکی آرام گرفت.
قاچاقچی ها به شکلی کاملا الله بختکی و یا به قول فرنگی ها رندوم اسامی کسانی را که فردا باید راه بیفتند به سمت ساحل فرانسه در کانال مانش اطلاع میدادند. اسم من در فهرست فردا بود . دوستم گربه نتونست همراهم بیاد. جا ماند تا اعلام بعدی. خیلی ناراحت شدم. از ترس گم شدن دفتر خاطراتم اونو امانت گذاشتم پیش گربه..... قرار شد هر روز از طریق تلگرام برنامه ها و اتفاقات روزانه را برای گربه بفرستم تا به تصویر کاملا روشنی از سنجاب های مهاجر داشته باشد.
صفحات انتهائی داستان مهاجرت و پناهندگی سنجاب ایرانی غم انگیز و گاهی هم ترسناکه. دفتر خاطرات سنجاب از وقتی وارد انگلیس میشه دیگر مثل سابق مرتب و دقیق نیست. دوستانش توصیه کرده بودند که فاصله لندن تا ادینبورگ را با قطار طی کند ایمن تره. اصلا به فکر خرید بلیط هواپیما نباشد. ممکنه کل پرواز به دلیل مشاهده سنجاب کنسل شده و همه مسافران سرگردان شوند.
اصلا معلوم نیست ملاقاتی بین سنجاب ایرانی و دوست دختر اسکاتلندیش در ایدینبورگ روی میده یا نه. ظاهرا الیسا دوست دختر دم پنبه ائی در روزهای آخر انگار زیر سرش بلند شده و پاسخ های کوتاهی به سنجاب ایرانی میداده. دو ماه سکوت کامل برقرار بوده. انگار هر کدام انتظار داشته دیگری پا پیش بگذارد. اما هر دو لجباز بودند. خلاصه عصر یکشنبه 21 ژوئیه 2024 دم پنبه ائی الیسا را در حال قائم موشک بازی با یک سنجاب چاق و چله اسکاتلندی از جزیره شاتلند در پارک مرکزی ادینبورگ میبیند. همه چیز تموم شد.
دم پنبه ائی خاطرات مهاجرتشو با دو بیتی هایی از اخوان ثالث تمام کرده که انصافا خیلی خوب و دقیق به انگلیسی و فرانسه ترجمه شده اند.
سرکوه بلند
سر کوه بلند آمد سحر باد
ز طوفانی که می آمد خبرداد
درخت و سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزه ی بهاران
گل و سبزه ی بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا ، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است ، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهان زخم و ریزان
نمی گوید پلنگ پیر مغرور
که پیروز آید از ره ، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی
بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار ، گویند
که هستی سایه ی ابر است ، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم
دم پنبه ائی آخرین بار در جزایر اورکنی Orkney شمال اسکاتلند در یک بار دیده شده که یک اسکاتلندی عاشق لهجه اش شده و به ویسکی مهمان کرده بود. از این روز به بعد خبری از دم پنبه ائی در دست نیست.
نظرات