در "تهران" خودمان نیز قصاب دیگری به جرم آدم‌کشی دستگیر شد. این مرد سنگدل و بی‌رحم در هر مکانی که دست به جنایت می‌زده، مقتولان را همان جا دفن می‌کرده است. کار پر زحمتی است اما خُب از عهده‌اش برآمده است. این مرد که «حسین تاجیک» نام دارد و افغانی‌الاصل می‌باشد، به اتهام قتل برادرزنش تحت تعقیب قرار گرفت. در یکی از بعدازظهرهای بارانی فروردین امسال (سال یک هزارو سیصدوهشتادویک شمسی) پیرمرد کشاورزی در حالی که مشغول کار بود، در زمین‌های زراعی حاشیه بزرگراه قزوین ـ حوالی میدان شهید سلطانی کرج ـ جنازه یک مرد جوان را از زیر خاک بیرون می‌کشد و بلافاصله مأموران انتظامی را در جریان می‌گذارد. تحقیقات معلوم کرد اسم مقتول «رحیم تاجیک» و این مادرمرده، برادر زن حسین تاجیک بوده است. بالاخره رد پای قاتل را در تهران بزرگ پیدا کرده و سرانجام او را دستگیر می‌کنند. برای این که خستگی‌تان در رود باید اضافه کنم که این جوان رشید به پنجاه و سه فقره قتل دیگر نیز اعتراف کرده است! اینجاست که باید با کلمات مورد استفاده قاتل آشنا شویم. هیچ‌چیز واقعی‌تر از اعتراف خود قاتل نیست. حرف‌های او چیز دیگری است:

ـ «من عضو طایفه‌ای از افاغنه هستم که مطابق آیین و سنن خود ارتباط جنسی با جنس مذکر را به هنگام سفر جایز می‌داند. در این قوم مردها طی سفرهایشان، پسران خردسال را به عنوان «باریش» در اختیار می‌گیرند و پس از تأمین شرایط معمول زندگی، با آنان رابطه برقرار می‌کنند! طبق اصول این طایفه چنانچه شخصی به «باریش» به چشم بد نگاه کند، صاحب "باریش" حق دارد آن فرد را بکشد.»

این مرد افغانی در ادامه بیاناتش گفت: «در افغانستان که زندگی می‌کردم چند "باریش" داشتم و جمعاً پنجاه نفر از هموطنانم را که احساس می‌کردم، قصد تجاوز به آنان را داشتند به قتل رسانده و اجسادشان را در محل‌های حادثه دفن کردم. هیچ کسی بویی نبرد و حدود ده سال پیش هم که به تهران آمدم، دو برادر خردسال خیابانی توجهم را جلب کردند و سرانجام ردشان را گرفته و با پدرشان دیدار کردم و پس از پرداخت مقداری پول، آن دو را از پدرشان خریداری کردم! من آن دو را به عنوان "باریش" به خانه‌ام بردم. رفته رفته "احمد و وحید" به من علاقمند شدند، طوری که دوری از آن دو برایم غیرقابل تحمل شد. چند سالی ساکن جنوب تهران بودیم تا این که یک روزی به صورت اتّفاقی برای کار به "جنت‌آباد" تهران رفتیم. آن موقع احساس کردم یک کارگر ناشناس ایرانی به "باریش"‌هایم نظر بد دارد. من او را طبق آیین مرسوم قبیله‌ای با طناب خفه کردم و جنازه‌اش را ته چاه یکی از فاضلاب‌ها انداختم. چندی بعد نیز بار سفر بستیم و به روستای "سرخاب" هشتگرد رفتیم. آنجا هم یک پسر جوان ایرانی به نام "ابراهیم عابدینی" به وحید و احمد با نظر بد نگاه کرد. من هم غیرتی شدم و دیگر معطل نکردم و با چوبدستی‌ام او را کشتم و جنازه‌اش را داخل باغ محل حادثه دفن کردم. پس از آن یکی از هموطنانم را نیز به همین خاطر در حاشیه کرج کشتم. دست آخر رحیم برادر همسرم را براساس اعتقاداتم به قتل رساندم و جنازه‌اش را در پنجاه متری محل جنایت دفن کردم. حالا هم پشیمان نیستم و هر گونه مجازاتی را می‌پذیرم!»

بد نیست بدانید گروه ویژه پلیس جنایی به همه ادعاهای این مرد غیرتی با یافتن اجساد، مهر تأیید زد. گویا برای آدم‌کشی فقط کافی است احساس خاصی به تو دست دهد، بقیه کار دیگر خودبه‌خود ردیف می‌شود. این قصاب بی‌رحم آدمِ بااراده‌ای بوده است و بدون شک آن پنجاه جسد ناکام در گوشه‌ای از افغانستان در حال پوسیدن هستند. جالب است که همسر هم داشته است، کِی وقت می‌کرده به او برسد، معلوم نیست؟ البته که معلوم است آن بیچاره را فقط برای کُلفتی و تحقیر و کیف کردن و لذت بردن، به اسم زن و همسر در خانه داشته است. ما باید بنشینیم و برای این اعمال شوم که در همسایگی ما و در شهر و کاشانه و وطن ما صورت گرفته و می گیرد، خون گریه کنیم. باید زنده زنده پوست از کله‌ی این جنایتکار فاسد بکنند و جواب دشمنان قصاص را با برپایی چوبه‌ی دار بدهند. آن ننه‌ی بدبخت که احمد و وحید را زاییده بود حتماً چقدر خوشحال بوده که پسر به دنیا آورده و تحویل جامعه داده است. لعنت بر گور آن پدری که پسران خود را برای ارضای هوایِ نفس و شهوت به آن جنایتکار بی شرف تر از خودش فروخت. باید به صورت زشت و کثیفش تُف کرد و همانجا به دارش کشید. مرده‌شور حسین تاجیک و هموطنان هم‌مسلکش را هم ببرند!

آیا باور دارید که جامعه بدون قصاص هرگز روی سلامت را نخواهد دید!؟ به اعتقاد من در این دنیا برای قتل عمد هیچ‌چیز به زیبایی قصاص نیست و برای قتل غیرعمد هیچ‌چیز به زیبایی و باشکوهی گذشت نخواهد بود. من اعتقادی به گذشت برای قتل عمد ندارم. این عقیده من هرگز بر مبنای باور دینی ام نیست زیرا معتقدم جلوگیری از قصاص، یعنی کاشتن تُخم جنایت دیگری در آینده‌ای نزدیک یا دور. این نظر و عقیده به کسی تعلق دارد که اگر بدانید چقدر دل‌رحم است حیرت می‌کنید!

من برای دفاع از باورم مجبورم دو ماجرای واقعی را برایتان مثال بیاورم هر چند که معتقدم آن کسی که مخالف اعدام است و آن را غیر انسانی می داند، حتی با خواندن این دو حکایت باز هم مخالف اعدام خواهد ماند! البته که ما یاد گرفته ایم به عقاید دیگران احترام بگذاریم .

مرده شور«آرتور شاکراس» را هم ببرند! این مرد جانی گویا خاطرات ناخوشایندی که از مادرش داشته، او را به سوی آدمکشی کشانده است، در سال هزارونهصدوهفتاد دو میلادی دو بچه به نام‌های "جک بلید" (ده ساله) و "کارن هیل"(هشت ساله) را به قتل می‌رساند که نهایتاً به پانزده الی بیست و پنج سال زندان محکوم می‌گردد. وی پانزده سال بعد آزاد شد در حالی که آوارگی با او هم‌نشین شده بود. هیچ‌کس حضور او را تحمل نمی‌کرد و به ناچار راه مهاجرت در پیش گرفت و کمی بعد سر از "روچستر" نیویورک درآورد. او ظاهری خونگرم و مهربان داشت و هیچ‌کس نمی‌توانست تشخیص دهد روح شاکراس قاتل باردیگر در کالبدش حلول کرده است. دقیقاً یک سال پس از آزادی از زندان! اولین قربانی او در "نیویورک" یک زن بیست‌وهفت ساله بود که جسدش را در رودخانه "سالمون کریک" پیدا کردند. مدتی بعد یعنی در سپتامبر همان سال (هزارونهصدوهشتادوهشت میلادی) تقدیر زن دیگری را به دست او سپرد تا به قتلش برساند و در اکتبر سال بعد نیز جسد دیگری کشف شد. برای این‌که کسی به او مظنون نشود، این قاتل خونسرد حتی در کافه‌ها با مأموران پلیس به بحث درخصوص قتل‌ها و یا قاتل و قاتلین می‌پرداخت. از دید مأموران پلیس آ‌ن‌طور که حدس می‌زدند: «قاتل احتمالاً یک مرد سفیدپوست، میانسال و طرف اعتماد زنان می‌باشد.»

دو سال بعد در سوم ژانویه سرنشینان یک هلی‌کوپتر ارتش جسد یک زن را در آب‌های یخ‌زده رودخانه «سالمون کریک» شناسایی کردند. کمی آن سوتر آن‌ها مردی را روی پل مُشرف بر رودخانه مشاهده کردند که از اتومبیل خود به طرف بیرون و به سمت رودخانه خم شده بود. آن روز شاکراس از محل جنایت دور شد، غافل از آن‌که مأموران مشخصات کلی ماشین او را به پلیس داده بودند. سرانجام آرتور شاکراس بازداشت شد. اما بد نیست بدانید او یکی از قربانیان خود را فقط به دلیل توهین لفظی به قتل رسانده بود. قربانی دیگر را فقط به این دلیل که او را یک فرد ناامید لقب داده بود، کشته بود. حالا ببینید دادگاه چه کرده است؟ او به ده دوره‌ی زندان متوالی بیست و پنج ساله محکوم گردید. یعنی جمعاً دویست و پنجاه سال. درحالی که شاید بیست تا سی سال دیگر عمرش به آخر رسد، آیا این حکم مسخره نیست!؟ من سوال اساسی را از شما می‌پرسم بعد خودتان قضاوت کنید: اگر آرتور شاکراس معروف به «قاتل خونسرد» در همان سالی که آن دو کودک را به قتل رسانده بود، قصاص می‌شد، آیا فرصت می‌یافت بار دیگر به هر دلیل و بهانه‌ای جنایات دیگری را مرتکب شود!؟ آیا قصاص حق او نبود؟ با قصاص او جامعه امنیت بیشتری داشت یا بعد از آن که او آزاد شد!؟ او اگر تا حالا نمرده باشد، بایستی هنوز در زندان باشد. قوانین مسخره، حرف‌های مسخره‌ای هم به دنبال می‌آورد: وی اکنون در زندان است و هیچ‌شانسی برای بهره‌مندی از مزیت بخشودگی ندارد!! جایش همانجا بسیار بهتر است و مردم عادی نیز با نبودن چنین جنایتکاری احساس امنیت بیشتری می‌کنند. اما واقعیت این است که او هنوز زنده است و شانس این‌که موفق شود بگریزد هنوز از او گرفته نشده است! پس معلوم نیست به چه دلیلی مردمی که در نزدیکی حضور و وجود خطرناک او به خواب می‌روند بایستی احساس امنیت بیشتری کنند؟

اکنون زمان آن رسیده که بی‌هیچ نگرانی و وحشت، خطوط سیاهی را از میان خاطرات و یادداشت‌های اعتراف‌گونه «جفری دامر» انتخاب و برایتان بخوانم.

- من در آپارتمان خودم در شهر "میلواکی" قربانیان را شکار می‌کردم و پس از این‌که آن‌ها را با روش‌های خاص خودم به قتل می‌رساندم ـ لطفاً نپرسید منظورم از روش‌های خاص چیست ـ اقدام به خوردن گوشت بدن آن‌ها می‌کردم. دادگاه‌ها پس از یک سری محاکمات دنباله‌دار مرا به هفده بار حبس ابد محکوم کردند. حتی بازپرس ویژه برای این‌که اقدام به خودکشی نکنم تقاضای سلول انفرادی کرده بود. یک سال بعد در ماه ژوئیه در سالن غذاخوری یکی از زندانیان با تیغ ریش‌تراش به من حمله کرد که خوشبختانه یا بدبختانه جان سالم به در بردم. روزنامه‌ها و مطبوعات هنوز مطالب سرزنش‌کننده‌ای بر علیه‌ من می‌نویسند. دیگر خسته شده‌ام. آرزوی مرگ دارم. برای من مرگ بهتر از زندگی است اما جرأت خودکشی هم ندارم. ای کاش در ایالت "ویسکانسین" مجازات اعدام وجود داشت و من روی صندلی الکترونیکی می‌مُردم. در میان این زندانیان خطرناک اصلاً احساس امنیت نمی‌کنم. می‌دانم بالاخره یک روزی توسط یکی از این‌ها از پای درخواهم آمد. اگر آن زن خوش‌شانس از چنگالم نگریخته بود بعید بود به این زودی‌ها گرفتار می‌شدم اما با این که دستنبد به دست داشت موفق شد بگریزد و بلافاصله پلیس آپارتمانم را محاصره و مرا دستگیر کرد. از بدشانسی من مدارکی به دست پلیس افتاد که کارم را تمام کرد. برای هر پرسشی، پاسخی داشتم اما وقتی چند جمجمه و قلب قربانیان به دست پلیس افتاد، دیگر نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم. دوست داشتم در پاسخ به پلیس آن هم پس از مشاهده مدارک جرم می‌گفتم:

ـ «نمی‌دونم راجع به چی حرف می‌زنید. من باید با وکیلم صحبت کنم!»

...روی هم به هفده جنایت اعتراف کرده‌ام. وقتی طعمه‌های خودم را شناسایی می‌کردم، با آن‌ها طرح دوستی می‌ریختم و در فرصتی مناسب آنان را به خانه‌ام می‌کشاندم. به اندازه کافی اذیتشان می‌کردم ـ بخوانید تجاوز ـ و بعد دهانشان را می‌بستم و به دستشان دستبند می‌بستم و آن وقت شروع به شکنجه دادنشان می‌کردم. نپرسید چرا، خوشم نمی‌آید. فقط بدانید از شکنجه دادن لذت می‌بردم. همین کافیه؟ هر وقت کار کُشتن آن‌ها به آخر می‌رسید بلافاصله بدنشان را قطعه قطعه می‌کردم و تکه‌های جسد را در قابلمه‌ای می‌گذاشتم و پس از این‌که خوب می‌پخت، گوشت بدن آنان را می‌خوردم! خواهش می کنم از من نپرسید نمک به اندازه کافی می زدم یا خیر یا مثلا از چه نوع ادویه هایی برای این نوع غذاها بهره می بردم. اصولاً این پرسش ها حالم را بهم می زند. شما اصلا عادت دارید به حریم خصوصی افراد ورود کنید، حیف که دیگر دستم به شما نمی رسد!»

این اعترافات چنان باعث رنجش خانواده‌های قربانیان شده بود که اکثر آن‌ها از این‌که در ایالت ویسکانسین مجازات اعدام وجود ندارد شدیداً گله و انتقاد می‌کردند اما با این حال جفری دامر به پایان کار خود نزدیک می‌شد و سرانجام روزی از روزها درحالی که به اتّفاق جمعی از زندانیان برای تمیز کردن ورزشگاه زندان رفت، دیگر هرگز بازنگشت. اما دادگاه حکم مسخره‌ی دیگری را صادر کرد و «کریستوفر سکارور» یکی از زندانیان را به جرم قتل جفری دامر گناهکار شناخت و او را به حبس ابد محکوم کرد!

همراه جسد جفری دامر یک دفترچه خاطرات هم وجود داشت، خاطراتی که او برای مادرش می‌نوشت، آن هم در خلوت زندان و در ناامیدی مطلق:

ـ «مادر جان اینجا همه‌ی ما محکوم به حبس ابد هستیم. برام دعا کن!»

آنهایی که مخالف قصاص هستند بهتر است کمی با نگرانی به بستر بروند، زیرا قاتلین بی رحم هنوز زنده اند و تو هرگز نمی توانی بگویی آنها تا ابد در چنگال قانون گرفتار خواهند ماند. یادمان باشد که حادثه هیچگاه خبر نمی کند زیرا جدای از این که مادرانی دلسوخته برای فرزندان دلبندشان مشغول دعا هستند خود قاتلین نیز در فکر و خیال گریز از زندان تا کنون هیچ شبی را به صبح نرسانده اند!

hasankhadem3