مرتضی سلطانی

غروب می رود تا درون حافظه ی روز محو شود. کارم تمام شده و از خانه ی پیرمردی که پرستارش هستم بیرون میزنم: او هنوز بصورت تصاویر محوی درون ذهنم حضور دارد انگار که آخرین رمق آن تصاویری که چشمانم امروز از او به درون حافظه فرستاده هم دارد در ژرفای حافظه رسوب می کند. آدمها پیر و میانسال، دختران جوان زیبا که بوی عطر دل انگیزی دارند، بچه ها و گربه ها، همه گوشه ای از تصویری که انگار دارم با چشم می بلعم را پر کرده اند. روز میرود تا به انتها برسد: روز دیگری آبستن هزاران اندوه و امیدِ تازه و...

در سیمای آدمها حتی باریک هم که نشوی پیداست خستگی: از هرکس سرمایی سوزناک می وزد: برودتی که انگار میخواهد از فرد بودنشان صیانت کند: در اینحال اگر دستت را دراز کنی و روی شانه ی غریبه ای بگذاری بعید نیست با چندش دستت را پس بزند: شاید برای آنکه مبادا به تمامیتش تجاوز شده باشد: یا شاید چون میترسد وارد تن اش شوی! روی نیمکتی سنگی وسط محیطی چمن کاری شده زنی جوانی نشسته، چشمانش و آن حالتِ گویایِ نگاهش به درونم رسوخ می کند: خدا میداند در سرش چه می گذرد: شاید چشمانی ست که هم آبستن غم است و هم شوقی لرزان آنرا تحمل پذیر میکند: شوقی لرزان از گرگ و میشِ یک خاطره ی خوش، دردنشانِ تجربه ای تلخ و جراحت بار و یا حتی شکوفایی یک شادی که مثل نوری میرنده عمری کوتاه کرده و درون حافظه یِ زندگی دفن شده است، تحمل پذیر شده. نفسم می گیرد، کمرم هم درد می کند: باید در جابه جا کردن هیکل لَخت و سنگین پیرمرد بیشتر مراعات خودم را بکنم‌.

بوی جگر کباب شده از مغازه جگرکی به مشامم می خورد: هوسِ گرانی مثل جگر خوردن را قورت میدهم و از چهار راه شلوغ رد میشوم: بماند که خوردن تکه ای از تنِ یک موجود دیگر - وقتی این واقعیت در نظرمان باشد - به سختی قابل توجیه است: اگرچه باید معترف باشم هیچوقت من را به گیاهخوار شدن ترغیب نکرده.

سه دختر در سایه درختان شکوفای گیلاس نشسته اند: درختی که معلوم نیست اینجا چه کسی آنرا کاشته و پر شده از شکوفه های صورتی رنگ زیبا که هنوز مصرانه روی سرشاخه ها مانده اند: از دخترها یکی شان موهایش را آبی کرده که شاید اگر مطمئن بودم احتمال ندارد به آدم بدگمان شود حتی به او می گفتم: «چه به موهات میاد رنگ آبی!» چون واقعا هم با سلیقه و زیبا موهایش را رنگ کرده. و انگار که همین حالا رسیده و آنجا نشسته باشند خطی از بوی خوشایندِ عطر و پنکیک شان که زده اند هنوز توی هوا مثل تاری نامرئی هست: بخودم میگوید یادم باشد یک اسانس برای خودم بخرم و یکباره یادم می افتد امروز وقتی همسر پیرمرد گفت: «واقعا خسته شدم!» فقط برای بیماری همسرش و سختی مراقبت از او نبود: شاید از این دلهره خسته و بیقرار شده که نبودن همسرش محتمل است و هر روز باید با این دلهره زندگی کند تا اینکه یکی از این روزها بالاخره واقع شود: چون یکی دو باری حرفش را پیش کشید که کاری پیش آمد کرده و نتوانست منظورش را برساند.

در خم کوچه ای که به خانه میرسد از خنکایِ خوشایند نسیمی که به پوست صورتم می خورد کِیف میکنم و یادم می آید ناخواسته این عادت را پیدا کرده ام که نرمی گوشم را با نوک انگشتم لمس کنم: از آن تیک های عجیب: انگار نیاز است هر دم مطمئن شوم گوشم سرجایش هست یا نه! در راه خانه یکباره نگاهم را بالا می برم: بسوی ستارگان و شکوه شان که از اینجا جز نقطه هایی روشن و چشمک زن از آن نمانده: ولی چون قدری تند گردنم را به بالا گردانده ام برق من را می گیرد: البته همان حسی شبیه برق گرفتگی که اینجور وقتها سراغ آدم می آید. درررررینگ. در باز میشود و من خوشحالم که باز میروم کنارِ عزیزترین کسانم یعنی سه خواهرم: عاطفه و آرزو و سعیده و باید هزار فکر و اندوه را پشت همین در بگذارم.