حکایتهای محله ما {۴}

کم‌کم شهر تخلیه می‌شد، سایه مرگ روی شهر و بر در و دیوار همه خانه‌ها افتاده بود، خیابان‌هایی که تا چند روز پیش زیر فشار ماشین‌ها و گازهای سمی قرار داشتند، حالا می‌توانستند نفسی بکشند، آدم‌ها یکی یکی و گروه گروه ناپدید می‌شدند، کسی نمی‌دانست موشک‌ها در کدام نقطه فرود خواهند آمد، امّا بعضی‌ها احساس می‌کردند که موشک بعدی روی بامشان فرود خواهد آمد. در شهر بادهای زمستانی به همراه آفتاب و کمی غبار و سایه مرگ در رفت و آمد بودند، جمعیت شهر آن‌هایی که هنوز تن به رفتن نداده بودند، چند دسته شده بودند، عده‌ای که در حصارهای قرص و محکم پناه داشتند، تا حدی آسوده بودند، اهالی شمال شهر از این دسته بودند، آن‌هایی که مطمئن بودند گریز از قضای الهی امکان‌پذیر نیست، برای آخرین بار سعی می‌کردند با دو چشم باز دنیا و همه اطراف خود را خوب و سیر ببینند زیرا دلهره و شوری که در قلب‌شان نشسته بود به آن‌ها هشدار می‌داد و از آن‌جا که نمی‌دانستند امروز دنیا بر سرشان خراب می‌‌شود یا فردا، به همین خاطر با اضطرابی مرگ‌بار و با سماجتی بی‌وقفه زیر باران موشک نفس می‌کشیدند و به زندگی خود ادامه می‌دادند، دسته‌ای هم که در همه سوی شهر پراکنده بودند می‌دانستند هرجا باشند، موشک در نقطه‌ای دیگر فرود خواهد آمد به همین خاطر تنها کمی دلواپسی داشتند، امّا هرجا موشکی فرود می‌آمد، جمعیت آن جا قتل عام  و مفهوم جنگ با ضربه‌ای مرگبار بر سرشان کوبیده می‌شد و آن‌ها که فقط نامی از جنگ شنیده بودند، ناگهان خود را در معرکه آن می‌دیدند و با حیرت و وحشت به منظره پس از فرود موشک خیره می‌شدند و از همان جایی که ایستاده بودند صدای درهم فرو ریختن کاخ آرزوهای‌شان را می‌شنیدند که در مغزشان سوت می‌کشید، عده‌ای نیز چشم و گوش خود را باز گذاشته بودند تا به محض شنیدن صدای آژیر قرمز به محلی امن پناه ببرند و همین که احساس می‌کردند چیزی به اسم پناهگاه وجود دارد، به آرامش می‌رسیدند و امکان می‌یافتند به زندگی و کار روزمره خود ادامه دهند، امّا اهالی شهر همین که پی بردند موشک‌ها همچون باران عمل می‌کنند و تصمیم گرفته‌اند در همه جا فرود آیند، ناگهان در برزخی بی‌پایان رها شدند.

اهالی کوچه ما نیز در تب فرود موشک‌ها می‌سوختند، هر ساعت با فرود موشکی، خبری در کوچه ما می‌پیچید و فرنگیس خانوم و کلثوم خانوم به همراه بلقیس خانوم از وحشت دم به دم ضعف می‌کردند، کبری خانوم ناگهان در حالی که بیست سال جوان‌تر شده بود، از اراک به تهران آمد و در وضعیت مرگ و زندگی، دو اتاقی که اسباب و اثاثیه‌اش را در آن جای داده بود، باز کرد تا کمی هوا بخورند، و سپس با دستپاچگی وسایل داخل آن را وارسی کرد و در حالی که برای رفتن عجله داشت، روی دخترش الهه را بوسید و گفت:

‌‌- من معلوم نیست کی برگردم، شما هم دیگه نمی‌خواد برید مستأجری، همین جا بمونید فقط ماهی هزار تومن کنار بگذارید، به هرحال خونه خرج داره... لااقل پول تعمیرش دربیاد، مواظب خودتون باشید! خونه‌رو بپائید، یه وقت خونه‌رو خالی نکنید برید... این روزها خونه‌های خالی‌رو غارت می‌کنن، دیگه سفارش نمی‌کنم ها...

و قبل از آن که دوباره وضعیت خطر اعلام شود، کبری خانوم به اتفّاق دو پسر کوچکش در  بُهت و حیرت الهه دخترش ناپدید شده بود، اصغرآقا که عهد بسته بود تا پایان موشک باران کنار همسرش باشد و از او دور نشود، وقت و بی‌وقت داخل کوچه قدم می‌زد و دقیقاً موقع فرود موشک انگشتان را در سوراخ‌های گوشش نگه می‌داشت و به دیوار فشار می‌داد، فرنگیس خانوم مثل یخ آب می‌شد و این روزها به هنگام خطر هر هفت خانوار در اتاق نزدیک پله‌ها که از هر نظر امن به نظر می‌رسید، جمع می‌شدند و یک‌ریز در شور و اضطرابی عجیب حرف می‌زدند، اگرچه فشار جمعیت اتاق را به مرز انفجار می‌کشاند، امّا می‌بایست اطراف فرنگیس‌خانوم را خالی نگه می‌داشتند تا احیاناً خفگی به او دست ندهد، عروس‌ها و دخترهایش بی‌وقفه دورش می‌گشتند، عرقش را پاک می‌کردند، شربت و آب گوارا به حلقش می‌ریختند و با تهدید بچه‌ها را از نزدیک شدن به مادربزرگ‌شان دور می‌کردند، در آن میان که در ظاهر هیچ کلمه‌ای قابل مفهوم نبود، هرکس به طریق غیرقابل تصوری، پاسخش را می‌شنید و یا جواب طرف مقابلش را می‌داد اگر ناگهان کلمه‌ای از دهان فرنگیس خانوم بیرون می‌زد، در حُول و حُوش همان کلمه و مفهوم آن دوباره اضطراب و گفتگوها اوج می‌گرفت و هرکس حدسی می‌زد و به نوعی دست به کار می‌شد، مثل این بود که فرنگیس خانوم حتی در حال نیمه بی‌هوشی از همه وضعیت و گفتگوی آنان و شدت تخریب روحیه افراد خانواده‌اش کاملاً باخبر می‌شد، در و دیوار اتاق عرق می‌کرد و این تا زمان فرود موشک بعدی ادامه می‌یافت، وقتی صدای ویران‌کننده آن در سرشان می‌ترکید جیغی می‌کشیدند و بعد به ترکی ناله‌ای می‌کردند و برای چند ثانیه ساکت می‌شدند بعد که احساس می‌کردند هنوز زنده‌اند، با تلقین و خواهش و التماس از فرنگیس خانوم می‌خواستند که به هوش آید زیرا خطر رفع شده است و هر وقت که فرنگیس خانوم چشم می‌گشود، ناگهان دخترها و عروس‌ها و نوه‌ها به سمتش هجوم می‌بردند، فرنگیس خانوم با هوشیاری سئوال می‌کرد و آن‌ها پاسخش را می‌دادند و در یکی از روزها همین که فرنگیس خانوم به حال آمد و به اتفّاق بقیه قصد خروج از اتاق تنگ و خفه را داشتند، ناگهان دوباره آژیر خطر مثل آوار بر سرشان خراب شد، جمعیتِ خانه فرنگیس خانوم که در مرز راهرو و اتاق اجتماع کرده بودند یک لحظه بلاتکلیف در جا ایستادند و ناگهان در حالی که حس می‌کردند موشک بی‌صبرانه در حال فرود بر روی بام‌شان است، مثل مور و ملخ به سمت هم هجوم بردند، به ترکی جیغ و فریاد می‌زدند و از یکدیگر می‌خواستند تا از مقابل راه‌شان کنار بروند، و پس از چند لحظه بلاتکلیفی بار دیگر مطمئن شدند دوباره باید به اتاق پناه ببرند، صدای آژیر خطر اوج گرفته بود و گربه‌ای که تکه‌ای گوشت به دهان گرفته بود از ترس و وحشت طعمه را رها کرد و هرچه ظرف و ظروف بود به هم ریخت و از شکاف شیشه شکسته، خود را به میان کوچه پرتاب کرد، ترس و وحشت مرگباری بر جان هفت خانوار فرنگیس خانوم به خاطر آنچه به گوش خود شنیده بودند، دوید و ریز و درشت مثل آوار بر سر هم خراب شدند، نوه‌های کوچکش به زیر افتادند و فرنگیس خانوم که حاضر نبود یک تار مو از سر نوه‌هایش کم شود برخلاف میلش جثه سنگینش را با دلی سرشار از وحشت بر روی آنان فرود آورد و از حال رفت، عروس‌ها و دخترانش روی کوه داغی از گوشت افتادند و همه با هم به ترکی غزل مرگ را خواندند.

در این اوضاع و احوال که کم مانده بود دو نوه کوچک فرنگیس خانوم زیر دست و پا خفه شوند، قربان شوهر دلسوزش، دست به کار شد و به کمک میرزاابوطالب در خانه نیمه‌ساز سر خیابان را گشودند تا اهل کوچه به هنگام خطر در آن پناه بگیرند، صاحب این خانه از طرفداران سلطنت بود و از آغاز انقلاب متواری گردیده بود، یک در خانه رو به خیابان و در دیگرش داخل حیاط بزرگ و رو به کوچه باز می شد، چهار طبقه داشت به اضافه یک زیرزمین وسیع. میرزاابوطالب زن‌های کوچه را فرا خواند و خطاب به آن‌ها گفت:

‌‌ - درِ مسجد به روی همه بازه، هر وقت خواستید می‌تونید برین اون جا، جای امنیه، این ساختمون هم زیرزمینش قرص و محکمه، بچه‌هاتونو ببرید اون‌جا، این‌قدر هم داد و بیداد راه نندازید، برید اون‌جا که اگه ده تا موشکم بهش بخوره، شما آسیبی نمی‌بینید.

و با شنیدن اولین آژیر خطر، ناگهان اهل کوچه از زن و مرد و پیر و جوان به سمت زیرزمین آن خانه هجوم بردند، وقتی از در بزرگ آهنی خانه داخل می‌شدند چیزی نمانده بود از شدت عرق و اضطراب و بوی نم و رطوبت خفه شوند.

و ناگهان موشکی فرود آمد و شیشه‌ها را لرزاند، صدای مهیبی برخاست و همه از ته دل ناله کردند، مرگ همه اهل کوچه را به زانو انداخت و اهالی بی‌هیچ رودربایستی و خجالتی به هر زبان و شیوه‌ای که یاد گرفته بودند ناله و زاری می‌کردند، دقایقی بعد وقتی خطر دفع شد و مطمئن شدند هنوز زنده‌اند، فوراً دست به کار شدند پنجره‌هایی را که نزدیک به ده سال باز نشده بودند، گشودند و ناگهان هوای تازه به داخل هجوم آورد، و نفس راحتی کشیدند و هریک مشغول کاری شدند.

یک ساعت بعد و پیش از آن که دوباره صدای آژیر خطر در گوش‌شان ناقوس مرگ بنوازد، زیرزمین شُسته و رُفته و آماده شده بود، فضای آنجا آن‌قدر وسیع بود که همه اهل کوچه داخل آن جا می‌شدند، فرنگیس خانوم به اتفّاق هفت خانوارش در مطمئن‌ترین نقطه آن که دور از پنجره‌ها بود قرار گرفتند و بقیه اهالی کوچه نیز جایی برای خود انتخاب و علامت‌گذاری کردند، ربابه خانوم و بلقیس خانوم کنار هم نزدیک پنجره قرار گرفتند، موسی در خانه ماند و فرشته خانوم به اتفّاق تقی و نقی در وسط زیرزمین جای گرفتند، کلثوم خانوم نیز در کنارشان، اصغرآقا و نادره خانوم از آن‌جا که هم ترک بودند و هم همسایه، در کنار فرنگیس خانوم و هفت خانوارش جای گرفتند، عنبرخانوم به اتفّاق دختران و پسرانش زیر پنجره قرار گرفتند، عنبرخانوم این محل را امن‌ترین و خوش‌هواترین قسمت زیرزمین می‌دانست، هر وقت دلش می‌خواست اسپند دود می‌کرد و دودش پس از این که در زیرزمین موجی می خورد از شکاف و درز پنجره بیرون می‌زد، به حساب خودش حتی اگر موشک داخل حیاط هم فرود بیاید خود و فرزندانش از ترکش‌های آن، خصوصاً پرتاب شدن قطعات پنجره و شیشه‌ها کاملاً در امان خواهند ماند، طبق این حساب کوکب خانوم نیز به اتفّاق اسماعیل خان و یوسف در کنار عنبرخانوم قرار گرفتند، کولی‌ها نیز که ابتدا در قسمت انتهایی پنجره قرار گرفته بودند به خواهش نفیسه خانوم جای‌شان را عوض کردند و در کنار موتورخانه بساط خود را پهن کردند، حبیبه خانوم تقریباً در وسط قرار گرفته بود، با این حال همه جای زیرزمین حضور داشت، گوهرخانوم نیز بعضی اوقات به خواهش زهرا به زیرزمین آن خانه می‌آمد و در کنار او نزدیک در خروجی قرار می‌گرفت و هرگاه احتمال می‌داد حمله تا ساعت‌ها ادامه خواهد یافت، دست شوهرش را هم می‌گرفت و همان جا کنار دیوار پهلوی زهرا می‌نشستند و سروصدای فرنگیس خانوم و اعضای خانواده‌اش که مستقیم در گوششان فرو می‌رفت را هر طوری بود تحمل می کردند، برومند که نه سروصدای اهل کوچه را می‌شنید و نه صدایی از خروش مرگبار فرود موشک، فقط به گوهرخانوم و زهرا و دیگر اهالی نگاه می‌کرد و با دیدن آن‌ها و حالات‌شان یا آرامش می‌یافت و یا در اضطراب قرار می گرفت، کامران نیز وقت و بی‌وقت در خلوت خانه غم‌انگیزترین موسیقی را می‌شنید و آرزو می‌کرد یک موشک روی سرش خراب شود، فقط گاهی به زیرزمین می‌آمد و حرف‌هایی به مادر و پدرش می‌زد و بار دیگر ناپدید می‌شد، خدیجه خانوم زن آقاجواد به همراه عروسش در کنار حبیبه خانوم می‌نشستند، جوادآقا نیز گاهی اوقات به بهانه خدیجه خانوم به زیرزمین می‌آمد و تا دقایقی کنار اسماعیل خان و اصغرآقا و عباس آقا گپ می‌زد و بار دیگر ناپدید می‌شد، جمیله خانوم و آقایونس نیز به اتفّاق شهریار در کنار فرشته خانوم قرار گرفتند.

از میان اهل کوچه نرگس خانوم بار خود را بست و به اتفاق شوهرش که کارمند وزارت خارجه بود، به نقطه‌ای نامعلوم رفتند، امّا پیش از رفتن به همه زن‌های کوچه اطمینان داد که موشک باران تا پایان جنگ ادامه خواهد داشت، زکریا کمتر می‌ترسید و گاهی اعلام می‌کرد جنگ را احساس نمی‌کند و تحت هیچ شرایطی حاضر نبود خانه‌اش را ترک کند، مادرم به اتفّاق لیلا و نرگس به نیشابور رفتند و پدرم شب هنگام وقتی شامش را می‌خورد به رختخواب می‌رفت و حتی در میان سروصدای برخورد موشک با زمین و خانه‌ها به راحتی در خواب سیر می‌کرد. اقدس خانوم نیز برای آخرین بار به خانه خالی خود نگاهی انداخت و بعد به همراه عروس بزرگ‌ترش تا محو موشک‌ها ناپدید شد، وقتی شدت انفجار و امواج آن پنجره‌ها را می‌لرزاند، کلثوم خانوم از یک سو و فرنگیس خانوم نیز در گوشه دیگر زیرزمین از حال می‌رفتند، فرنگیس خانوم انگار که به خواب می‌رفت، با این فرق که تندتند نفس می‌کشید و گاهی کلمه‌ای یا جمله‌ای نامفهوم بر زبان می‌آورد، امّا کلثوم خانوم اکثراً فقط با فرود موشک به حال غش می‌افتاد، ترک‌ها اطراف فرنگیس خانوم را می‌گرفتند و فارس‌ها دور کلثوم خانوم حلقه می‌زدند، این‌طور مواقع کلثوم خانوم نیرویی مرموز می‌یافت به گونه‌ای که زن‌های کوچه موفق به نگه داشتن دست و پایش نمی‌شدند و کار به جایی می‌رسید که زن‌های ترک یا زن‌های آن سمت خیابان که از وجود این پناهگاه باخبر شده بودند، به کمک  آن‌ها می‌شتافتند و عاقبت همه با هم موفق می‌شدند پس از عرق‌ریزان زیر باران مرگ او را بی‌حرکت سازند، بلقیس خانوم که در آن زیرزمین زیر فشار ترس و رطوبت و ویروس وسواس ذره ذره آب می‌شد، در حالی که به سختی هرچه تمام‌تر از ضعف و بی‌هوشی خود جلوگیری می‌کرد، ناگهان در میان ازدحام و سروصدای کولی‌ها و ترک‌ها و امواج باد و دود اسپند و گردوخاک لباس‌های جمعیت از حال می رفت، سقوط موشک و صدای هولناک آن او را به اعماق وسواس‌برانگیز وجودش سوق می‌داد و هرگاه که به حال می‌آمد، تنش عرق کرده، صورتش سرد و انبوهی از کله‌های ریز و درشت از بچه‌کولی‌ها گرفته تا جمیله و خاتون و عنبرخانوم و کوکب خانوم و یوسف دیوانه در برابر چشمانش ظاهر می‌شدند، فشار ناشی از وسواس نفسش را بند می‌آورد و در تنگنای آنچه با تمام وجودش احساس می‌کرد، آرزوی مرگ به سراغش می‌آمد، با این حال حاضر نبود در آن محیط بمیرد، همیشه مطمئن بود در جایی می‌میرد که گوشه و کنار جنازه‌اش از تمیزی برق خواهد زد، هیچ گردوغباری اجازه نخواهد یافت روی تابوتش بنشیند و همه تمیز و پاکیزه با دقتی تمام، جنازه‌اش را تشییع خواهند کرد، جوادآقا هر بار که می‌آمد دل زن‌های کوچه را به هم می‌زد، خبرهای ناگوار از مرکز شهر می‌آورد، محل فرود موشک‌ها را آن‌چنان توصیف می‌کرد که خدیجه خانوم زنش به اتفّاق فرشته خانوم و کوکب خانوم وصیت خود را نوشتند و در محل مطمئنی در خانه قرار دادند، جوادآقا در حالی که یک‌دم غُر می‌زد به سرشان داد می‌کشید که خودتان این وضع را درست کردید، به آن‌ها می‌گفت:

‌‌ - بی‌خودی این‌جا جمع شدید، وقتی موشک در صد متری این ساختمونم فرود بیاد، این‌جا رو سرتون خراب میشه، بلند شید برید خونه‌هاتون! اینجا خونه ی امیر سلیمان از فدایی های شاه بوده، شاه رو سرنگون کردید حالا اینجا نشستید تو خونش ماتم گرفتید، حقتونه، هر چی سرتون بیاد نوش جونتون، حالا کجاشو دیدید، تازه اولشه. آقا فرهاد خوب کردی که رفتی، ای کاش منم جایی رو داشتم می رفتم...اینا همه نتیجه نمک نشناسی شماست، شاه یک عمر به شما خدمت کرد آخرش اون جوری حقشو گذاشتید کف دستش، تف به هر چی نمک نشناسه!

و زنش سرزنشش می کرد: آقا جواد حالا چه وقت این حرفاست مگه نمی بینی همسایه ها وحشت کردند، برو از اینجا بگذار اعصابمون راحت باشه!

و یکی از همین شب‌ها جوادآقا در زیر نور کم‌رنگ فانوس میان زیرزمین ظاهر شد و بار دیگرخطاب به جمعیت کوچه و چند پیرمرد و پیرزن غریبه‌ای که به آن‌جا پناه آورده بودند و درحالی‌که آژیرخطر در مغزشان سوت‌‌می‌کشید، گفت:

‌‌‌‌-  الان ساعت نزدیک دهه شبه، تو فاصله دو روز بیست و شش تا موشک شلیک کردن، من خودم شمردم، همه جای شهر موشک خورده، این چه وضعیه برای خودتون درست کردید؟ آقافرهاد راست می‌گفت، هی علیه شاه شعار دادید، حالا اینم نتیجه‌ش! کسی که شعار می‌ده، باید پاشم وایسه، پس چرا جمع شدید این‌جا؟ همینه دیگه خودتون خواستید، هرچی سرمون می‌آد از خودمونه، چند شب پیش نزدیک بود از بالکن بیفتم پایین، خدا رحم کرد! ببینید به چه روزی نشستیم؟ اینم عاقبتش. تازه اولشه!

‌‌‌‌-  جوادآقا توروخدا این قدر آیه یأس نخون.

‌‌‌‌-  آقا جواد چیکار داری بیا بگیر بشین، تو هم یکی مثل بقیه.

‌‌‌‌-  ماشاءالله جوادآقا یک ریز گله می‌کنه، مخصوص ما و شما که نیست، همه همین وضع‌رو دارن.

و ناگهان حبیبه خانوم بر سر جوادآقا فریاد کشید: چه خبره جوادآقا ماشاءالله راست می‌رید، چپ می‌رید، همش نق می‌زنید و گله می‌کنید، شما هم یکی مثل بقیه، عوض این که مارو دلداری بدید، بدتر مارو می‌ترسونید... حالا مگه چی شده...؟ خوب کردیم شعار دادیم بازم می‌دیم، از هیچ‌کسم نمی‌ترسیم... هرکی طاووس خواهد، جور هندوستان کشد!

‌‌‌‌-  آخه باید یه فکری کرد، نمی‌شه که همین طوری دست روی دست بذاریم...

‌‌‌‌-  برو اگه می‌تونی یه کاری بکن! ما که کاری از دست‌مون ساخته نیست.

بعد که موشک غرش‌کنان فرود ‌آمد، جواد آقا خودش را به کف زیرزمین پهن کرد و سپس با خشمی تازه به سمت اسماعیل‌خان و اصغرآقا و عباس آقا رفت و دوباره غرغرکنان سیگاری از دست قربان شوهر فرنگیس خانوم گرفت و به تقاضای مردان هرچه به چشم خود دیده بود، برای آن‌ها تعریف کرد.

کلثوم خانوم هر وقت به حال می‌آمد، سراغ قاسم را می‌گرفت و گوهرخانوم در مواقع وضعیت خطر آرزو می‌کرد کامران در کنارش قرار داشته باشد. عنبرخانوم نیز بی‌کار نمی‌نشست، هرکس از حال می‌رفت اسپند دود می‌کرد که خودش زودتر از بقیه کلافه می‌شد و در سرمای شب همه پنجره‌های زیرزمین را باز می‌کرد و پیش از آن که دود اسپند به بیرون رود، زن‌ها با دیدن آسمان پرستاره و تک‌گلوله‌ای آتشین که در آسمان پرواز می‌کردند، جیغ و فریاد به راه می‌انداختند.

وقتی جمعیت کوچه کم‌کم مطمئن شدند که هجوم موشک‌ها پایانی ندارد، زیرزمین به محل زندگی تبدیل شد، قربان یک چادر سیاه آورد و محدوده‌ای هفت خانوار خود را مشخص کرد، به طوری که از موضوعات داخل چادر کسی باخبر نمی‌شد، فقط گاهی اوقات شبح و سایه فرنگیس خانوم و قربان را می‌دیدند که روی چادر نقش بسته است، و در بعضی اوقات نیز موقع از حال رفتن فرنگیس خانوم از شدت هیجان خانواده، چادر در حالت انفجار قرار می‌گرفت و اکثراً حال خود را فراموش می‌کردند و به منظره چادر آن‌ها خیره می‌شدند.

بقیه اهل کوچه نیز هریک به نوعی محدوده خود را مشخص کردند و در انتظار پایان بحران نشستند، اهالی کم‌کم وسایل موردنیاز خانه خود را به زیرزمین انتقال دادند، بلقیس خانوم تحت هیچ شرایطی حاضر نمی‌شد آن‌جا حتی یک لقمه فرو دهد، بلند می‌شد و به همراه ربابه خانوم به خانه می‌رفتند و شکم خود را سیر می‌کردند و دوباره به زیرزمین بازمی‌گشتند، ربابه خانوم که یک روز با شنیدن کلمه مامان از زبان فرزندخوانده‌اش، از حال می‌رفت حالا بی‌اعتنا به احساسی که در نیمه راه محو می‌شد، همه این بدبختی را به گردن آقاوهاب انداخته بود و او را بانی و باعث این مصیبت می‌دانست، پس از پنج روز از شروع موشک باران، الهه و شوهرش نیز به جمع آن‌ها پیوستند، در ابتدا هرکس سئوال می‌کرد و احوال کبری‌خانوم را می‌پرسیدند، الهه نیز جواب‌های لازم را می داد و جایی هم برای خودش دست و پا کرد، فرشته خانوم هر وقت که ازدحام و سروصدای جمعیت اجازه می‌داد به بعضی از زن‌هایی که در کنارش بودند می‌گفت:

‌‌-  توکّلتون به خدا باشه، این آزمایش خداست!

و بعد ناگهان از سوی بلقیس خانوم و ربابه خانوم به باد انتقاد گرفته می‌شد، از مردها اسماعیل خان و عباس آقا نیز کم و بیش در غیاب جوادآقا حرف‌های او را تکرار می‌کردند به طوری که عنبرخانوم و کوکب خانوم افسوس می‌خوردند و با هم اعلام می‌کردند که دوره آخرزمان فرا رسیده است، همه کافر شده‌اند، همه از دین برگشته‌اند، بعد به طوری که به گوش خدیجه خانوم و عروسش نرسد، جوادآقا را نفرین می‌کردند که باعث و بانی کفرگویی شوهران‌شان او بوده است.

اهل کوچه در همان زیرزمین بساط صبحانه و به‌خصوص شام را پهن می‌کردند و بوی انواع و اقسام غذاها در زیرزمین می‌پیچید به گونه‌ای که هیچ‌کس نمی‌توانست حدس بزند همسایه بغلی مشغول پختن چه غذایی است، فقط خانواده کولی‌ها بودند بی‌آن که پخت و پزی بکنند، از همه بیشتر می‌خوردند و دیرتر از همه سیر می‌شدند، اسماعیل خان که موفق شده بود قفس کبوتران یوسف را به حیاط خانه منتقل کند، به زحمت موقع ناهار یوسف را به زیرزمین می‌کشاند امّا موقع شام و خواب در میان انبوه جمعیت اهل کوچه هیچ اعتراضی نمی‌کرد و فقط گاهی در سکوتی ناگهانی که به طرزی عجیب برای چند ثانیه‌ای به وجود می‌آمد، قهقهه‌ای می‌زد و یا یکی از اهالی کوچه را تهدید می‌کرد و یا به جاسم ناسزا می‌گفت و سروصدای نفیسه خانوم را درمی‌آورد و اسماعیل خان و کوکب خانوم می‌چرخیدند و در میان جمعیت می‌گشتند و از کسانی که مورد اهانت واقع شده بودند، عذرخواهی می‌کردند، این‌طور مواقع یوسف دیوانه بدون آن که بداند والدینش برای حرف‌هایی که او زده ، دچار چه مشکلاتی شده‌اند، پای پنجره می‌رفت و از همان جا با کبوترانش صحبت می‌کرد، بلقیس خانوم از این که پای یوسف به پشتش اصابت می‌کرد، تا مرز خفگی و جنون پیش می‌رفت و نفیسه خانوم که به خیالش جای بی‌خطر کولی‌ها را اشغال کرده بود، هرچه دستش می‌آمد، در سایه روشن برای یوسف پرتاب می‌کرد، شهریار هنوز لبخند به لب داشت و بی‌آن که بداند در چه روزگاری نفس می‌کشد در کنار جمیله خانوم مادرش می‌نشست و هرچه او می‌داد می‌خورد و هر وقت موقع خواب می‌شد می‌خوابید و در بقیه ساعات روی صندلی کوچکش می‌نشست و به صحنه عجیب داخل زیرزمین نگاه می‌کرد، بچه‌های فرشته خانوم نیز هر وقت حوصله‌شان سر می‌رفت به سراغ او می‌رفتند، همان جا پای صندلی اش می‌نشستند و با او حرف می‌زدند، بچه ترک‌ها نیز گاهی سرشان را از میان چادر بیرون می‌آوردند و ناگهان دستی به سرعت برق آن‌ها را به داخل می‌کشاند و چند لحظه بعد چند جمله ترکی ردوبدل می‌شد و تا ساعت‌ها دیگر کسی چشمش به آن‌ها نمی‌افتاد، فرنگیس خانوم و دختران و عروس‌هایش حتی در آن زیرزمین و میان چادر عادت خود را ترک نکرده بودند و همین که وضعیت عادی اعلام می‌شد، زیر نور چراغ دور طشتی حلقه می‌زدند و ظرف و ظروف شام خود را می‌شستند، سماور را آتش می‌کردند و کلی دور هم حرف می‌زدند، با این همه کسی به سروصدای آن‌ها اعتراضی نمی‌کرد، کم و بیش در اواخر شب همه اهل کوچه همان کارها را انجام می‌دادند، به خصوص که این بار بی‌خوابی به خاطر ظرف شستن آن‌ها نبود اضطراب موشک‌ها و فرود مرگ ناگهانی تا حد چشمگیری از اعتراض به آن‌ها کاسته بود. از این‌ها گذشته به بسیاری از اهل کوچه ثابت شده بود که قربان و خانواده‌اش از همه بی‌آزارتر و دلسوزتر بودند. پنهانی به نیازمندان و خصوصاً هم‌شهری‌های خود کمک می‌کردند و اجازه نمی‌دادند کسی از کارهای خیرشان باخبر شود.

جاسم نیز روزها دل به دریا می‌زد و به کار همیشگی خود ادامه می‌داد، گاهی در اوج ناباوری چند کبوتر غریب و گیج را که انگار از چیزی ترسیده بودند، صید می‌کرد و گاه به جای هر کاری، چشمانش را به بالا می‌دوخت و رد موشک‌ها را در آبی آسمان دنبال می‌کرد ، بعد که موشکی فرود می‌آمد، سیگاری آتش می‌زد و هوای سینه خود را که ترکیبی از اضطراب و صبر و هیجان بود، بیرون می‌داد. از همان لب بام به خانه‌های خالی نگاه می‌کرد، درها باز، پنجره‌ها باز، پرده‌ها کنار و بی‌آن که کسی به او اعتراضی کند، زیر آفتاب و هوای سرد آخر سال حیاط و خانه‌های خالی را از نظر می‌گذراند و یا موشک‌ها را می‌شمرد و ناگهان با خیال فرود آمدن موشکی بر بام خانه‌اش تنش به لرزه می‌افتاد. این طور مواقع قفس کبوتران را به حال خود رها می‌کرد و گشتی در خیابان و محله می‌زد و دوباره تا هنگام غروب روی بام با بلاتکلیفی عجیبی به سر می‌برد، شب وقتی احساس تنهایی می‌کرد و حس نزدیکی مرگ به سراغش می‌آمد، به میان جمعیت زیرزمین پناه می‌برد و در کنار نفیسه خانوم زنش قرار می‌گرفت و او در حالی که یک دم زبانش می‌جنبید، وقایع آن روز زیرزمین را برایش شرح می‌داد.

اهل محل شب هنگام چادری اطراف خود می‌کشیدند و با شور و التهابی بی‌سابقه چرت می‌زدند، فرشته خانوم نماز شب می‌خواند و خدیجه خانوم نماز آمرزش گناهان، کولی‌ها سر شب از حال می‌رفتند و جوادآقا از ترس مرگ یا در کوچه قدم می‌زد و یا دست و پای اهالی کوچه را که بعضاً در برزخ وحشتناکی اسیر بودند، لگدمال می‌کرد و آن‌ها را از کابوس نجات می‌داد و خود را به خدیجه خانوم می‌رساند و همان جا نشسته به خواب می‌رفت و ساعتی بعد در خواب و بیداری به دنبال آژیر خطر هم‌چون شبح گریزانی بیرون می‌زد و در حالی که هیچ مکانی را برای پناه گرفتن مطمئن نمی‌دانست، همان‌جا در وسط کوچه یا کنار دیوار صدای فرود موشک را می‌شنید، زیر پایش می‌لرزید و پیش از آن که ناسزایی بر لب آورد، سوزش مرگ قلبش را به درد می‌آورد و ضعف در خونش می‌دوید.

جمعیت محل مثل بقیه مردم که هنوز در شهر مانده بودند، سردرگم و بلاتکلیف ساعتی در زیرزمین پناه می‌گرفتند و ساعتی به امورات خانه می‌پرداختند، اعلام وضعیت خطر و عادی شدن اوضاع آن‌چنان متوالی و سریع صورت می‌گرفت که همه را گیج و منگ ساخته بود، فرنگیس خانوم به هیچ عنوانی حاضر نبود از ساختمان بیرون برود و عروس‌ها و دخترانش در ساعات و یا دقایقی که وضعیت عادی اعلام می‌شد، به خانه می‌رفتند و در یک چشم بر هم زدن هرچه می‌خواستند برمی‌داشتند و دستی به سر و وضع خانه می‌کشیدند و با شنیدن آژیر خطر ناگهان متوجه می‌شدند که در زیرزمین در کنار فرنگیس خانوم قرار گرفته‌اند، بلقیس خانوم اگرچه در فشار وسواس و مرگ و ازدحام اهل کوچه در آن زیرزمین نمناک به مرز جنونی بی‌بازگشت رسیده بود امّا با این حال حاضر نبود در برابر چشمان اهل کوچه و خصوصاً کولی‌ها، غذا تهیه کند، به شدت از وضع خود تأسف می‌خورد و اگر آرامشی موقت و ناگهانی در خودش احساس می‌کرد، با تابش نور خورشید و ظاهر شدن انبوهی از ذرات گردوغبار محو می‌گردید و جای آن چیزی مثل زهرابه قطره قطره به گلویش می‌چکید، فقط فرزندخوانده ربابه خانوم قادر بود تا حدودی از بار این وسواس جنون‌آور بکاهد، دقایقی خودش را با او سرگرم می‌کرد و همین که احساس می‌کرد اضطراب و موشک و وسواس از همه‌سو هم‌چون سیلی ویرانگر به سمتش هجوم می‌آورد، به ضعف می‌افتاد و همان‌جا تکیه به دیوار منتظر می‌ماند تا در آنچه موفق نشده بود مهارش کند، غرق شود، ظهر در خلوت خانه لقمه‌ای از سر عادت می‌خورد و شب آقاوهاب را با بوی عجیبی از گوشت و چربی و هذیان به خود می‌پذیرفت، کنار هم در گوشه خانه شام می‌خوردند و پس از آن که زیر فشار وسواس از هم گیسخته‌ای شوهرش را به خاطر ماندن در آن کوچه سرزنش می‌کرد، از او جدا می‌شد و پیش از آن که موشکی در مقابل پاهای گریزانش فرود آید، خود را به زیرزمین می‌رساند، آقاوهاب همان جا با خیالی آسوده و بی‌هیچ ترس و واهمه‌ای استراحت‌ می‌کرد و خدا را به خاطر خلاصی موقتی که نصیبش شده بود، شکر می‌کرد!

روزها حبیبه خانوم به همه اهل کوچه در آن زیرزمین سر می‌زد، کنارشان می‌نشست و دلداری‌شان می‌داد و همه را وادار می‌کرد تا شوم‌ترین نفرین‌ها را بر زبان آورند و آن را نثار صدّام کنند، و از این که پیش از مُردن موفق شده بود شهربانو نوه‌اش را به چشم ببیند، احساس آرامش می‌کرد، گاهی اوقات از این که پسر و عروس و نوه‌اش از او دور بودند، اشک می‌ریخت و با خود عهد می‌بست که اگر از این مصیبت جان سالم به در ببرد برای همیشه این شهر را ترک خواهد کرد و تا آخر عمر در شیراز کنار آن‌ها خواهد ماند.

زیرزمین در ایام خطر در ترکیبی از سردرگمی، خفقان، رطوبت، اضطراب و وحشت، فریاد و فغان، و فشار اهل کوچه همچون سیلابی که راه به جایی نداشته باشد، در هم می‌پیچید، هر روز که می‌گذشت اهالی کوچه هم چون مردم شهر بیشتر ناامید می‌شدند، دیگر مطمئن شده بودند موشک‌ها تمامی ندارد و از آن به بعد هرجا بروند باید در انتظار فرود موشکی بمانند، زیرا به همه مردم شهر ثابت شده بود که هیچ چیز لذت‌بخش‌تر و زیباتر از کشتار اهالی بی‌گناه شهرها برای صدام  نیست، به همین خاطر با تمام وجود با دنیا و به هرچه دلبستگی داشتند، خداحافظی می‌کردند.

شهر و شبح هراسناک آن همچنان در زیر سایه وحشت از فرود موشکها بسر می برد.