بخش دیگری از کتاب جدید «روسری نارنجی» نوشته مژگان فرهمند از انتشارات «کرم کتاب». بخش های دیگر کتاب (۱) (۲)

نمی تونستم باور کنم که این من بودم که وسط دل پایتخت توی یه منطقه ی معتبر شهر ِتهران، و توی یک آپارتمان شیک و مجهز به بهترین امکانات، کنار یه مشت زن و مرد ِشیک پوش و ملبس به آخرین مد روز و غرق در گرون ترین عطر و ادکلن ها نشسته بودم و به آخرین اطلاعات در مورد ِمیزان ِچگالی ِجن ها گوش میدادم؟

استاد هنوز داشت در مورد اثرات معجزه آسای عود در دفع اجنه توضیح میداد . وحشت زده از خودم پرسیدم: “ منم عاشق عود سوزوندنم. منم مثل این به نظر میام؟ همین اندازه عجیب؟؟”

دیوانه بود؟

مستقیم نگاهش کردم. اصلا دیونه نبود . اصلا! فقط خیلی خونسرد بود. آرام و خونسرد و با اون نگاه ِتربیت شده ی مهربون تمام اون حرف های عجیب رو میزد. اون دقیقا میدونست چکار میکنه. حتی در اون لباس مضحک ِساتن بلند درویش مآبانه ی بنفش و با اون موی باریک سفید ِبافته شده اصلا دیوانه به نظر نمیومد. دیوانه ما بودیم که به حرف هاش گوش میدادیم. ما ترسناک بودیم.

استاد در ادامه بر میزان قدرت ِجن ها تاکید کرد و شادمانه اضافه کرد:

—ولی ما از اونا قوی تریم.

خودش و دوستانش رو میگفت.

توضیح داد:

—جن ها خیلی دارن قوی میشن. این دفعه خیلی نیرو برای عقب راندنشون صرف کردم. انرژی زیادی برد. و متاسفانه باعث شد حاصل جمع آوری انرژی کائناتم این دفعه کم باشه.

جمعیت با افسوس زمزمه کرد: اوه....

استاد ادامه داد:

— دیروز چهار پنج ساعت تمرکز کردم و تمام نیرو و انرژیمو جمع کردم و انرژی ِ کائنات رو تبدیل به جنس ِزمینی کردم. خیلی کوچیکه این دفعه ولی سرشار از انرژی کائناته. براش ارزشی نمیتونم بذارم. قیمت پایه ی دو میلیون رو گذاشتم ولی دوستان با لطف خودشون و با توجه به انرژی که میگیرن میتونن بیشتر بپردازن. کار ما اینجا غیر انتفاعیه. ارزشش با پول سنجیده نمیشه. و خواهش می‌کنم برای خریدنش با هم رقابت نکنین. کسی بخره که واقعا به اون انرژی نیاز داره. امروز دوستان قبل از اومدنم آوردن اینجا و توی اون اتاق زیر نور گذاشتنش.

یاد اون تیکه ی طلای خیلی کوچیک و‌نازک افتادم که روی اون میز کوچیک بود و قیمت نداشت. با قیمت اون روزها مطمئن بودم پونصد هزار تومن هم نمی ارزید. اندازه یه عدس بود . آقاهه داشت به اسم تبدیل انرژی کائنات به طلا میفروختش. از کیمیاگران هم بالاتر بود . حتی مس هم احتیاج نداشت. هوا را تبدیل به طلا کرده بود!!

استاد لبخند زنان و با مهربونی پرسید :

—کسی دیگه سوالی نداره؟

یه خانمه بلافاصله پرسید :

—استاد اگر اون گلوله ی انرژی رو بخرم میتونم تو پرواز با خودم از ایران ببرمش؟ انرژیش از بین نمیره ؟

جواب استاد قاطعانه بود:

—نه اصلا کم نمیشه. بله میتونین ببرین. اصلا نگران نباشین. ما براتون بسته بندی می‌کنیم.

توی دلم به زنه گفتم: کاش بری مریخ !!

نتونستم بر بدجنسیم پیروز بشم. تمام نیرومو جمع کردم و آروم برگشتم سمت آزیتا و با خباثت گفتم:

—آزیتا جان تو سوالی نداری؟

آزیتا همونطور که عین چوب نشسته بود و روبروش رو نگاه می‌کرد،  بدون اینکه برگرده طرفم فقط از بین دندوناش گفت:

—خفه!

میدونستم به زور خودشو نگه داشته. اون قیافه ی جدی ِمثل چوب ِآزیتا کمکم کرد کمی حالم بهتر شه. وسط ِاون مجلس عجیب و حرفهای عجیب تر ، به قیافه ی جدی آزیتا خنده م گرفت.

سرانجام استاد با ابراز  ِارادت ِفراوان به دوستدارانش و تاکید بر تشکیل کلاس های خصوصی و اینکه غیر از ساعاتی که مشغول تزکیه ی نفس هستند، همیشه آماده ی پاسخگویی و کمک به همه ست، از پشت تریبون اومد پایین.

*‌ خرید کتاب در لولو